بهار قونيه امسال بی غزلخوان است

در يکمين سالمرگ آنِماری شيمل

خسرو ناقد

http://www.naghed.com

چهارم فوريه 2004 – پانزده بهمن 1382.

يک سال پيش از اين، در چهارم فوريه 2003 ميلادي، پيکر آنماري شيمل را دوستان و دوستدارانش، شاگردان و همراهانش، هفت روز پس از مرگ او، در گورستان شهر بُن آلمان به خاک سپردند. شيمل به منزل آخر رسيده بود؛ به سر منزل مقصود. سالک فرزانهء ما طي طريق کرده و به وادي فقر و فنا رسيده بود؛ به جايگاه عشاق. آنجا که ديگر سخن گفتن روا نبود؛ لاجرم خاموشي گزيد.  هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست

ما به فلک مي رويم، عزم تماشا کراست

ما به فلک بوده ايم، يار ملک بوده ايم

باز همانجا رويم، جمله، که آن شهر ماست

سلوک شيمل در وادي عرفان شرق از شهر قونيه آغاز شد؛ در سايه قبهء خضرا، در جوار آرامگاه حضرت مولانا. او در نخستين سفرش به ترکيه در بهار سال 1952 ميلادي، مي خواهد که به ديدار مولانا رود. آخر شيمل، از همان آغاز دوران دانشجويي در برلين به توصيه استادش هانس هاينريش شِدِر به مطالعه و بررسي اشعار مولانا و زندگي حلاج پرداخته بود و به هنگام خواندن غزليات ديوان شمس، چنان به وجد آمده بود که پاره اي از غزليات ديوان را به آلماني ترجمه کرده و در سال 1940ميلادی دستنوشته هاي خود را به همان صورت منتشر کرده بود. و اکنون مي خواهد به ديدار سرايندهء آن اشعار برود. از همراهان آلماني اش مي پرسد که آيا کسي مايل است او را تا قونيه همراهي کند؟ «آري، با کمال ميل اما...». به سراغ آشنايان ترک خود مي رود. «بله، مايه افتخار ماست اما...». از خاتون ترک مهرباني که در دانشگاه استامبول با او طرح دوستي ريخته بود مي پرسد که چرا همسفري نمي يابد تا به پابوس مولانا رود؟ پير فرزانه به چشمان مشتاق شيمل چشم مي دوزد و مي گويد: «فرزندم، پاسخ تو خيلي ساده است! حضرت مولانا مايل نيست اينها را ببيند. او مي خواهد تنها تو را ببيند».

چنين بود که شيمل، تنها راهي ديدار دوست مي شود و در يک روز بهاري به قونيه مي رسد. او سالها بعد در کتابي که با عنوان «من چو بادم تو چو آتش» دربارهء زندگي و آثار مولانا مي نويسد، بهار قونيه را به تصوير مي کشد و در کوچه باغهای قونيه، پا به پای دوست، به بهاريه هاي زيبای مولانا گوش فرا می دهد:

آمد بهار خرم و آمد رسول يار

مستيم و عاشقيم و خماريم و بي قرار

اي چشم و اي چراغ ، روان شو به سوي باغ

مگذار شاهدان چمن را به انتظار

ای سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو

سر تا به سر زبان شد بر طرف جويبار

گويي قيامتست که برکرد سر ز خاک

پوسيدگان بهمن و دي، مردگان پار

تخمي که مرده بود کنون يافت زندگي

رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار

زمستان ها در بلندي هاي آسياي صغير، آنجا که ترک ها آناتولي اش مي خوانند، اغلب طولاني و سخت سرد است. برف پشت بام خانه ها را پوشانده است و قنديل هاي يخ، به سانِ ميله هاي زندان، از کنارهء بام ها آويزانند. آنان که از تابش خورشيد و گرمي آفتاب محرومند، آنان که در سايه لميده اند، به مانندِ يخ و برف، سرد و جامد و راکداند. موجوداتي اند ناتوان و رنجور که پايبند ماده اند. با اين همه اميد رهايي دارند و در آرزوي آنند که به آب، به عنصر ازلي خود بازگردند؛ چنانکه دل هاي آدميانِ تنها، مشتاق بازگشت به درياي جان است.

