ارمغان ارغواني

 

رضا بي شتاب

 

التهات تب بود و بلورهاي جوشان عرق0 تن پوك بود‌‌‌ و استخوانها تهي‌، و باد آسان و سبك، جسم نحيف را به هر سو مي كشاند0 گاه انفجار صداهاي مهيب از دنياي برهنه و تب آلود جدايش مي كرد0 پلك نمناك از هم مي‌گشود0 همه بودند و هيچ كس نبود0 خار خشك در گلو، تن تب دار و لهيده و بيداد سرماي درون و برون0 ولي مادر بود0 هميشه بود0 با حولة نم‌دار تمام دلشوره ها و تشويش هايش را پاك مي كرد0 تبلور اشك مادر بود و تلاقي چشمهاي ميشي عاشقش در عمق نگاه سرگردان او0 مادر انار دانه مي كرد0 نمك مي‌زد و نجواي درون داشت0 “منصور پسرم از جبهه كه آمدي، برايت عروس مي گيرم0” به حس مي توان حدس زد، دل چو ماه در محاق بود0 باد مي آمد و چادر سياه مادر تكان مي‌خورد0 هوا گوريده بود و از آسمان خس و خاشاك مي‌باريد0 موسيقي حزن انگيز و صداي لابه و لاي لاي بر جدار كبود خاك خط مي‌كشيد0 چهره هاي پريده رنگ جوان در قاب عكس هاي كهنه لبخند مي زدند0 گلهاي پژمردة پرپر را باد به هوا مي برد0 گورهاي تازه كنده شده با دهان خاك‌آلود و خوفناك انتظار مي كشيدند0 مادر به دل ناله داشت0 “من هم مادرم، آرزوي ديدن بچه هاي ترا دارم0” و شبنم اشك در چشمهايش مي درخشيد0 منصور را در سر سوداي سوگي ديگر بود0 “مادر نمي‌توانم به سادگي فراموشش كنم0” درك عرصة فاصله ها، انكار نيازي بزرگ بود0 و مداراي ابدي، هنجاري بي حاصل0 صدا در صدا، زنها شيون مي كردند0 هر روز هزار هزار شهيد مشايعت مي شد0 صداي غم انگيز عزا اوج مي گرفت و در آسمان خاكستري ميپيچيد0 مادر مرجان با صداي گرفته و صورت زخمي مي موييد0 “مرجان جوانم، ميوة دلم چه وقت رفتنت بود0” حيدرـ سرباز صفرـ هراسان دويده و دست او را كشيده بود0 “نگاه كن!” مدفوعش خون بود و چشمهايش در بيقراري دل دو دو مي زد0 “آقا معلم مي ميرم؟” عباس صرع داشت،خون استفراغ مي‌كرد، ناگهان زمين مي‌ خورد‌ و رعشه بر وجودش خيمه مي زد

كف آب و خون از گوشه هاي دهانش بيرون مي پاشيد0 “آقا معلم اگر بميرم، خانواده ام بي خرجي مي‌مانند0” و او فرياد از نهان بركشيده بود:“سربازها مريض اند0” ساية عجيب و عجول، محو و مه آلود مي آمد0 عنكبوتهاي درشت تار مي تنيدند0 و گال آرام آرام پايين تنة همه را مي جويد0 فرمانده توپيده بود0 “از سر قبرم دكتر بياورم؟ برويد نودشه0*” حمام نودشه صبحها غسالخانه بود و نيمروز حمام عمومي0 مرده شوري خويش و دو چشمي كه براسكلت نزارت، نظاره گرند0 و بوي مشمئز كنندة سدر و كافور همه جا، حتي توي غذا بود0 سرگروهبان به خنده گفته بود:“اگر توي غذاي سربازها كافور نريزند، سوار همديگر مي شوند0” و غش غش خنديده بود0 دور تا دور سنگرهاـ ميان كيسه هاـ موش بود و فضله0 عقرب و رتيل و مار، كابوس گزنده اي بود كه اعصاب را مي فرسود0 كيسه خوابهاي اسرائيلي سوراخ بود و سقف سنگر كوتاه0 فرمانده بي‌تاب قدم مي زد:“بيسيم بزنيد چرا نمي آيند مادر قحبه ها0” افسر مسئول حقوق ماهانه را در راه گرفته و تمام دندانهايش را كشيده و پولها را برده بودند0 تانكر آب و غذا با راننده اش خمپاره خورده بودند0 فرمانده سرِ سرگروهبان عربده مي‌كشيد:“زن قحبه ها دروغ مي گويند0” و عصر لابه لاي درختهاي گردو و بلوط ترياك مي كشيدند0 سرگروهبان به گاوهاي ماده تجاوز مي كرد، فرمانده سرود جنگي مي خواند و قهقهه مي زد0

