زن ستيزى درايران

جنسّيت و فرهنگ: زن ستيزى درايران


كمتر كسى است كه اين روزها در بارة دموكراسى و ضرورت رسيدن به جامعه اى دموكراتيك حرف و حديث نگويد و تئورى ويژه خويش را نداشته باشد. من ترديد ندارم با همة كمبودهائى كه اين بحث و جدلها دارند دركل نشانه حركتى اند در راستاى درست، يعنى در راستائى كه بايد باشد. بدون اينكه بخواهم درگير اين بحث و جدلها بشوم دراين نوشتة كوتاه مى خواهم توجه خواننده را به وجهى ديگر جلب كنم كه به گمان من براى دست يافتن به آزادى ضرورت حياتى و تعين كننده دارد. همين جا بگويم كه پيش شرط كوششى صادقانه براى رسيدن به آزادى اعتقاد داشتن و عمل كردن به برابرى ست. همان گونه كه برابرى بدون آزادى بى معنى است، آزادى هم بدون برابرى فقط مى تواند فريب آميز باشد. به گمان من اين دو دو روى يك سكه اند. يا باهم و در هم هستند و يا نيستند. حد وسط وجود ندارد. يعنى جامعه اى نابرابر نمى تواند آزاد باشد و به همين نحو جامعه اى كه در حرف وعمل برابرى را پذيرفته باشد نمى تواند چيزى جز جامعه اى آزاد باشد. به سخن ديگر برابرى طلبى وقتى حرامزاده و قلابى نباشد، يعنى وقتى گروه ها يا افراد بر گزيده وجود نداشته باشند، وجود آزادى مسلم و محرز است. پس در هر مقطعى و در هر جامعه اى كه تبعيض در آن باشد آزادى نمى تواند وجود داشته باشد. وجود تبعيض در هر شرايطى نافى آزادى است. هر چه كه تبعيض گشاده دامن تر و عميق تر باشد، نفى آزادى هم ريشه دارتر است.
بااين مقدمه، در آنچه كه خواهد آمد غرضم بررسى گوشه اى از مشکلات ما در راستاى رسيدن به آزادى است و بر آنم كه مادام كه به اين وجه از مشکل كم توجهى مى كنيم كوشش ما در جهت رسيدن به آزادى به نتيجة مطلوب نخواهد رسيد.
ترديدى نيست كه ما در ايران مشكلات و مصائب اقتصادى و اجتماعى داريم . ترديدى نيست كه در مسائل بين المللى در شرايط چندان مطلوبى نيستيم . اين كه گناه ماست و يا ناشى از توطئه هاى كشورهاى سلطه طلب ، حلال مشكلات ما نيست . اين مشكلات فعلا حضور دارند و بايد به جاى خويش مورد توجه قرار بگيرند. ولى من بر آن سرم كه بخش عمده مشكلات ما ريشه هاى عميق فرهنگى دارندو اين مشکلات نيز مستقل از توطئه اين يا آن قدرت خارجی به خود ما مربوط می شود و بهتر است که يک بار و برای هميشه با فلسفه «کی بود! کی بود! من نبودم»وداع کنيم و به خود بنگريم. بپذيريم مادام كه نيروهاى مان را در اين راه بسيج نكنيم، گره اى از كارهاى ما گشوده نخواهد شد. و مادام كه اين گره گشوده نشود، مى توانيم هم چنان به اين كه در اين يا آن مقطع تاريخى چنين و چنان بوديم افتخار كنيم ولى مصائب مان روى دست هاى ما خواهد ماند. عده ای را شايد عقيده بر اين باشد که مصايب مهم تری داريم. مشکلات اقتصادی بسيار جدی اند که هستند. از هر سو در معرض محاصره معاندان هستيم که هستيم. ولی به اعتقاد من، در هر دور اين موارد بدون بسيج همه نيروهای مان کاری از پيش نخواهد رفت و لازمه اين کار نيز اين است که به مقوله دموکراسی و آزادی در ايران، به مقوله امنيت فرد در چارچوب کليتی امن، آن گونه که شايسته و بايسته است بپردازيم. البته می توان باور به استبداد سالاری را در پوششی غرب ستيزپنهان و کتمان کرد و حتی می توان با غرب شيفتگی که قرار است پادزهر اين غرب ستيزی بدوی ما باشد، نيز برای همان سرانجام کوشيد. ولی پاسخ من اين است که تا به اين وجه اساسی- آزادی و برابری فردی_ نپردازيم، باقی حرف و حديث ما در باره آزادی حرف مفت است. اگر نشانه کوششی برای فريب ديگران نباشد خود فريبی ترحم انگيزی است. بی مقدمه بگويم ک فرهنگ ايرانی ما متاسفانه نه اين که به برابری زن و مرد بی باور است بلکه فراتر رفته ومی گويم که اين فرهنگ به شدت از زن ستيزی مستتر در آن لطمه می خورد. شايد بگوئيد به حق چيزهاى نشنيده! اين واژة جديد زن ستيزى از كدام بازار مكاره به عاريه گرفته شده است؟ مى گويم از بازار مكاره اى به نام فرهنگ ايرانى و زبان فارسى. ممكن است بگوئيد نويسنده غرض و مرض دارد. هوچى گرى مى كند. مى گويم باشد ولى مشکل ما سر جايش مى ماند. بعيد نيست بگوئيد: مشکل! كدام مشکل! اين مشکل در ذهن توطئه پندار نويسنده است. به جاى پاسخ فرهنگ لغت را باز مى كنم
آقا : سرور، بزرگ، رئيس، مودب، محترم... ( ص20)
خانم: زن، بانو، زن بزرگزاده و نجيب... روسپي، فاحشه ، خانم بلند كردن...( ص 88-89)
مردانگى: مرد بودن، دليري، شجاعت ( ص 982)
مردانه : شجاعانه ، دلاورانه ( ص 982)
مردى: آراستگى به صفات نيك انسان بودن، جوانمردي، شجاعت، دلاورى ( ص 983)
مى گويم من به مشروطه كار ندارم كه زن جماعت را در كنار ديوانگان و ورشكستگان به تقصير از زندگى اجتماعى محروم كرد. من به قوانين جزائی جامعه هم كار ندارم كه يك چشم مرد برابر دوچشم يك زن برايش ارزش دارد، چون اگر نداشت دليلى نداشت يكى نصف آن ديگرى ديه داشته باشد! حالا بماند که هر دوی اين موارد خود انعکاسی از همين نگرش فرهنگی اند.
جمله را تمام نكرده لبخند فاتحانه را بر لب هاى بعضى ها مى بينم. گوئی نه فقط پاسخ همه پرسش ها که راه برون رفت ا زمعضلات فرهنگی را نيز يافته اند. می گويم با اين كار داريد خودتان را گول مى زنيد. و باز پرخاش كنان مى شنوم كه مى گوئيد: عجيب است، يعنى تو قبول نداري؟ راستى كه تاريخ سرزمين خودت را نمى شناسي؟ مى گويم تا حدى ولی مشکلی که مد نظر من است در انحصار هيچ دسته و گروهی نيست. همه جانبه تر و همگانی تر از آن است که در نگاه اول به نظر می آيد و به همين دليل خلاص شدن از آن بدون بسيج همگانی و سراسری غير ممکن است. مى گوئيد اين ديگر چه صيغه ايست ؟ مى گويم با هم بخوانيم و قضاوت كنيم، خواهيد ديد كه مسئله بسيار جدى تر از آن است كه مى پنداريد. يكى از فعالان چپ انديش ما نوشته است : « عجوزة بزك كردة سلطنت » ، « طنازى عجوزة پير سرمايه دارى» و مى گويم " عجوزه يعنى دختر، مونث، پيرزن ، ولى در عبارت بالا به جاى فحش نشسته است. حامل همة آن چيز هائيست كه بد است و زشت. پرسش اين است چرا بايد «عجوزة بزك كردة» به صورت فحش در آيد؟ آخر اين چه فرهنگى است كه در آن عنوان پيرزن بزك كرده به صورت فحش در مى آيد؟ و يادمان باشد كه نويسندة محترم اين عبارت كسى است كه بخش مهمى از عمرش را در مبارزه با مظاهر ارتجاع و با آرزوى سوسياليسم ، « به معناى آزادى و بهروزى خلق هاى ميهن سپرى كرده است » . دستم بشكند و خاك بر دهان من اگر قصدم بى حرمتى كردن به نويسنده باشد. با اشاره به اين نمونه ها مى خواهم توجه را به ژرفاى مشکلى كه هست جلب كنم. بگذاريد از يكى ديگر نمونه بدهم. از بزرگوارى نمونه خواهم داد كه ياد و يادگارش براى هر انسان آزاده اى غرور آفرين است، چرا كه در آن برهوت بى تفاوتى ها و مسئوليت گريزى ها چون كوهى استوار بر سر عقيده جان باخت، ولى وقتى مى خواست به وجهى از سياست هاى «حزب توده » انتقاد كند، نوشت كه پى آمد آن سياست ها « همزيسى گرگ و ميش است » ولى « راستى هم آنها تصور نمى كردند به اين سرعت راز كار نزد مردم معلوم گردد كه ميش، ميش تقلبى است و در واقع ماده گرگ است كه به دامن جفت خود لغزيده است »
بزرگوارى كنيد و نفرمائيد كه ضرب المثلى بيان شده است و در مثل هم مناقشه نيست. خوب نباشد. اين ضرب المثل ها كه از هنگ كنگ و سنگاپور وارد نمى شوند. در بطن جامعة ايرانى ما شكل گرفتند ومى گيرند. پرسش اين است، آيا نمى شد نوشت ، " همزيستى گرگ و گوسفند" بدون اينكه مسئله جنسيت مطرح شود؟ وخود پاسخ مى دهم كه در پيوند با فرهنگى كه " ماده بودن " و " نر نبودن " را وضعيتى دون و فرودست مى داند، البته كه نمى شود.
