" با یادِ اشرف فدائی" 

فریبا مرزبان

تابستان 1361 شمسی بود و من در سلول شماره شش در بندِ قرنطینه زنان، در زندان قزلحصار بودم. ابتدا سه سلول 6، 7 و 8 در قرنطینه بودیم. هر چند روز در میان، میهمانان تازه واردی را برای تنبیه، به بندِ ما منتقل می کردند؛ این زندانیان از بندهای مختلف زندانِ قزلحصار، به جمع ما تنبیهی ها افزوده می شدند و گاه نیز دیده می شد، که تازه واردین از زندان اوین هستند. داود رحمانی، لمپن تمام عیارِ زندان، تصمیم گرفته بود که زندانیان زن را در هم شکند. او تصور می کرد که با تشکیل قرنطینه می تواند ما را به زانو در آورد. با اقدام به اینکار، دو هدف را پی می گرفت، اول اینکه زندانیانِ کمونیست مخالف رژیم، که مواضع شان علنی بود را، مجبور به انجام فرایض دینی نماید؛ مسلمان بشوند، از مواضع گروهی خود دست بردارند و اظهار ندامت بکنند.

دلیل دومِ برپایی بندِ قرنطینه، پی بردن به تشکیلات درونِ زندانیان مجاهد در زندان و از میان آنها توابین تاکتیکی بود. تعدادی از زندانیان مجاهد در زندان کار می کردند و به عنوان مسئول بند، همه کارها و ملاقاتهای زندانیان را کنترل می کردند. (عفت خلیلی، شکر محمد زاده[1]، فرزانه عموئی از عاملین اصلی بودند و بعدها در زندان دفاع از سازمان مجاهدین نکردند، در عوض، مواضعِ جمهوری اسلامی را پذیرا شدند و بر همین اساس برای فرار از شکنجه و حفظ جانشان اقدام به همکاری کامل با مسئولان زندان نمودند. با استناد به گزارشهای آنها، بسیاری از مجاهدان و کمونیست ها تحتِ شکنجه قرار گرفته و تعدادی نیز اعدام شدند)     

 

دیری نپائید که جمعیت محکوم در قرنطینه به 300 نفر رسید. مسئولین زندان برنامه داشتند که با افزایش فشار بر ما، از مقاومت در زندان جلوگیری بکنند، اما، نمی دانستند که بند قرنطینه ایده آل همه زندانیان مخالف حکومت بود و در میانِ زندانیان، بند هشت یا قرنطینه، منطقه آزاد شده لقب گرفته بود. زندانیان حاضر بودند در قرنطینه بمانند ولی به خواست رئیس زندان تن ندهند. قرنطینه 11 سلول حدوداً 2 x 3 متر داشت و در هر سلول 27 تا 32 نفر را حبس کرده بودند. در سلول به دلیل کمبود جا نمی توانستیم بخوابیم؛ نشستن هم شیفتی انجام می شد و همه ساعات روز، تعدادی از زندانیان به صورت ایستاده در سلول ها دیده می شدند.

 

در یکی از همین نقل و انتقالات اشرف فدایی را، به بند ما منتقل کردند. او را از قدیم می شناختم. از وقتی که دستگیر شده بودم فرصت دیدار او را نداشتم، از طریق همکار (یکی از دوستانم که او زندانی بود) می دانستم که اشرف هم بازداشت و در زندان بسر می برد.

آن روز گرمِ تابستانی که او را در زندان دیدم با فریاد به سمتم آمد و گفت: ارباب کجا بودی تا حالا؟ می دانستم گرفتنت؟ دستهایم را بر اطراف گردن او حلقه زدم و آهسته در گوشش گفتم: هیس، حرف با هم خواهیم زد. گفتنی خیلی بود. اشرف از دانش آموزان هوادار سازمان مجاهدین بود. در منطقه تهران نو ساکن بودند و در دبیرستان زینبیه در منطقه گارد سابق، درس می خواند. الهه محبت (اعدام 1360، در محوطه زندان اوین)، همکار(توانست جان سالم به در ببرد و از زندان آزاد شد) و او که با هم بودند و معمولا برای دیدن همکار به خانه ما می آمد.