پيرمرد سفيد موي كُرد هميشه مي آمد و دوغ بز مي آورد0 شال سبز به كمر مي بست و چشمهاي عسلي اش مي خنديد0 موشك از سقف خانه ميان سفره افتاده و عمل نكرده بود0 دوغ بز نذر هر روزة پيرمرد بود كه مي آورد و ادا مي كرد0 وقتي مي رفت لباسهاي مندرس سربازها را مي برد تا وصله پينه كند0 فرمانده مي غريد0 “آهاي مردك زياد به سنگرها نزديك نشو0” پيرمرد دورادور روي سنگي مي‌نشست0 سيگار مي كشيد و به همه سلام مي كرد0 خسته و بي حوصله از بي هم صحبتي بلند مي شد و از دامنة سنگي كوه به سوي روستا سرازير مي شد0 رو ستا دور بود و سوت و كور0 تنها چشمة آبش خشكيده بود0 آب قطره قطره از قنديلهاي صخره مي چكيد و پيرمرد مشكش را پر مي كرد0 درخت پير و كهنسال در دل روستا ايستاده بود0 بر شاخه هاي غبارگرفته اش پارچه هاي رنگارنگ پوسيده تاب مي‌خوردند0 درخت، خاطرات دور پيرمرد بود0 درختي كه مراد مي داد0 درخت اشك0 درختي كه شبها گريه مي كرد0 جا به جا حفره هاي سياه و سوخته، خاك را كنده بود0 اجاقهاي سنگي و دود زدة خانه ها خاموش بود0 كسي شير نمي‌دوشيد0 كسي گوسفند به چرا نمي برد0 چوپاني ني نمي زد و رمه اي به خواب نمي‌رفت0 پرنده اي آواز نمي خواند0 آسياب هستي نمي چرخيد و بوي خوش نان تازه در هوا نمي پيچيد0 دلي نمي لرزيد0 نگاهي عاشق نمي شد0 كسي پشت پنجره موهاي سياه و بلندش را به انتظار يار نمي بافت0 عكس خورشيد در چشمه با ذرات نور نمي رقصيد0 ماه ميهمان ده نمي شد0