همين كه سخن به اينجا مى رسد، بعضى ها مى گويند دارى ملا نقطى بازى در مى آورى. صدها و هزارها سال وضع همين بوده است. اين زبان زبان مردم است و اين فرهنگ فرهنگ مردم، مگر با مردم سر جنگ داري؟ مى گويم من سگ كى باشم كه با مردم سر جنگ داشته باشم؟ و اما اگر لازم باشد، چرا که نه! ولى در حوزه ضرب المثلها يا به تعبيري، فرهنگ مردم هم زن ستيزى حضورى آزار دهنده دارد. قبل از آن اما بگويم و بگذرم كه در شعر ما هم هست و چقدر هم فراوان و چيزى نيست كه كتمان كردنى باشد. مى خواهد سعدى گفته باشد يا خاقانى و يا سوزنى سمرقندى... اين بحث ها و جدلهاى از سر سيرى و وقت تلف كن و بى فايده كه آيا فلان مصرع از فلان شاعر است يا از كس ديگر، براى منظور من در اين نوشته ارزشى به قدر هيچ دارندو به گمان من نشانه تلاشى نا سالم اند براى گمراه كردن و به بى راهه كشاندن بحث. آنچه مدنظر من است نه ذكر نام اين و يا آن اديب، بلكه نشان دادن حضور سنگين اين نحوه نگرش است در بينش فرهنگى ما و از همين رو اين اصلا و ابدا اهميتى ندارد كه آيا فردوسى گفته است يا اسدى و يا كس ديگرى كه « زن و اژدها هر دو در خاك به» . واقعيت اين است كه شاعرى در سرزمين جغرافيائى ايران چنين اظهار لحيه فرموده است و همين فرمايش در سينة مردان و زنان روزگار ماند و ماند تا رسيد به زمانه كنونى و حرف من اين است كه شاعر آن شكرى كه خورده است زيادى است. همين . البته گمان نكنيد كه همين يك مورد است و ديگر چيزى نيست. براى اوحدى بزرگوار كه رهنمود زن كشى مى دهد مسئله از اين هم جدى تر است:
زن چو بيرون رود بزن سختش خود نمائى كند، بكن رختش
وركند سركشى هلاكش كن آب رخ مى بردبه خاكش كن
سعدى عليه الرحمه هم مگر از اوحدى چه كم دارد!
چو زن راه بازار گيرد بزن وگرنه توخانه نشينى چو زن
نظامى گنجوى كه قرار است در « آرايش صحنه ها و بيان شوريدگى ها» استادى چيره دست باشد وبه ويژه "منظومة خسرو و شيرين" اش آنجا كه به « گفتگوهاى دو دلداده» مربوط مى شود در ادبيات فارسى همانند نداشته باشد ، سراينده ابيات زير هم هست:
زن چيست نشانه گاه نيرنگ در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنى آفت جهان است چون دوست شود بلاى جان است
چون غم خوري، او نشاط گيرد چون شاد شوي، ز غم بميرد
اين كار زنان راست باز است افسون زنان بد دراز است
اين البته « طبيعى » است كه چنين شاعرى حد و مرز نشناسدو در جاى ديگر بنويسد:
به گيلان در چه خوش گفت آن نكوزن
مزن زن را، چو خواهى زن ، نكو زن
مزن زن را ، ولى چون بر ستيزد
چنانش زن كه هرگز بر نخيزد
در همين مقوله اوحدى نيز گفته است:
چو به فرمان زن كنى ده و گير نام مردى مبر ، به ننگ بمير
ناصر خسروى فرزانه هم دليلى ندارد از اين قافله عقب بماند:
بگفتار زنان هرگز مكن كار زنان را تا توانى مرده انگار
براى اينكه صحبت تاريخ را پيش نكشيد و مقوله خلط دوره هاى تاريخى را پيراهن عثمان نكنيد، اين هم " شاه بيتى " از مرحوم رهى معيرى كه به توضيح بيشترى نياز ندارد:
نه تنها نامراد آن دل شكن باد كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
ولی در برخورد به اين موارد چه کرده ايم؟ پاسخ به اين پرسش آشکارتر از آن است که بحث انگيز هم باشد. بدون اين که خم به ابرو بياوريم، ما هم چنان به گذشته مان افتخار می کنيم. باشد. حرفی نيست. افتخار کردن به گذشته ضرورتا بد نيست. به شرطی که آن گذشته به راستی افتخار آفرين بوده و به علاوه از صافيی يک بررسی انتقادی انسان سالار نيز گذشته باشد. اين پيش گزاره را به اين دليل پيش می کشم که نه فقط باور دارم که اخلاق فقط در خدمت گزاری به بهتر زيستن انسان است که معنی پيدا می کند بلکه برای من، اخلاقى كه در خدمت بهزيستى انسان نباشد، نبودنش از بودنش بهتر وجذاب تراست . اين به محك كشيدن از آن رو لازم است تابتوانيم از تكرار آنچه كه ناخواستنى و نامعقول است و غير مطلوب، اجتناب كنيم. با توجه به مركزيت داشتن انسان در همه بحث و بگومگوهائى كه در بارة‌اخلاق مى شود، پس، پيراستن باورها و اعتقادات تاريخى مان از هر آنچه كه از اين زاويه نخواستنى است، ضرورى است. فرهنگ و مجموعه ى باورى كه به خود بى اعتماد نيست، دليلى ندارد در برابر اين پيراستن ها عكس العمل نشان بدهد و يا بترسد. بى پرده بايد گفت كه كم كارى و يا مقاومت در برابر اين پيراستن ها، نه نشانه ى اعتماد به نفس كه ترجمان خيره سرى و قشريت در عرصه انديشه است و اين خيره سرى و قشريت، زيان بار ترين و برجسته ترين خصلت هر فرهنگى است كه از زمان و زمانه عقب مانده است. نشانه آن است كه فرهنگى ناتوان از آموختن تازه ترين ها وفرهنگى بيگانه با بارورترشدن، بر دانسته هاى قديمى خويش عباى تقدس مى پوشاند و آنها را از حوزه ى نقد خلاق و انسان سالار به در مى برد. از حوزه نقد به در بردن، اگرچه در كوتاه مدت، براى ذهنيت هاى ترسو و بخود بى اعتماد جذابيت دارد ولى بدون ترديد، آغاز فرايند پوسيدن دردرون خويشتن است كه اغلب تا صبحدم سقوط از ديده پنهان مى ماند. اين پنهان ماندن اما، بر خلاف ظاهر، بى ضرروزيان نيست. حداقل زيان پنهان ماندن، اجتناب ناپذيرشدن سقوط است.
به باور صاحب اين قلم، دليل اصلى و اساسى مقدس شدن بيمارگونه گذشته براى ما، پوچ و توخالى بودن زندگى فرهنگى مدرن ماست. منظورم از « مدرن»، همين يك يا دوقرن گذشته را مى گويم. يعني، از سوئى مى دانيم - اگرچه كم اتفاق مى افتدتا بپذيريم- كه بد جورى از قافله عقب افتاده ايم و از سوى ديگر، آنقدر جرئت و شهامت نيز نداريم كه با پذيرش اين واپس ماندگى به صورتى كه هست، نيروهاى مان را براى برون رفت از اين مخمصه بسيج كنيم. به عوض، كارى كه مى كنيم، اغراق هراس آور دست آورد هاى گذشته مان است براى « حفظ تعادل»، به عبارت ديگر، گول زدن خويش و براى ترساندن . بى وقفه بايد گفت كه ديگران را كه نمى توان ترساند. پس، بى تعارف، داريم خودمان را مى ترسانيم. و اين هر چه باشد، شيوه اى كارساز براى برون رفت از اين مخمصه كنونى ما نيست.
به اين چند نمونه در بالا اشاره كردم تا چندنكته را هم زمان مطرح كرده باشم. وجود چنين نگرش زن ستيزانه اى در ادبيات ما مشکلى ريشه ايست و همه جا گستر، بعلاوه چه در ابعاد تاريخى يا جغرافيائى گستردگى وجود اين نگرش بسى بيشتر از آن است كه با اشاره به شوخ و شنگى شاعرانه ويا بازى با كلام بتوان آن را ماست مالى كرد. با اين نگرش فرهنگي، چرا تعجب می کنيم که فردوفرديت و احترام به حقوق فردی در بينش سياسی- فرهنگی ما حضورندارد؟ مگر سياست حاکم بر هر جامعه از فرهنگ حاکم بر آن جامعه تاثير نمی گيرد و در عين حال بر همان فرهنگ تاثير نمی گذارد؟ وقتی بزرگان فرهنگی- ادبی ما حکم صادر کنند که زنان کشور را «مرده انگار» يا « نفرين خدا بر هر چه زن باد» و همچنان چشم و جراغ ما باشند و بالای سر ما جا داشته باشند، چرا قدرتمندان ما که معمولامحدود به هيچ انتخاب آزادی از سوی مردم نبودند ونيستند و به همان مردم پاسخ گوئی ندارند، برای آن نيمه ديگر و برای کل جامعه همين نسخه را نپيچند؟
با تمام اين اوصاف آنچه جالب است اينكه در تمام طول تاريخ جامعةاى ايرانى ما مدعى بوده است كه به اخلاق و اخلاقيات توجهى ويژه مبذول مى داشته است و نويسنده اى حتى مدعى شده است كه « ايران - بى مبالغه بايد گفت - مهد اخلاق بوده است » .شايد به همين دليل هم بوده است كه درهمة اين دورانها كم نبودند متوليان امام زاده ى اخلاق ( اسلامى و غير اسلامى ) كه مى كوشيدند معيارها و ظوابط خويش را بر جامعه تحميل نمايند. ممنوعيت باده نوشى ، تقبيح باده نوشان حتى از سوى غير مذهبى ها ( نمونه وار مى گويم، "لاتِ عرق خور" واژه ايست كه همگان از آن استفاده مى كنند)، تحميل حجاب و پوشش به طور كلى و چه بسيار محدوديت هاى ديگر همه و همه در راستاى حفظ همين « اخلاق» معنى و مفهوم پيدا مى كرده است. با اين همه در همين جامعه اخلاق طلب در برخورد به زن، يعنى نيمى از جمعيت مملكت ، ظاهرا هيچ محدوديت اخلاقى وجود ندارد محدوديت ناشی از احترام به حق و حقوق فردی به کنار، در جامعه و فرهنگ ما اصولا مطرح نمی شود. نمونه هائى از شعرش را ديديم، در آنچه كه به اصطلاح فرهنگ مردم ناميده مى شود در اين جامعة " اخلاق " دوست وضع به صورتى است كه حتى بازگو كردن گوشه اى از آن خجالت آور است ولى راهی نيست، براى روشن شدن مطلب ذكر نمونه هائى لازم است:
حلال بكن، هزار بكن.