مانند برف آمد دلم، هر لحظه مي کاهد دلم

آنجا همي خواهد دلم، زيرا که من آنجاييم

هر جا حياتي بيشتر، مردم در آن بي خويشتر

خواهي بيا در من نگر کز شيد جان شيداييم

آن برف گويد دم به دم: «بگذارم و سيلي شوم

غلطان سوي دريا روم، من بحري و درياييم»

تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم

تا زيرِ دندانِ بلا چون برف و يخ مي خاييم

چون آب باش و بي گره! از زخم دندان ها بجه

من تا گره دارم يقين، مي کوبي و مي ساييم

هر لحظه بخروشانترم، برجسته و جوشانترم

چون عقل بي پَر مي پرم، زيرا چو جان بالاييم

زمستان، خاصه ديماه، براي مولانا ديوانه اي را مي ماند که درختان و گياهان با ديدنش، شاخ و گل و بار و برگ خود را از او نهان مي دارند. ليک با رسيدن «شحنهء عدل بهار» ديوانهء دي از باغ و صحرا مي گريزد و خود را  پنهان مي کند. آنگاهست که سوسن و سنبل تيغ دوالفقار به دست و لاله با رخ پُر خون، از راه مي رسند و بلبلان سفر کرده از غريبستان باز مي گردنند و مولانا مستانه به پيشواز بهار مي شتابد و سرود عشق سر مي دهد و در يکي از زيياترين غزلياتش رهايي شکوفه هاي را از تاريکخانه زمستان و فرا رسيدن بهار آزادي را خبر مي دهد:

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟

خبرت هست که دي گُم شد و تابستان شد؟

خبرت هست که ريحان و قرنفل در باغ

زير لب خنده زنانند که کار آسان شد؟

خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسيد؟

در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟

خبرت هست که در  باغ کنون شاخ درخت

مژدهء نو بشنيد از گل و دست افشان شد؟

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟

سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟

خبرت هست که لاله، رخ پُرخون آمد؟

خبرت هست که گُل خاصبک ديوان شد؟

خبرت هست ز دزدي دي ديوانه

شحنهء عدل بهار آمد، او پنهان شد؟

آنان که به قونيه سفر کرده و در دامنهء تپه سارها و کوهپايه هاي اين شهر گشت و گذاري داشته اند، چه خوب مي توانند گردش مولانا را در ايام بهار  و گاه در زير بارانهاي گرم بهاري تصور کنند؛ آنجا که آسمان با ابرهاي تيرهء باران زا که از آقيانوس با خود آورده است بر سر گل و گياه مي گريد. راستي مولانا خود نيز در فراغ شمس چون ابرهاي بهاري نمي گريسته است؟ بی گُمان باغهاي قونيه که در روزهاي گرم بهار گردشگاه مولانا بودند و آسياهاي اطراف قونيه که مولانا با صداي نالهء چرخاب هاي آنها آشنا بود، گواه گريه هاي مولانا در فراق شمس اند.

باری، بهار وقت گريز زاغ و کلاغ است و هنگام آواز خواني مرغان غزلخوان. مرغ غزلخوان ما اما يک سال است که خاموشی گزيده است. آری، بهار قونيه امسال بي غزلخوان است. قبهء خضرا در سوگ مرگ بانويي که در شناخت و شناساندن آثار و افکار مولانا به جهانيان بسيار کوشيد و خوش درخشيد، سياهپوش است. شيمل در آخرين صفحات زندگينامه خودنوشتش که کمتر از يک سال پيش از مرگ او منتشر شد، با دوستان ويارانش چنين وداع می کند:

«آينده با خود چه به ارمغان خواهد آورد؟ نمي دانم. من تنها مي توانم به صلح ،به تفاهم بهتر  و بيشتر و احترام متقابل اميد داشته باشم. من از اين ضرب المثل دريانوردان که از مادرم آموختم پيروي مي کنم که می گويد: «به بهترين ها اميد داشته باش و آمادهء بدترين ها باش!». مادرم افزون بر اين به من آموخت که بيهوده غصهء چيزي را نخورم؛ آنچنانکه در يکی از قصه های شرقي مورد علاقهء او آمده است: «صد نفر از طاعون مردند و هزار نفر از ترس طاعون». به نظرم اين سخن، پندي حکيمانه براي جامعهء ماست که هر روز زير آماج هشدارها و اعلام خطرهاي جديد و خبرهاي گيج کننده  قرار دارد.

و چه اميد و آرزويي براي خود دارم؟ با نگاهي به آموخته ها و آزموده هايم و برخي از رويدادهاي زندگي ام، شب سال نو 2002 ميلادي را، همزبان با شاعر و شرقشناس محبوبم، فريدريش روکرت، به پايان مي برم که مي گويد:

اگر فردا مرگ به سراغم آيد

چه باک، که بارِ خود به منزل رسانده ام

و اگر رخصت زيستن بيابم، ده سالِ دگر

پيمودن راه و کار نيز دانم، باري

و بعد؟ من به اين سخن پيامبر اسلام که از دوران نوجواني به ياد دارم، مي انديشم كه: مردمان خفته‏اند و چون بميرند بيدار شوند. («الناسُ نيام فِاذا ماتوا اِنتبهوا»).  و من به آن بيداري باور دارم؛ آن بيداري که ما نه قادر به توصيف آنيم و نه توان به تصوير کشيدنش داريم.

تا لقاي روي يار

گم شوم، فاني شوم».