پيرمرد“سياو چمانه*” مي خواند و پژواك صوت و صدايش از كوه بر مي گشت0 “ببين اين نو عروسم بود، غزال، خمپاره خورد0 اين هم پسرم كه زد به كوه0” در عكس مرجان بود كه مي‌خنديد و گوشة لبش چال مي شد0 مادر مرجان ندبه مي خواند0 “منصور خاله جان، ببين عروس بي كس ات را0” قبرستان كافران بود و قبرهاي بي رغبت و مسطح، در بي قرارترين نقطه زمين0 كانون رازهاي نهان و استخوانهاي شكستة پنهان0 مادر مرجان خارهاي قبر را مي‌كند و بر چشمهايش مي ماليد0 نامه هاي محمود را باد مي برد0 عكسش با دختري مو طلائي ـ كه مي خنديد ـ لاي سنگي گير كرده بود0 چشمها در تقلاي بروز خوشحالي بودند0 “دوست عزيزم سلام0 رفتي سربازي و جبهه كه چي؟ كانادا بهشت موعود با حوري هاي موطلائي0 پول از دولت، عيش و عشرت و عشق از تو0 نمي داني چه ساب وي ها و هاي وي هاي بزرگ و زيبائي دارد0 ساختمان هاي بلند و شيشه اي كه نمي تواني از تميزي و شيكي نگاهشان كني0 از آن خراب شده دل بكن0 معلمي و گذشته ها را فراموش كن و بيا0”رضا با ژـ3 آفتاب پرستهاي سالخورده را مي زد و تمرين تيراندازي مي كرد0 فرمانده فرياد مي كشيد0 “مادر قحبه، گلوله ها را حرام نكن0 مي داني هردانه فشنگ را چقدر مي‌خرند؟” جمال خوش آب و رنگ بود و مسئول نظافت سنگر فرمانده0 جمال مي‌خنديد0 فرمانده حسين را كتك مي زد0 “پدرسگ مگر اينجا شيره كش خانه است؟” ظهر جمال ريش بلند فرمانده را مرتب كرده بود0 تا عصر همة بنگ هاي حسين را با سرگروهبان ميان درختها كشيده بود و شب حسين صورت و چشم جمال را نيلي كرده بود0

بيرون باد سرد مي وزيد0 سماجت سوز زمهرير تازيانه ميزد0 تب بود و جان كه لحظه لحظه آب مي شد0 از صداي فرياد فرمانده چشم گشود0“اينجا را كردي مكتب خانه؟ سربازها گشاد شدن0 ديگر نمي خواد درسشان بدي0” عكس محمود ميان برفها افتاده بود0 در عكس تنها بود0 سيگار مي كشيد و شيشه هاي آبجو روي ميز رديف بود0 موهاي سرش سفيد شده بود0 “دلم به اندازة دنيا گرفته0 خوشي ها زود گذرند و دردهاي نگفتني فراوان0 آرامش ندارم و همه اش كابوس مي بينم0 نمي دانم چرا داداشم احمد نامه نمي دهد0 چند ماهه كه از تو هم بي خبرم0 اگر برايم نامه ندي دق مي كنم0 به احمد بگو بي معرفت كسي برادرشو فراموش مي كنه؟” نامة فراموش شدة محمود را برفآب مي برد و مركب نوشته ها بي رنگ مي شد0 مادر محمود گريان گفته بود0“ترا به خدا براي بچه ام ننويس برادرش را اعدام كرده اند0” و احمد با اعلاميه هاي زير پيراهنش مي دويد0 زمين مي خورد و باز مي دويد0 منصور گفت: “احمد اينقدر علني با اينها درنيفت0 ترا شناسايي كردند0 بگذار از اينجا برو0”احمد خنديد:“بروم؟ اين خاك مهرگياه داره0 كيمياست0 سرزمين منه0”ـ“مرجان هم اينها را مي گفت0”-“اين يك نوع انتخابه، برگشت هم نداره0” در حصار دستها اسير بود و نفسش مجال برآمدن نداشت0 پيراهنش پاره بود و اعلاميه ها روي زمين و زير پاها ريخته بود0 كسي با مشت در چشمش كوبيد0 وقتي همة هستي و نيستي اش را مي بخشيد و به قرار و آرام براي اعدام مي رفت يك چشم نداشت0 و آن لحظه هيچ كس لهيب گدازندة چشم نژندش را نديد0

سه روز بود پيرمرد مي آمد و سراغ آقا معلم را مي گرفت0 كسي حرفي نمي زد0 فرمانده مي گفت:“مردك اينجا جبهه است0 برو ديگر اينطرفها نيا0” سرگروهبان با كلاشينكف كبك مي زد0 بوي گوشت سرخ شدة كبك از ميان شاخه هاي درختان مي آمد0 مشك خشكيدة دوغ روي زمين بود و مورچه ها در آن مي‌لوليدند0 جسد پيرمرد زير درخت گردو افتاده بود و چشمهاي عسلي و مشتاقش رو به آسمان سربي داشت0 گلولة كلاش سينه اش را شكافته بود و رد خون تا درخت اشك رسيده بود0