طاق را تير نگه مى دارد، زن را....
مرگ زن هيچ كم از لذت دامادى نيست.
زن سليطه، سگ بى قلاده است.
وسمه عشوه رو زياد مى كنه، اما ..... تنگ نمى كنه.
نرم حرف بزن، سفت تو بكن.
كسى دعا مى كند زنش نميرد كه خواهر زن نداشته باشد
پرسش اين است كه در كدام زمينه ى ديگر مى توان بااين بى حرمتى و بى شرمى سخن گفت و به دردسر نيافتاد! ايكاش مسئله فقط به همين چند مورد محدود مى شد؟
هر آنكسى كه به اصولى پاى بند نباشد و معيارهاى عقيدتى و ارزشى اش قابل فروش باشد، مى شود « عروس هزار داماد» ولى جالب است در همين فرهنگ " داماد هزار عروس" نه فقط سرشكستگى ندارد، بلكه احتمالا موجب مباهات هم هست كه لابد يارو خوش تيپ است و يا پولدار و يا هردو و يا صفات برجسته ى ديگرى دارد. و يا مى رسم به « زنى كه جهاز نداره ، اينهمه ناز نداره» و يا « عروس ما شكل نداره ، ماشااله به نازش !». حالا اگر اين عروس بد شكل، هزار هنر هم داشته باشد، آنچه كه به ديدة جامعه و فرهنگ زن ستيز مى آيد، بد شكلى اوست نه هنرهايش. حالا مجسم كنيد آقاى دامادى را كه شكل ندارد. كوچكترين هنرش آن چنان بزرگ مى شود كه به راستى چشمها را خيره مى كند. چه بسيارند كسانى كه در برخورد به اين وضعيت خواهند گفت : به شكلش چه كار دارى ؟ نون در آر هست يا نه ؟ و همين براى بستن دهانهاى خرده گير كفايت مى كند. آنچه در اين ميان روشن نمى شود اين كه چرا همين معيارها در پيوند با زن به كار گرفته نمى شود؟
«زن كه رسيد به بيست ، بايد به حالش گريست». اينكه چرا بايد اين گونه باشد، توضيحى نداردو انگار بديهى تر از آن است كه توضيحى لازم داشته باشد ! در همين فضاى فرهنگى است كه براى ارزيابى وضعيت زنان يا مردانى كه ازدواج نمى كنند، معيارهاى دوگانه به كار مى گيريم. در بارة مردى كه ازدواج نمى كند، « لابد گوشهايش هنوز دراز نشده است.» ، « آقا از بازار آزاد استفاده مى كند»، ويا « دُم به تله نمى دهد». و اما دخترى كه ازدواج نمى كند مى شود « دختر ترشيده» كه طبيعتا در اين جامعة با فرهنگ و با اخلاق ما نه تمايلات جنسى دارد و نه حق آزادى تعين شكل و شيوة زندگى. و تازه خود همين واژه به صورت فحش در مى آيد كه براى اشاره به هر آنچه كه خواستنى نباشد و روى دست كسى باد كرده باشد، كاربرد دارد و حتى به وسيله آقاى دكتر براهنى كه به خيال خود متخصص « تاريخ مذكر» هستند در اشاره به مجله اى ظاهرا كم فروش و كم طرفدار به كار گرفته مى شود كه « به دليل عدم كفايت گردانندگانش ، مثل دختر ترشيدة زشتى - نه بدنام و نه نيك نام، بلكه گمنام - در پستوى مطبوعات ايران روى از همه پوشيده بود» .
با اين همه ولى ادبا و شاعران گرانقدر ما دو قورت و نيم هم طلبكارند. سنائى مى سرايد:
حمله با شير مرد همراه است حيله كار زن است وروباه است.
و مولوى فرزانه هم سنائى را خاطر جمع مى كند كه :
هر بلا كاندر جهان بينى عيان باشد از شومى زن در هر مكان.
ويا به تعبير ناصر خسرو:
مگوى اسرار حال خويش با زن كه يابى راز فاش از كوى و برزن
آيا زمان آن نرسيده است که يک بار وبرای هميشه بااين شيوه نگريستن از روبه رو با قاطعيتی که سزاوارآن است، برخورد کنيم. غرض نه بی حرمتی به اين بزرگان ادبی است و نه به دين و آئين کسي، وقتی حقوق فردی را در جامعه به رسميت بشناسيم، بدون ترديد احترام به باورهای ديگران از پيش گزاره های چنان جامعه ای است. ولی به راستی کار زنان که مادران و خواهران و همسران ما هستند و هميشه نيز اين چنين بود، فقط حيله است و مکر و يا به قول مولوی فرزانه، از شومی زنان است که در جهان بلا داريم؟ تا کی می خواهيم از وارسيدن مسئوليت های خويش با بی حرمتی به ديگران شانه خالی کنيم؟ قرن بيستم به پايان رسيده است و ما هم چنان بدون اين که به اين بزرگان نازک تر از گل بگوئيم با گشاده دستی و بخشش از کيسه ديگران، يعنی نصف جمعين کشور، از مسئوليت های خويش می گريزيم و، از آن بدتر، قبح وقباحت اين کار را يا درک نمی کنيم و يا از آن می گذريم. مگر می شود نظامی گنجوی فرزانه هم سراينده منظومه خسرو و شيرين باشد و هم باور داشته باشد که زن «در دشمنی آفت جهان است» و يا اين که از «غم خوردن» مردان نشاط می گيرد؟ اگر جناب نظامی به زنی برخورده اس که اين گونه بود، آيا با عقل جور در می آيد که همه زنان را چنين تصوير کنيم؟ مگر در ميان مردان با همين نمونه ها هر روزه بر خورد نمی کنيم، پس چراست و چگونه است که مردان «در دشمنی آفت جهان نيستند؟» آن چه برای من مهم است اين وجه قضيه است که وقتی بتوان بر چنين حق کشی ها و بی حرمتی ها آشکار وشرم آور به زن در هر پوششی سرپوش گذاشت، حق کشی و بی حرمتی حزئی از فرهنگ جامعه می شود و از آن گريزی هم نيست وهمين است که برای نمونه، استبداد به صورت های گوناگون خودنمائی می کندو می شود آن چه که نبايد بشود. در طول درازدامن کشورمان از استبداد چه ها که نکشيديم. ولی امروز جهان طور ديگری شده است. نه می توانيم و نه حق داريم که مانند صد سال پيش عمل کنيم. آن پرده های ساتری که می توانست حافظ هويت و استقلال ملی ما باشد تا حدود زيادی به ما امکان بدهد که به همين شيوه مرضيه ادامه بدهيم، چندی است که کاربردش را از دست داده است. صد و چند سال پيش ناصرالدين شاه می توانست امريه صادر کند و ای بسا موثر هم باشد که «آقا حسن بی اجازه رفته است. نمی دانم از شما اجازه گرفته رفته است يا نه؟ در هر صورت او را بايد به ايران مراجعت بدهند. خيلی خيلی بد است پای ايرانی اين جور به فرنگستان باز بشود» . امروز اينترنت و تلويزيون ماهواره ای همه جای جهان را زير پوشش خود گرفته است و اگر دير بجنبيم ترديد نيست که نه از تاک نشانی خواهد ماند و نه از تاک نشان. تنها پادزهر موثر برای مقابله و مقاومت دربرابر اين فرهنگ وارداتی که نه کاملا معيوب است و نه ضرورتا به عيب، وارسيدن و پالودن فرهنگ خودی است. اگر در قرون گذشته اين حکم های صادره مشکل و مسئله ای ايجاد نمی کرد- که تازه در آن هم شک دارم- در قرن بيست و يکم نمی توان با همان ارزش های بدوی روزگار گذراند و بهتر و عاقلانه تر است که هر چه زودتر برای زدودن فرهنگ خودی از اين پيرايه های نامطلوب، آستين های مان را بالا بزنيم. به هر تقدير، زن ستيزى دراين ضرب المثلها ودر فرهنگ ما و از جمله در شعرمان به طوركلى به حدى است كه به اعتقاد من همه فرمايش هاى ادبا و شاعران ما را در بارة عشق از اساس بى معنى مى كند و به آن بُعدى فكاهى و خنده دار مى بخشد. مگر مى شود به راستى و به جد به عشق باور داشت و آن وقت با چنين نفرتى چنين اباطيلى را به هم بافت ؟
به توجيهات ابلهانه اى كه گاه عرضه مى شود كار ندارم. گوئی که فقط در فرهنگ ايرانی ما با اين وضعيت روبه رو بوده و هستيم. ولى به جمعى وارد مى شويم كه صدا به صدا نمى رسد. نظم و قاعده ندارد، شلوغ است و پر سرو صدا، بسيارى از ما به ياد « حمام زنانه » مى افتيم ! و بعضى از ما كه ظاهرا طرفدار نظم و ترتيب هم هستيم با صدائى رسا فرياد مى زنيم كه « بابا جان : اين جا را به صورت حمام زنانه در آورده ايد!» و اگر هم كسى جرئت كند و بگويد ، آقا حرف دهنت را بفهم به ما بر مى خورد!
با اين که مى دانيم كه « دختر فقط يك شب دختر است» ، ولى « شب زفاف كم از صبح پادشاهى نيست ». در عين حال قابوس نامه را هم داريم كه در آن آمده است: « دختر نابوده به ، چون ببود يابه شوي، يا به گور»، با اين همه ، ترديدى نداريم كه :
زنان را همين بس بود يك هنر نشينند و زايند شيران نر
به يادمان باشداما همين زنى كه مى تواند « شير نر بزايد»، يك « تخته اش، يعنى عقلش كم است » و لابد جون چنين است به قول سعدى كه « اول معلم اخلاق » است ، « مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدين گناه » و لابد از همين روست كه مى گوئيم « دزد باش و مرد باش».
مى پرسيد مشکل در چيست ؟ من بر آنم كه مسئله اساسى اين است كه زن در جامعه ما ارزش و هويت مستقل نداردو اگر قرار است هويت بيابد، اين هويت را هم در ارتباط با مرد خواهد يافت يا بعنوان همسر و يا مادرپسرى بودن و اين نگرش كلى ماست كه به اين عادت زشت فرهنگى بدل شده است. عجيب است که ما مردان انگار هرگز نفهميده ايم که پذيرش بی ارزش بودن زن به واقع انعکاسی از بی ارزش شدن انسان و از جمله خود ما هم هست. مگر می شود در جامعه ای «انسان» هم بی ارزش باشد و هم نباشد؟ وقتی بی ارزش بودن را پذيرفتيم و حتی براين آتش رسوا بيشتر دميديم، به واقع به بی ارزش بودن خود نيز رای داده ايم. درد در اين است که ما که اين همه ادعا داريم، اين رابطه بديهی را هرگز نفهميده ايم. و در پيوند با همين عادت زشت فرهنگی ما است- پذيرش بی هويت بودن زن و هويت داشتن در رابطه بامرد- كه وقت و بى وقت، با دليل و بى دليل، در محاوره هاى روزمره و حتى غيرروزمره بد و بيراه گفتن به مادر يا خواهر و همسر آن ديگرى نقل مجالس و محافل است. يكى نقاش خوبى است خيلى ها مان مى گوئيم « ديدى مادر..... چه نقاشى قشنگى كشيد!». جالب است اگر نقاش زن باشد فحش را معمولا به خودش مى دهيم! و يا دو تا مرد با هم دعوايشان مى شود، براى دست گرمى به مادر و خواهر و همسر يكديگر بد و بيراه مى گويند تا لابد « غيرتى » شوند و بتوانند حسابى دعوا كنند. آخر مگر نه اينكه « كلاه را براى مردى و نامردى مى گذارند، نه براى سرما و گرما» و مردى هم كه قبلا ديديم يعنى « آراستگى به صفات نيك انسان بودن، شجاعت، دلاورى». در اين موارد «زن » حتى به صورت « مال » مرد مطرح مى شود و به همين دليل هم هست كه اگر « مرد» به آن فحش ها عكس العمل نشان ندهداز ديد جامعه يعنى اينكه لياقت وجٌربٌزه نگهدارى از زن را ندارد. واقعيت تلخ اما بر سر جايش مى ماند كه زن در اين فرهنگ وجود و شخصيت فردى ندارد و به همين دليل هم هست که در چنين جامعه ای اين انسان است که بی ارزش شده است. ناگفته روشن است که پی آمدهای بی ارزش شدن انسان به واقع هراس انگيز است.
کم اتفاق می افتد که برای يافتن علت ناکامی های مان در گستره تاريخ در زمينه های گوناگون به خودمان رجوع کنيم. هميشه اين ديگران اند که برای ما مسئله درست می کنند. اگر چه اين نگرش برای عافيت طلبی بد نيست ولی راه برون رفت از مخمصه را نشان مان نمی دهد. و حتی در همين موردی که موضوع نوشتار من است، اغلب اتفاق مى افتد كه وجود اين نحوه نگرش را مى پذيريم ولى پى آمدهايش را ماست مالى مى كنيم . يا به حساب شوخ و شنگى مان مى گذاريم و يا به حساب « عادت » ، من بر آنم اماكه اين مسئله به فرهنگ ما بر مى گردد چرا كه عادت هاى ما هم بخشى از فرهنگ ما هستند. با اين وجود كم نبودند كسانى كه كوشيدند راقم اين سطور را با چماق همين عادت ادب كنند.
بارى ، بعيد نيست بگوييد که نويسنده دارد شلوغ مى كند، آدم بدبين و بد طينتى است كه مى خواهد مسائل مهم و غير عمده را مهم بكند. مى خواهد دعواى حيدرى-نعمتى راه بياندازد. وضعيت « خاص» ما چه در گذشته و چه در حال حاضر طورى بوده است و هست كه پيش كشيدن اين حرف و حديث ها فقط به تداوم بدبختى هاى ما كمك مى كند. وقتى از شر مستبدان و زورگويان حكومتى خلاص شديم، به اين مسائل هم خواهيم پرداخت.
مى گويم چنين نحوه نگرشى به مسئله زن در بهترين حالت ساده لوحى است ودر بدترين حالت خرمرد رندانه و كلاشانه. در هر جامعه اى از جمله در ايران زنان 50 در صد جمعيت را تشكيل مى دهند. در زبان ما، در شعر ما، در تاريخ ما و در فرهنگ عاميانه ما و بالمال در قوانين ما به نصف جمعيت اين همه ستم مى شود و آن گاه به اين مى گوئيم « مسائل غير مهم» مگر امكان پذير است كه از دونيمة يك كٌل بتوان گفت كدام نيمه مهمتر است ؟ فريبكارى و خود فريبى تا كي؟ براى سلامت هر كٌلى دو نيمة آن يا در همه چيز و در همة موارد با هم برابرند و آن كٌل معنى دار را مى سازندو يا نيستند و مى شود همينى كه هستيم. نيمى زندانى و نيمى ديگر، به ظاهر زندان بان ولى زندانى. و تا زمانى كه به جد و با صداقت تمام به اين مشکل اساسى ماى برخورد نكنيم هيچ چيز درست نمى شودو حرف وحديث هاى ما در بارة آزادى و دموكراسى را بايد گذاشت در كوزه و آبش را خورد.
پس از ارائه اين مشت از خروار، اجازه بدهيد فرهنگ لغت را باز كنم:
مخنّث: نه زن، نه مرد
ترديد ندارم كه تدوين كنندة اين فرهنگ لغت به راستى در زبان شناسى استاد همچو من آدمى است كه عمدتا از روى عادت به فارسى سخن مى گويم. با اين همه ولى خواهم گفت كه « مخنّث » را درست معنى نكرده است آنهم به اين دليل ساده كه به زنى كه خصلت هاى زنانگى ندارد، براى نمونه رحم ندارد ( نمونه هايش اگر چه كم ولى هستند. راست و دروغش گردن يكى از دوستان من كه پزشک است ) و يا زنانى كه در پى آمد يك عمل جراحى "مرد " مى شوند، مخنٌث نمى گوئيم، مى گوئيم؟ راست مى گويم نمى دانم به اين دسته از زنان چه مى گويند كه صد البته مهم نيست ولى اين را مى دانم وقتى يك روشنفكر مدعى مى نويسد كه بهار « در ميان اين مخنٌثان تعهدى مردانه به گردن مى گيرد » و يا « عصر قاجار عصر انحطاط مردى و مردمى در قشر با سواد كشور است » مقصودش اصلا و ابدا اشاره به مردانى نيست كه به معنائى كه در بالا آمده است، " مرد " نباشند. درواقع و به احتمال زياد اشاره به مردانى است كه به اين معنا شايد خيلى هم " مرد " بودند ولى بدكار و بد كردار و ترسو وبزدل و هزار چيز ديگر بودند. و اما چرا مخنّث فحش مى شود؟ براى اينكه در اين فرهنگ و در اين زبان " مرد نبودن " و بطور مشخص در پيوند با جنسيّت عملكرد يك مرد را نداشتن، فحش است. تا به همين جا بايد روشن شده باشد كه حداقل بخشى از اين بار منفى خواه ناخواه به حساب " زن بودن "يعنى " مرد نبودن " واريز مى شود. البته مرحوم بهار علاوه بر تعهد " مردانه " در كارهاى عمدتا " مردانه " ديگر هم سنگ تمام مى گذارد و مى نويسد:
شاهى كه بس به مردى خود افتخار كرد
همچون زنان ز هيبت دشمن فرار كرد
به راستى گمان مى كنيد منظور بهار و يا آن روشنفكر مدعى از " مردى " چيست ؟ آيا رضا شاه مى رفت جلوى آئينه مى ايستاد و سراپاى خويش را ورانداز مى كرد؟ البته كه چنين نمى كرد. در اين جا " مردى" به راستى به معناى مردى نيست. بلكه معناى ديگرى دارد. گرچه مى دانم شمارى از زبان شناسان گيج سر ما بر من خرده خواهند گرفت كه " مردى " از مقوله جنسيت جداست ولى مرحوم بهار در بيت بالا به روشنى ارتباط "مردى" را با "زنى" نشان مى دهد.