فرمانده فرياد زد:“مادر قحبه اينا چيه كه نوشتي؟ گزارش مي دم تا اهرم تو ماتحتت بكنند0” سرگروهبان به جانش يورش برده بود0“ده ساعت بدون لباس و اسلحه ميان برفها نگهباني0” دفتر يادداشتهايش دست فرمانده بود و جان او مچاله مي شد و از رخسارش خون مي‌ريخت0 به ياد كتابهايي افتاد كه شبانه با احمد در باغچه خانه چال كرده بود0

همهمة بوران به دل واهمه مي ريخت0 ترس مرموز و مزمن تاب و تحمل را به تاراج مي‌برد0 حريم بي رونق روح و خلجان سمج جان0 اشباح بي شكل با سرما هجوم مي آوردند0 درد و وهم و گداختگي تب رخنه در جانش مي كرد0 ضجه هاي غريب و غمگنانه اي از فراسوهاي خيال و خاطره به گوش مي رسد و كسي انگار برشورش و اندوه روحش شلاق مي زد0 جلوة مأمن آسودگي و آرامش چقدر دور بود! پدر گريه مي‌كرد و بر پيشاني مي كوفت0 مادر لباس سياه پوشيده بود0 ديگر در چشمش اشكي نمانده بود0 خواهرها او را مي بوسيدند0 برادر ساعتش را باز كرد و ميان پاكت ميوه گذاشت و از پنجرة اتوبوس داد تو و چشمك زد0 بعد در نامه نوشته بود0 “آخر تو ساعت نداشتي كه وقت را بداني0” فرمانده نعره زد0 “خط دوم جبهه است، گشادخانه كه نيست0 به تو چه مربوط عباس صرع دارد، حيدر كوفت0 سرب داغ مي كنم تو حلقت مادر قحبة گروهكي0”

بيرون برودت برف و بيم بود0 عرق از تن مي‌جوشيد0 بر پلاس سنگي سنگر با چشمهاي بيمار قوز كرده بود0 تن رنجور و ناتوانش مي‌لرزيد0 تكان خورد0 احساس كرد كسي صدايش مي زند0 صداي انسان نبود0 طوفان برف بود و صداي گرية گرگ انگار0 فرمانده گفت0“ همه به خط براي تعمير و نگهداري0” اي كاش مي توانست بگريزد0 لرزان و خميده قامت به دهانة عبوس سنگر نزديك شد0 ظلمات بود و سرماي مهاجم0 موجي از يأس سرد لرزاندش0 چيزي در درونش شكست و فرو ريخت0 هق هقي ستم ديده و بريده در نفسي منكسر0 مرهمي بر زخم عميق و چركين تكرار تاريخي تلخ0 ابتياع باطل تن در متن بيهودة بغض0 پدر گفت0“در وطن خودمان هم غريبيم0 كجا بريم؟” شهر آشفته بود و مخروبه0 توپخانة دوربرد عراق شهر را مي‌كوبيد0 ميگ ها بر سرشهر وحشت زده آتش مي ريختند0 مردم سراسيمه و بيمناك همه چيز را ترك مي كردند0 جاده ها شلوغ بود و صداي ضدهوايي و جيغ آمبولانسها قطع نمي شد0

نخلها در آتش مي سوختند0 هوا انباشته از بوي گند گوگرد بود و آسمان دم كرده و سياه0 پدر در راه مغموم زمزمه مي كرد:

دل ديوانه ام ديوانه تر شي

                        خراب خانه ام ويرانه تر شي

كشم آهي كه گردون را بسوجم

                     كه‌آه سوته ديلان كارگر شي*

آرام گوشة سنگر كز كرد0 هذيان ذهن، هول نكبت باري بود0 دشنه اي از پشت گلويش را مي دريد0 فوران خون و رقص نرم رگها و ناله اي كه درسرماي سينه مي ماسيد0 انفجار ناگهاني نارنجكي ميان سنگر، تكه تكه هاي سوختة تن روي كيسه هاي خيس ماسه0 شليك فشنگي ميان پيشاني و پريشاني مغز0 پرپر تني كه هنوز به تمنا، عشق و زندگي را طلب مي كرد0 تند تكان خورد0 پلكهاي ملتهب از هم گشود0 كبوتري سفيد با بالهاي خون آلود در رويايي دور سقوط كرد0 مردابي متروك، بي پروا پيكر مجهولي را در خود دفن كرد0 صداي سرفه هاي سختش را در كف دست مي كشت0 كف دستش خيس بود و چسبناك0 حيلة حضور مرگ0 هنگامة نيرنگ مرگ بر اقليم جان0 دريغ روح وقتي كه جان ضايع مي شود0 تن در برهوت تباهي و عشقي كه عقيم مي ماند0 تسليم وسوسة خاص زنده ماندن آندم كه حيات، سراسر حيرت است و بهت0 و آژنگ هاي شگرف و ژرف زمين دوست داشتني است وقتي تحقير و حرمان مرگ فرجام تو نباشد0

فرمانده به پهلوهاي مجروحش لگد مي زد0“سه روز است تمارض مي كني0 پاشو گروهكي مكار0” سرگروهبان گفت0“امشب تا صبح نگهباني، بدون اسلحه0 فردا مي آيند و همراهشان مي روي0”

تلواسة زمين را مي توان زير گامهاي سست حس كرد0 قلب آماج ملال مي شود وقتي شرنگ مرگ در رگهايت مي غلتد0 زندگي مجازاتي سترگ و رنجي بغرنج است اما خواستني0 تاوان تبسم، تمسخر مرگ نبايد باشد0 كدام فكر محال و شيرين مي تواند، سير خيال سيال را به ديگر سو بكشاند وقتي گراز بر جان جوانت، حريصانه پوزه مي مالد و هستي ات پيوسته غارت مي شود؟ هيچ چيز در نگاهش شكل نمي گرفت0 همه چيز در قرق تاريكي مطلق و هلهلة بوران بود0 جان همچنان در كوره مي سوخت و عطش دل را چنگ مي زد0 “كاش مي شد شبنم بنوشم و بهار در من شكوفه كند0 خورشيد شيدايي كجاست؟” هوس سيگار كرد0 به تلاشي پرتنش نخ له شدة سيگار را از جيب پيراهن پاره و خوني اش درآورد0 گوشة لب گذاشت0 انگشتهايش به هم مي‌چسبيد0 با تمام توان فندك زد و سيگار را روشن كرد0 كف دستهايش خون بود و روحي كه خيال پريدن از جسم را داشت0 زندگي مغروقي غريب و زمان لحظة لزج و پرعفونتي بود0 حاصل حرارت عشق، باور بي بالي و بي‌ياوري0 سامان تسكين، تلالؤ حرمت و غروري بلند بود0 و حاشا حذف كالبد تو در اين دشت وحشت، نام مرگ بگيرد0 پرندگان تشنه به اشتياق آب به آبشخورهاي دوردست پرواز مي‌كنند0

سيگار ميان انگشتهاي خوني اش چسبيده بود، سرخي كوچك مخملي اش آتشي برشب اثيري بود0 سرش آهسته روي كيسه هاي خيس سنگر افتاد0 فرمانده از سوراخ بيرون به داخل سنگر زل زد0

“اي مادرقحبه، سر پست سيگار مي كشي؟”

ـ نودشه : شهركي در بخش نوسود0

ـ سياو چمانه : آهنگهاي غزلواره اي از عشق و و زندگي

ـ شعر از بابا طاهر