باز بعيد نمی دانم بگوئيد که نويسنده آسمان و زمين را به هم مى دوزد، مهم و غير مهم را قاطى مى كند كه چه بشود؟ مگر نشنيده است كه "هر سخن جائى و هر نكته مقامى دارد" . ما در ايران اين همه مصيبت و بدبختى داريم . هويت ايرانى ما به مخاطره افتاده است و او حالا بند كرده است به مقوله اى كه در بهترين حالت مى تواند بخشى از نيروى مارا به هرز بكشاند. هيچ معلوم است چه مى خواهد؟
مى گويم اما، اين من نيستم كه مهم و غير مهم را قاطى كرده ام. فرهنگى مخدوش چنين كرده است. مى پرسى چه مى خواهم ؟ هيچ. فقط مى خواهم آزاد باشم، آزاد. و به همين دليل است كه من حرفم اين است كه من، تو، همة ما براى آزادى خودمان هم كه شده بايد با اين فرهنگ و با اين زبان مبارزه كنيم و مى گويم تا اين چنين نكنيم آزاد نمى شويم. پس قبل از هر چيزمنّت بار زنان نكنيم كه يعنى ما " روشنفكريم و آگاه " و قبل از هركس همين را به خودم مى گويم. ولى چون بى تعارف حتى در بند آزادى خودمان هم نيستيم، ديگران پيشكش ، و چون درك نكرده ايم كه هدف نهائى در واقع آزادى خودمان است، در نتيجه حرف وعملمان متناقض مى شود. يعنى از ميان مردها كسانى را مى بينى كه حرف هاى زيبا مى زنند ولى كارهاى زشت مى كنند.چون خودشان را درا ين معركه نمى بينند، هميشه دنبال بهانه اند كه كاسه و كوزه را بر سر ديگران بشكنند. يك جا يقه مذهب را مى گيرندوجاى ديگريقه سلطنت را و فراموش مى كند انگار جامعه اى كه با نيمى از جمعيت خويش اين گونه رفتار مى كند، نه فقط نمى تواند آزاد باشد بلكه صلاحيت و لياقت ندارد آزاد باشد.
بدبختى عظيم ما در اين است كه فرهنگى زن ستيزانه تا آنجا در روح و جان ماى ايرانى ريشه دوانيده است كه حتى شمارى از زنها هم با همين معيارها مى انديشندو با همان زبان سخن مى گويند.
ممکن است بگوئيد: پس بفرمائيد جضرتعالى كاسة داغ تر از آش تشريف داريد! مى گويم گر اين گونه مى پسنديد، باشد. ولى مشکل ما حل نمى شود. پرسش اساسى اين است كه چراست و چگونه است كه اين چنين است؟ امثال وحكَم عاميانه ما كه اين گونه اند. افسانه هاى قديمى ما به همين نحو. زبان مان كه زن ستيز است و دين و آئين ما هم... زنى كه در اين چنين جامعه اى به دنيا مى آيد و با همين سركوفت خوردنهاى همه جانبه و هميشگى بزرگ مى شود، آيا « طبيعى » نيست كه اين گونه باشد و پذيزاى اين ناهنجاريها؟ و همين جا مى پرسم كه ما آيا به راستى قدرزنهائى را كه اين گونه نيستند، دانسته ايم و مى دانيم ؟مى گوئيد، مى گوئى چه كارشان بكنيم؟ بگذاريمشان روى سرمان و حلوا حلوا كنيم ؟ مى گويم، هيچ. حداقل كارى كه مى توانيم بكنيم اينكه كمى سنجيده تر و كمى انسانى تر فضل و فرمايش كنيم و مثل يکی از منتفدان معروف نباشيم كه وقتى قراراست در بارة رمان نويسان زن پس از انقلاب اسلامى سخن رانى بكند بخش اعظم وقتش را صرف رمان نويسان مرد مى كندو در بارة زنان رمان نويس هم ، نه به ساختار رمان كار دارد و نه به زبان ونه به خلاقيت نويسنده. بلكه عمده توجه اش جلب مى شود به اينكه زن نويسنده اى در بارة « پردة بكارت » قلم زده است كه » پرده اى در كار نيست ....» . و در كتاب «تاريخ مذكر»ش در بارة يك شاعر زن همين بس كه شعرهاى خوبش را « مردانه » توصيف مى كند . براى من كه نه تئورى رمان را فوت آبم و نه مى دانم تى اس اليوت صبحانه چند تا تخم مرغ نيمرو مى خورده است شعر يا خوب است و يا بد. هر چه باشد، شعر زنانه و يا شعر مردانه نداريم و اين تقسيم بندى ها از بن و اساس قلابى اند و بى اساس و منبعث از همين فرهنگ و زبان زن ستيز. گيرم كه اين نويسنده محترم شش تا كتاب ديگر هم در « دفاع از زن » بنويسد. فايده اش در چيست ؟ به گوشه اى از ديدگاههاى ايشان باز خواهم گشت.
ترديدی نيست که امثال و حكَم ، افسانه هاى عاميانه، زبان ... جزء فرهنگ مردم اند. مگر مى شود به آسانى به دورشان ريخت؟ مى گويم البته كه نمى شود. ولى جلوى ضرر را از هر كجا كه بگيرى نفع است. براى مدتى آشغال هاى به دور ريختنى خانه تان را به دور نريزيد، خواهيد ديدكه بوى تعفن خفه تان خواهد كرد.
مى گويم نفوذ چنين نگرشى آن چنان عميق است كه براى بسيارى از دست به قلمان و نويسندگان ما به صورت عادت در آمده است . يعنى بسيارى از نويسندگان عملا به تبليغ اين فرهنگ و زبان زن ستيز معتاد شده اند. بگذاريد چند نمونه سردستى بدهم:
از نويسنده اى راجع به فردوسى مى پرسند، پاسخ ايشان اين است : « نام او قٌوت قلبم در برابر نامردمى ها وياد او مشٌوقم در ادامة راه مردى و مردانگى به حساب آمده است » . حالا اين « راه مردى » و « راه مردانگى » چگونه راهى است كه ادامه اش مهم باشد يا نباشد، روشن نمى شود.
سردبير دنياى سخن كه ادعاى اعتقاد به جهان نگرى پيشرو دارد مى خواهد به غرب فحش بدهد، فحشش را از كيسه زنان مى دهد و مى نويسد:
« درغرب نه سوسياليزم و نه مسيحيت هرگز زاده نشدند كه روزى بميرند. غرب مادر فاشيزيم است"
پرسش اين است كه از ديد معنا شناسانه زبان، آيا بهره گرفتن از « زاده شدن» و « مادر» لازم است ؟ يعنى نمى توان آيا همين معنا را بدون اينكه پاى مادر و يا زاده شدن را به ميان بكشيم به صورت ديگرى بيان كرد؟ براى مثال آيا نمى شد نوشت كه :« پيدايش سوسياليزم و مسيحيت ربطى به غرب ندارد. آنچه كه غرب به دنيا عرضه كرد، فاشيزيم است »
به نادرستى چنين پندارى كار ندارم. خواستم بگويم همين پندار نادرست را به صورت ديگرى هم مى توان نوشت، البته اگر زن ستيزى حاكم بر ذهنيت بسيارى از دست به قلمان ما بگذارد. و آيا اين هم درست نيست كه زن ستيزى موجب الكن شدن زبان هم شده است. يعنى به فرض كه غرب و فقط غرب « مادر فاشيزم» باشد، يا نويسنده بايد بپذيرد كه فاشيزم هم «چون عيسى مسيح از مادرى با كره به دنيا آمده است» و يا اينكه بايد روشن كند كه كدام فرهنگ و يا كدام پارة جغرافيائى جهان با غرب هم خوابه شده است؟ يعنى بايد روشن شود كه « پدر فاشيزم » كيست ؟
در جاى ديگر سردبير همين نشريه مى خواهد هم صدا و هم جهت با تبليغات حاكم به "ويدئو" فحش بدهد، خوب بدهد ( به اين وجه از مسئله كار ندارم. شايد مجبورند، نمى دانم )ولى مى نويسد: « ويدئو به عنوان خواهر خواندة تلويزيون بخشى از اذهان عمومى را بدون قاعده مصادره مى كند» . عجالتا به معنى اين عبارت كار ندارم ولى چرا «خواهر خوانده »؟ جريان اما اين است كه ويدئو دارد با بار منفى و مضُر به حال مردم مطرح مى شود و در اين معناى منفى است كه « خواهر خواندگى » معنى پيدا مى كند. من ترديد ندارم كه اگر قرار بود چيزى در معناى مثبت ارزيابى شود، صفتى نرينه چون « پدر » يا « برادر بزرگتر» به كار مى آمدو يا صفتى كه بار حنسى نداشته باشد، براى نمونه « بانى خير » و امثالهم.
منتقدى مى خواهد از كتاب پر فروشى كه يك نويسندة زن نوشته است سخن بگويد واز « تيراژ مردانه » حرف مى زند . حالا تيراژ كتاب چيست كه زنانه و مردانه داشته باشد فقط در چارچوب فرهنگى زن ستيز است كه معنى پيدا مى كند. و يا نويسنده محترم ديگری كه اندر فوائد « زن باورى » در شاهنامه قلم زده است ، يكبار ديگر احمد شاملو را دراز مى كند تا لابد سهمش را در تداوم فرهنگ « شك ممنوع» ادا كرده باشد، ا و مى نويسد :
« از ديدگاه انسان فرهيختة امروز همة دستاوردهاى انديشه وهنر و ادب پيشينيان، نياز به نقد و بررسى و ارزيابى دو باره دارد. در واقع اين كارى است كه هر نسلى حق دارد و بايد در مورد مرده ريگ پدرانش بكند»
حالا بماند كه با آنچه كه در ايران گذشت و مى گذرد به راستى دل شير مى خواهد كه كسى به يكى از اين پيشينيان نازك تر از گُل بگويد چون اساتيد متعدد از چپ و راست و از طول و عرض با او چنان مى كنند كه عبرت آيندگان بشود . با اين همه اما، « مادران » انگار از ديدگاه اين انسان فرهيخته آدم نيستند كه كسى به مرده ريگشان كار داشته باشد! بر سعدى و فردوسی شايد ايرادى نباشد كه هست، ولى بر فردوسى شناسان و سعدى شناسان ما كه در دهة پايانى قرن بيستم و سالهای اوليه قرن بيست و يکم چنين مى گويند، چرا. البته مرحوم سعدى كه به قول خيلى از ادبيان ادب نشناس ما « معلم اوّ ل اخلاق است » رهنمودهاى جالبى هم دارد:
تو زن نو كن اى خواجه هر نو بهار
كه تقويم پارينه، نايد به كار
و براى اينكه فكر نكنيد اشتباهى پيش آمده است، همين نويسنده محترم در نقدى كه بر كتابى مى نويسد وقتى مى خواهد استفاده نويسنده را از يك منبع غير قابل وثوق نكوهش كند مى گويد فلان مطلب نقل شده : « بيشتر به يك ولنگارى خاله زنكى مى ماند و چندان جدى و مقرون به واقعيت نمى نمايد» . و باز براى اينكه مطمئن بشويد كه مشکل ما بسى جدى تر از اين حرفهاست، همين نويسنده از شاملو مى خواهد كه حالا كه به راه راست هدايت شده است صادقانه اشتباه خود را بپذيرد و مطلب را آشكارا در جائى عنوان كندو « مرد مردانه- آن گونه كه از فرهيخته مردى چون شما مى سزد - به انتقاد از خود بپردازيد.»
اينكه شاملو چه مى كند به خود ايشان مربوط است. التماس دعاى من اما اين است كه آقاى دوستخواه: چراغى كه به خانه رواست به مسجد حرام است. «آن گونه كه از فرهيخته مردى چون شما مى سزد - به انتقاد از خود بپردازيد.»
و باز نويسنده محترم ديگری كه خيال مى كند طالب آزادى و هوادار دموكراسى است در يكى از نوشته ها يشان ضمن اشاره به تحولات اروپاى شرقى « كشف » مى كنند كه « سپس مردانى مرد در برابر ستمگران قد علم مى كنند» . با اين همه شعارهائى كه در بارة « اخلاق » و « داد» مى دهند ككشان هم نمى گزد كه شمارة « زنانى نامرد» كه بر عليه ستمگران قد علم كرده بودند ، كم نبود. ترديدى نيست كه نگرشى كه به گوهر نابرابرى طلب باشد، آزادى طلبى اش هم قلابى مى شود. ايشان در يكى از نوشته هايشان معيار جديدى از در هم انديشى به جا می گذارند و مى نويسند: « نخست روزا لوكزامبورك صاحب نظر نامى است كه مردانه با ديكتاتورى لنين در افتاد» . آدمهاى كم اطلاع و پرتى مثل مرا باش كه فكر مى كرديم روزا لوكزامبورك فرزانه زن بود و كارهاى « مردانه » نمى كرد!
گذشته از اين دسته، گروه ديگرى هم هستند كه به شهادت زندگى شان پذيرنده اين نابرابرى و اين نگرش ستم آلوده به زنان نيستند ولى متاسفانه متاثر از همين فرهنگ گاه همين زبان را به كار مى گيرند. كار تا آنجا خراب مى شود كه بزرگ بانوى عزل سرائى معاصر، سيمين خانم بهبهانى را مى گويم، در اشاره به مرحوم اخوان و تحملى كه آن مرحوم در مرگ دختر جوانش از خويش نشان داد، مى نويسد : « شنيدم كه در مجلس مردانه، مردانه با غم خويش بر آمده بود» . بديهى است كه « مردانه » در اين جمله به دو معنا به كار آمده است. يكى بيان واقعيت وجود مجلسى كه زنى در آن شركت نداشته است و ديگر، بيان دلاورى و شجاعت كه در زبان فارسى به حنسيت جوش خورده است. و يا يكى ديگر از اين فرزانگان، شاعر معروف آقاى خوئى در مقدمه اى كه بر يكى از كارهاى خويش مى نويسد، 14 بار از واژه هاى « مرد» و « نامرد» بهره مى جويد تا به مصاحبه گرى كه از اعتماد او سوءاستفاده كرده است ناسزا بگويد. خود ايشان هم ترديدى ندارند كه « نادانك نامرد » فحش است و يا « خيانت كردن در امانت نامردى است ». با اين همه وقتى شاعر برجسته اى چون خوئى در بارة مصاحبه گرى مذكر مى نويسد، « اگر مرد است .....» بديهى است كه « مرد بودن » فقط بيان حنسيت نيست بلكه اشاره به خصلتى است ستايش برانگيز. در عين حال ، هر آنكس كه به وعده عمل نمى كند، امانت خوار است ، بد طينت است فقط مى تواند با « مرد نبودن » و « نامرد بودن » مشخص شود. من اما مى گويم هر گونه تعبير و تفسير معنا شناسانه و زبان شناسانه كه ارائه شود، « مرد نبودن » بى اختيار « زن بودن » را در ذهن خواننده تداعى مى كند و اين تداعى كردن زشت است و زيبنده نيست. اينكه نبايد بكند، چون « مرد» معنايش فلان است و بهمان يك مسئله است و اينكه در اذهان مردم استفاده از « مرد» و« نامرد» چه و چه ها تداعى مى كند، يك چيز ديگر .
و در همين راستا، مى توانم به آقاى دكتر براهنى نويسنده و منتقد معروف هم اشاره كنم كه از يك سو مدعى است كه « در آثار ناچيز من، دفاع از زن پيوسته مطرح بوده است » و آنگاه در معروفترين كتابى كه در بارة همين موضوع نوشته است، مى خوانيم:
« در عصرى كه قلم در ميان سه انگشت دست راست ما قرار گرفته است، حتى مادّه سگ وفادارى هم نمى توانم پيدا كنم تا از مرحمت پوزه اش با شما سخن بگويم » .
و انگار همين كافى نيست. چند سطر بعد مى نويسد :«‌پيرزنان بَزك كرده، هفت قلم بَزك كرده را مى مانيم » .
شايد اين نمونه ها از دستشان در رفته است؟ حالا بماند كه با آنهمه هياهوئى كه براى كتاب « تاريخ مذكر» خود كرده و مى كنند، چنين سهل انگارى هائى به راست شرم آور است، ولى در همين كتاب مى خوانيم كه يكى از زيباترين و شاعرانه ترين صحنه هاى زندگي، يعنى لحظة تولد بچه، آنهم به وسيله كسى كه « تخصص من شعر است » با چه زشتى دهشت انگيزى تصوير مى شود:
« تمام مردمى كه نفهميده براى استعمارگران هورا مى كشند، تمام آنهائى كه قلبشان، مثل زائوى كثيفى از تن مندرسشان بيرون مانده است " .
ودر جاى ديگر مى نويسد : « ‌من تخت جمشيد را دوست ندارم، گرچه اين گفته چيزى از عظمت اين بنا نمى كاهد، ولى حرف مرد يكى است» . خوب باشد. مگر حرف زن چند تاست ؟ دردآور است ولى مشکل ايشان اين است كه از « تاريخ مذكر» و از « مسئلة زن » دركى بسيار بدوى دارد. بررسى مفصل نظريات ايشان مى ماند براى فرصتى ديگر.
از همين روست كه اين نويسنده معروف ظاهرا بر اين باوراست كه همينكه يك پسوند يا پيشوند« بورژوائى » و « پولدار» به واژه زن اضافه شود، ايشان ديگر آزاد و مختاراست كه هر چه را دوست مى داردد در« دفاع » از زن بر ضد زنان بنويسد. براى اينكه گمان نكنيد كه بى سند و مدرك حرف مى زنم، دو قطعة زير را از متن « تاريخ مذكر » نقل مى كنم و در پى آن، قطعه اى از حواشى آن مى آورم كه اين دومى در اواخر سال 1362 ( يعنى با 5 سال تجربة جمهورى اسلامى در ايران) نوشته شد، تا خود تان قضاوت كنيد:
« شاگرد سالهاى آخر دبيرستان هاى دخترانه هر روز قد و بالاى خود را در آئينه نگاه مى كندو دست به شانه و سينه و سرينش مى كشد ( و تازه اينان با هوش ترينشان هستند) تا كى بالاخره روزى اتفاقاتى كه براى فواحش فيلم هاى سريال غربى تلويزيون مى افتد، بسراغ او هم بيايد. و دانشجوى دختر در دانشگاه - اگر پدرش پول و پله اى داشته باشد - موجودى است كه خودرا تبديل به آزمايشگاه مُد سال و ماه غربى كرده است و اگر از خود و يا خانواده اش پولى نداشته باشد، موجوديست‎ عنق و بد خُلق و تو سرى خور كه معلم حساب و هندسه و ورزش و فقه فلان مدرسه ابتدائى در تهران است و قدرى از كار مدرسه مى دزد و قدرى از ساعت درس كلاس و در درون، در حيرت يك لباس ماكسى و مينى و ميدى ، مى سوزد و تمام اميدهاى خود را بعلت نداشتن چنين لباسى بر باد رفته مى بيند.» .
چند سطر پائين تر چشم ما به جمال اين عبارت روشن مى شود:
« صحبت زنان پولدار در تهران به دور چيست ؟ مدل هاى جديد لباس كه قد كوتاه زن ايرانى را بلند نشان دهد و يا لباسى كه شكم چاق شدة ناشى از بلع روز افزون چلوكباب را كوچك جلوه دهد.»
و در حواشى كه پس از انقلاب اسلامى بر كتاب افزوده اند، آقاى دكتر به راستى سنگ تمام مى گذارند:
« زن بالاى شهرى تهراني، و بطور كلى بورژوا منش و سرمايه دار در انقلاب لطمه خورد، مجبور به فرار شد ويا بزندان افتادو يا از صحنه عقب نشينى كرد. طبيعى بود كه انقلاب نمى توانست به او خدمتى بكند. اعتياد هاى او ميهمانى هاى مجلل بودند و رقص و ميخوارگى و ترياك، حضور در جشن هاى هنر در تهران و در شهرستانها، خواندن روزنامه و مجله خارجى و رنگين نامه ها، حضور بر سر ميزهاى قمار، دست بدست شدن بين مردان پولدار داخلى و خارجى...... در واقع انقلاب بايد براى هميشه اين نوع زن را از صحنه اجتماع ايران براند. انقلاب به ضد او بايد باشد. يك زن طبقة متوسط هم هست كه از بركت انقلاب به كتاب پناه برده است. يعنى نق مى زند.....برغم آنكه در حرف راديكال است، در عمل چنين نيست.... اين زن تحصيل كرده است، پشت سرهم جُوك مى گويد و مى خندد..... موهايش را از كنار روسرى در بالاى پيشانى بيرون مى گذارد، به علامت اينكه ادارى است و روشنفكر است، شعر مى خواند و گهگاه مثل جن زده ها از اين راديوى خارجى به آن راديوى خارجى سفر مى كند.... و سياست مملكت خود را فقط از طريق تفسير دشمنان مملكت درك مى كند»
اگر مى خواستم از همة نوشته هائى كه در دست داريم از اين نمونه ها به دست بدهم، بى شك مى بايست كتابى حجيم مى نوشتم، ولى عاقل را اشاره اى كافى ست. آيا بى حرمتى مى كنم اگر بگويم : زنان را نيازی به اين نوع حامی نيست! فقط در فرهنگ ايرانى ما امكان پذير است كه مى توان هم چنين اباطيلى را بر ضد زنان نوشت و هم ادعاى دفاع از همين زنان را داشت! وقتى متخصص « شعر و نقد و رمان و تاريخ مذكر » ما اين است و مسئله زنان را اين گونه مى فهمد، پس از ديگران چه انتظارى مى توان داشت؟
براى اينكه گمان نكنيد زن ستيزى فقط در انحصار فرهنگ ايرانى ماست، از نزار قبانى كه به قول آقاى شفيعى كدكنى ، « بايد اورا ، بلا منازع، بزرگترين عاشقانه سراى چند قرن اخير به شمار آوريم » قطعه اى نقل مى كنم كه نياز به توصيف و تفسير ندارد:
« بى شك، نقش اصلى زن اين است كه همبستر شود، به دنيا آورد ودر داما ن بپرورد.... و مبادا بپذيرى كه زنى خيال مخالفت جدى با قوانين ازلى زن بودن را در سر مى پرورد. چرا كه در اين صورت عليه جنس خويش توطئه كرده است » .
مشاهده مى كنيد كه حضرات نه فقط قاضى دادگاه و دادستان، بلكه وكيل مدافع اين « متهمان» كثيرالعده هم هستند! به اين ترتيب، وقتى نويسندگان « پيشرو» اين چنين اند، آيا مى توان به يك نويسندة زن که ادعای روشنفکری هم ندارد ايراد گرفت، وقت كه همو مى نويسد:
« شرايط جسمانى زن كه به نوعى او را از نظر روحى و روانى منفعل و نيازمند مى سازد، شايد انگيزه هاى كافى و كشش هاى لازم براى فعاليت و تلاش بيشتر در جهت دست يابى به افق هاى پهناوررا در او به وجود نمى آورد»
به يكى دو حوزة ديگر هم اشاره گذرائى بكنم.
در حوزة « ترانه هاى ملى» كه سينه به سينه نقل مى شوند، همين بدبختى را داريم .
براى نمونه،‌عده اى كه با مظفرالدين شاه موافق نبودند در هجو او تصنيفى ساختند واز زنى خواننده به نام « حاجى قدم شاد» مى خواستند در مجالس بخواند و ا و هم مى خواند:
« آبجى مظفر ا ومده،
بلگ چغندر ا و مده ،
دودور، دودور، دورِ شو به بين،
ا مير بهادرشو به بين،
چادر و چاقچورش كنين،
از شهر بيرونش كنين »
داستان به گوش شاه مى رسد. به دستور شاه « هر دو پاى ا و را نعل كردند» و به روايتى ديگر« پير زن نادان را نعل بر پاچندان گرد حياط معروف به نارنجستان دوانيدند تا مٌرد » .
يا مجسم كنيد در يكى از شهرهاى ايران ، نوزادانى كه با لالائى زير به خواب مى روند، در نوجوانى و جوانى و پيرى به صورت چه موجودات دهشت انگيزى مى توانند در بيايند:
دسى دسى باباش مياد
صداى كفش پاش مياد
دسى دسى ننه ش مياد
با هردوتا ممه ش مياد
دسى دسى عموش مياد
با جيب پر ليموش مياد
دسى دسى خاله ش مياد
با دهن گاله ش مياد....
چند نمونه ديگر هم بياورم و بگذرم.
امون ! امون ! زمونه
يه پيره زن نمونه
- مگه پيره زن چى كرده؟
- زلفا رو قيچى كرده
پيره زنيكه دو گاب داش
سوراخ خونه ش راهآب داش
حالا چرا بايد هيچ پيرزنى نماند، معلوم نيست . و زلف قيچى كرده و گاو داشتن به چه دلايلى جٌرم است هم روشن نمى شود.
جالب است كه از زن براى بد وبيراه گفتن به زن هم استفاده مى شود:
آى كمرم ،‌ آى كمرم،
آى دلم،‌ آى كمرم،
از دست مادر شوورم،‌
بسكه غٌر غٌر مى كنه ،
دل و جگرمو پٌر مى كنه .
وبالاخره از زن استفاده مى شود براى سركوفت زدن به زن:
پسر زائيدم و من سرفرازم
سرسفره باباش دستم درازه
لقمه مى زنم قد كله قاضى....
از افسانه هاى محلى هم نبايد غافل ماند. فقط به اشاره مى گويم و مى گذرم. قصدم بررسى و نقادى اين افسانه ها نيست و فقط به جنبه هائى از اين افسانه ها خواهم پرداخت. دو مجموعة كوچك در اختيار من است. يكى در برگيرندة 16 افسانه است از مازندران و آن ديگرى هم 21 افسانه دارد از آذربايجان.
در اكثريت قريب به اتفاق اين افسانه ها، زن يا سمبل حماقت تصوير مى شود و يا آنچه كه مى توان به راحتى آن را به پاى ديو نابكار و يا مرد نابكارترى قربانى كرد. هر كجا كه زن سمبل حماقت تصوير مى شود، مرد به صورت يك دانشمند همه چى دان ظاهر مى شود. و در آنچا كه زن حالت تحفه اى براى ديو را مى گيرد، مرد هم انگار به ناچار نقش منجى را بازى مى كند.اگر قرار است كسى « حسود و بد جنس » باشد، بى شك « زن همسايه » است يا « مادر شوهر » . در افسانه « هفت برادر و يك خواهر »، اين البته زن هاى همين برادران هستند كه از روى « حسادت » دست به يكى مى كنند تا تنها خواهررا بكشند. در « بى بى ناردونه »، همين نقش را نامادرى به عهده مى گيرد كه سرانجام « گيسوانش را به دٌم اسبى چموش » مى بندند و در بيابان رهايش مى كنند. و از همين قماش است بسيارى ديگر از افسانه هاى عاميانة ما
البته از حوزه جوک ولطيفه نيز نبايد غفلت کرد که به خاطر گستردگی آن، خود بايد موضوع نوشتار ديگری باشد. دو سه نمونه از لطيفه های عبيد را ذکر می کنم و می گذرم.
« عربى را از حال زنش پرسيدند. گفت. تا زنده است مى آزارد و چون مارى است كه مى گزد». به نظرم نه آموزنده است و نه خنده دار. و يا اين يكى كه هر چه مى كنم« شيرينى اش» را درك نمى كنم، هيچ، بوى تعفن « بچه بازى» و عدم توازن روحى وروانى نهفته در آن، آزارم مى دهد:
« دختر ده ساله چون بادام پوست كنده اى است بيندگان را. و پانزده ساله لعبتى است لعبت بازان را. و بيست ساله نرم و لطيف وفربه است.و سى ساله مادر دختران و پسران است و چهل ساله زالى است و پنجاه ساله را با كارد بايد كشت وبر شصت ساله نفرين مردگان و فرشتگان باد».
و يا اين لطيفه بى مزه و خنك كه مردى از زنش شكايت به قاضى مى برد و قاضى مى گويد، « خوش دارى كه زنت بميرد. گفت، نه بخدا. گفت: واى بر تو مگر نه تو از وجود او در رنجي؟‌ گفت: آرى ولى ترسم كه از شادى درگذشت او خود نيز درگذرم» .
اين هم چند نمونه از حكايات « شيرين » فارسى از همان رساله:
طلحك را گفتند چه مى گوئى در حق زنى كه در وقت جماع بشوهر خود مى گويد امان مرا كشتي، امان مُردم. گفت بگذار شوهر بكشد وزن بميرد بزه و ديت آن بگردن من ».
« زنى نزد قاضى رفت و گفت شوهرم مرا در جايگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم. قاضى گفت سخت نيكو كرده است. جايگاه زنان هر چندتنگتر بهتر» .
« معلمى زنى بخواست كه پسرش در مكتب او بود. زن انكار كرد معلم طفل را سخت بزد كه چرا بمادر گفتى كه ...ير معلم بزرگ است. پسر شكايت بمادر برد. مادر بسبب همان شكايت بزناشوئى راضى شد» .
وقتى كه اينيم و اين چنين، « طبيعى » نيست آيا آقائى به نشريه اى نامه مى نويسد:
« 25 سال دارم، حاصل ازدواجم سه فرزند است و در عين اين كه علاقة بسيارى به همسرم دارم، مدتى است به يكى از دخترهاى فاميل علاقه پيدا كرده ام و تصميم به ازدواج مجدد دارم، آيا مانعى دارد». و مشاور مجله هم پاسخ مى دهد كه « براى ازدواج مجدد ر ضايت همسرتان لازم است. اما پيداست از روى هوى و هوس تصميم گرفته ايد». اين داستان « رضايت همسر » هم در ايران تاريخچه درد آلودى دارد. از سوئى زنان را از بازار كار به بيرون پرتاب مى كنند و امكانات اقتصادى مستقل را از او مى گيرندو بعد ازدواج مجدد را به رضايت او كه امكانات اقتصادى مستقل ندارد ملزم مى كنند. و در نتيجه در بسيارى از موارد زن چاره اى غير از « رضايت » ندارد. و در همين راستاست كه زن 23 ساله اى به همان مجله شكايت كرده است كه پس از سالها مشقت و با داشتن دو فرزند، حالا كه وضعيت « مالى شوهرم خوب شده از من خواسته از او جدا شوم يا اينكه اجازه ازدواج مجدد به او بدهم». البته كه هميشه اين امكان تئوريك وجود دارد كه زن رضايت ندهد ولى خانم ديگرى درنامه اش مى نويسد كه شوهرم « با كمربند به جان من افتاد..... به خدا سوگند كه شايد نيم ساعت مرا با كمربند كتك زد». و يا دختر خانم ديگرى به دفتر نشريه تلفن زده و شكايت مى كند كه نه ماه است كه به عقد پسرخاله خويش در آمده است و چوه « شاه داماد» خدمت وظيفه را انجام مى دهد، قرار است پس از پايان خدمت با هم ازدواج كنند ولى « در همين مدت چندين بار از او كتك خورده ام ». مشاور مجله هم غيب مى گويد كه « رفتار شوهرتان نادرست است، اين موضوع را با پدرتان در ميان بگذاريد».
مردك ديگرى كه 21 ساله است با « دخترى 11 ساله كه در كلاس پنجم درس مى خواند » آشنا مى شود و كسب مشورت مى كند كه « آيا ازدواج با دخترى 11 ساله درست است يا خير؟ » . از سرانجام آن خبر ندارم.
مشاهده مى كنيد كه در همة اين موارد به قول معروف همة راه ها به رُم ختم مى شود. يعنى مشاوران نشريه هم براى زن شخصيتى مستقل قائل نيستند به غير از رهنمود هاى بى فايده مسئله را به « پدر» رجوع مى دهند.
در جامعه اى با اين زبان و فرهنگ است كه در گزارش سرودٌم بريده اى كه از يك پروژة تحقيقى در بيمارستان هاى تهران در « آدينه » چاپ شد، مى خوانيم: « دخترك 11 ساله، علت مراجعه به بيمارستان، پارگى شديد از قسمت قدام تا خلف پرنيه در شب ازدواج » و يا در موارد ديگر، « دخترك 11 ساله، علت مراجعه، دردهاى شكمى. در معاينه پزشك اظهار مى داردكه ديگر به داخل آن خانه بر نمى گردد، ناپدرى به او تجاوز كرده است ». دختر 13 ساله ،‌ دختر 10 ساله و دختر 8 ساله. تجاوز توسط پدر..... پدر از بوى بد مادر، ناتوانى و پيرى او شكايت دارد». « دختر 12 ساله ، تجاوز توسط پدر ، شب حادثه اين كار با زور و از طريق غير معمول انجام و به علت پارگى شديد و خونريزى به بيمارستان آورده شده است ». و بالاخره ،‌« دخترك 11 ساله با رشد جسمى كمتر از سن شناسنامه اى با دامادى 27 ساله همبستر شده » چون پدر با دريافت « 30 هزار تومان شير بها، دختر را عروس كرده است».
زن ستيزى و اجحاف به زن در ايران امروز به جائى رسيده است كه با هيچ ترفندی قابل کتمان نيست. در همين خصوص است خانم شهلا حبيبى كه تا مدتی پيش مشاور رئيس جمهور در امور زنان بودند انگار تاز ه فهميده بودند كه در بعضى نقاط ايران، زنان را در ارتباط با مسائل ناموسى و عدم اطاعت از والدين به قتل مى رساندند و اظهار اميدواری کردند كه « با اعمال كارهاى فرهنگى تغييرى در اين نگرش نابجا به وجود آورند». بر اساس سنتى كه « فصل » ناميده مى شود، آن كس كه دختر يا زن خود را بكشد، « به پرداخت ديه محكوم مى شود كه در اين مواقع مقدار ديه تا هزار تومان كاهش مى يابد» و اين در حالى ست كه اگر مردى كشته شود ، « قاتل به عنوان خون بها بايد چهار تن از بهترين دختران خود را به به قبيله مقتول بدهدو دراين ميان دختران حق هيچ گونه اعتراضى نداشته و با آنان همانند برده رفتار مى شود».
در همين رابطه است كه مى خوانيم: « بارديگر در شهرستان بندر ماهشهر در انظار عموم و روز روشن سرِ زنى بريده شد ومردم شاهد دست و پا زدن آن در خاك و خون بوده و از دست كسى براى نجاتش كارى ساخته نبود » .
به اين موارد از بيشمار مواردى كه در ايران مى گذرد اشاره كردم تا گفته باشم كه ما ديگر با « مرد سالارى » معمول و كلاسيك روبرو نيستيم. آنچه در فرهنگ و جامعه ما مى گذرد، زن ستيزى آشکار است.
و اما، چه بايد كرد ؟ .و يا چه مى توان كرد؟
مى توانم بد بين باشم و بگويم، هيچ. تا بوده چنين بوده و تا هست ، چنين هست. ولي،‌ نه. پذيرش چنين پاسخى شايستة انسان نيست. مى گويم از يك سو در حيطة زبان و فرهنگ دورة خود را به كوچة على چپ زدن و دست روى دست گذاشتن و نظاره گر بودن گذشته است. يا بااين شيوه بيان و فرهنگ و بااين زن ستيزى آشكار به ستيز بر مى خيزى و يا در همة جناياتى كه برضد نيمه اى از مردم ايران، زنان ، صورت مى گيرد شريك جٌرم و جنايتى. راه سوم وجود ندارد. هر كس كه مى خواهد آزاد باشد و دلش براى آزادى مى طپد بايد به سهم خويش در اين مبارزة بى امان فرهنگى نقشش را ايفا نمايد. شاعران و نويسندگان ما مى بايست با شاخك هاى حساس تر و مسئوليت پذيرترى به اين رستاخيز فرهنگى مدد برسانند. محققان ما بايد در جهت زدودن فرهنگ ايرانى ما از هر آنچه كه اجحافى است به انسان كوشا باشند. نديدن جنبه هاى منفى فرهنگ ما و يا ناديده گرفتن شان و در نتيجه سهل انگارى در زدودن اين جنبه ها يكى از عمده ترين دلايل ايستائى و حتى پس رفت فرهنگى ماست. نه فقط مردان كه زنان ايرانى نيز به يك خانه تكانى ذهنى جدى نيازمندند تا بتوانند در راستاى آزادى خويش � و بالمآل آزادی جامعه- نقشى را كه به گردن دارند به نحو احسن ايفا نمايند. قبل از هر چيز مردان ايرانى بايد بپذيرند كه آزادى زن ، آزادى انسان و در نتيجه آزادى خود ايشان است.
خانه تكانى فرهنگى بايد با يك انقلاب در ذهنيت اجتماعى ما هم زمان شود. مادام كه موقعيت اجتماعى زنان از آنچه هست دگرگون نشود، درخت رستاخيز فرهنگى ما ميوه نخواهد داد. بايد همگان، زن و مرد براى رفع موانع موجود دست به دست هم و شانه به شانه هم، آستين ها را بالا بزنند. براى فراهم شدن زمينه هاى لازم براى تغيير موقعيت اجتماعى زنان، كار خانگى بايد در همه ابعاد آن اجتماعى شود. اين درست كه مردان از موهبت زائيدن بچه محرومند، ولى به غير از عمل زائيدن، هيچ مسئوليتى نيست كه فقط « زنانه » و يا فقط « مردانه » باشد.
و اما ادامه وضعيت کنونی مان نه فقط امکان پذير نيست که به گمان من، اگر به آزادی خويش به عنوان يک ملت درميان مدت و دراز مدت علاقه منديم، عاقلانه هم نمی تواند باشد. ما مستقل از ديدگاه های سياسی مان، بيش از هميشه نيازمنديم که همه نيروهای مان را بسيج کنيم. اين واقعيت دارد که از همه سو در محاصره معاندان هستيم و برای دوام و تداوم بقای مان هم که شده بيشتر از هميشه به بسيج همه نيروها نيازمنديم. بسيج همه نيروها با فرهنگی که در گوهر نابرابری طلب باشد به طور حتم غير ممکن است.
اين گندآب متعفن زن ستيزى را اگر به راستى و به جد بخواهيم بخشكانيم، كه جز اين چاره اى هم نداريم ، بايد از سرچشمه خشكش كنيم. يك سطل و حتى چند سطل آب از ميانه راه برداشتن و يك و يا چند كلوخ در اين گند آب هزاران ساله افكندن، كار ساز نيست، مگر هست ؟

احمدسيف
I.Seyf@Staffs.ac.uk
roshangari.com