اشرف در طول سالهای زندان سختی و شکنجه های روحی زیادی کشید؛ با وجود، کمی سن و تجربه کمی که داشت مقاومت خوبی، از خودش بروز داده بود. در آن سالها هنگامی که مقاومت نیروهای کوچکتر، جوانتر و هوادار را می دیدم با خود می گفتم: مرکزیت ها و اعضاء بالای تشکیلات ها، از هوادران، مقاومت کردن، یاد باید بگیرند. در شرایطی که هوادراران کشته می شدند، اعضاء رده دار و مرکزیت ها یکی پس از دیگری نادم می شدند. گرچه جموری اسلامی رحم نمی کرد و بسیاری از نادمین و خائن ها را، با وجودیکه تخلیه کامل اطلاعاتی شده بودند و نهایت همکاری را کرده بودند؛ اعدام کرد!

 

اوایل آذرماه 1361 بود و در پی حمله رعب آور و بیرحمانه " جلاد لاجوردی دادستانِ زندان"، به بند ما، هفتاد نفر را به بیرون از بند هل دادند و اشرف جزء آنها بود. اشرف جزء اولین سریِ زندانیانی بود که از قزلحصار به گوهردشت به انفرادیهای طولانی مدت فرستاده شد. در پایان دیماه، من هم به آنها ملحق شدم. پس از انتقالِ من، تا خرداد ماه 1362 از زندان قزلحصار به سلولهای انفرادی افزوده نشد و تا آن هنگام ما 131  نفر بودیم که از قزلحصار به انفرادی منتقل شده بودیم.

اشرف مدتی در انفرادی بود سپس او را با یکی دیگر از زندانیان هم سلول کردند. چندی بعد هم سلول او را به قزلحصار به واحدِ مسکونی، منتقل کردند. همه ملاقاتهای ما قطع شده بود و بیش از یک سال او ممنوع الملاقات با خانواده اش بود. در میان ما، آتوسا و تعدادی دیگر 16- 17 ماه و من 19 ماه از ملاقات محروم بودم. اشرف بیش از یک سال و نیم انفرادی کشید. 6-7 ماه به همراه 16 نفرِ دیگر که فروزان عبدی (به هنگام قتل عام زندانیان در سال 1367 اعدام شد) و دو تن از هواداران سازمان پیکارِ جزء آنان بودند (هم اکنون خارج از کشور هستند) در توالت های زندان قزلحصار واقع در بخش اداری واحد 3 در حبس بود.

در آن ایام، ما چپها را شکنجه می دادند تا نماز بخوانیم و به فرامین مذهبی، بها بدهیم؛ این در حالی بود که زندانیان مجاهد نماز می گذاشتند و گروهی از آنان با زندانیان چپ، نجس و پاکی را رعایت می کردند و مجبور بودند در همان محل نماز بگزارند و روزه داشته باشند.

در سال 1363- 64 که فشارهای فزاینده و مختلف بر ما، تاثیر تخریب کننده ای داشت؛ او را مدتی در یکی از تاریکخانه های گوهردشت حبس کردند. رسم بود که هر گاه فشار بر حاکمیت در  بیرون بیشتر می شد در زندان، فشار بر ما افزوده می گشت.

در پی تغییراتی که در وضعیت عمومی زندانها پدید آمده بود؛ اشرف را در اوایل شهریور ماه 1364 به همراه همه آنان که از زندان قزلحصار به آنجا منتقل شده بودند؛ مجدداً به زندان قزلحصار، واحد 3، بند 4 عمومی منتقل کردند. این آخرین وداع ما بود. در این سفر مرا همراه آنان نکردند. من همچون تک درخت پیر در انفرادی ماندم و روزها و شبهای بیشتری را شماره  می کردم.

 

تا اینکه، همکار را، در یکی از شب های ماه مهر دیدم. در نزدیکی رودخانه، پل پدرثانی. با او به گفتگو مشغول بودم، با دستش گونه تکیده اش را می فشرد و می گفت: اشرف را اعدام کردند، باور کن، اشرف اعدام شده. من به او نگاه می کردم و او که مراقب بود رهگذری صدایش را نشوند آهسته می گفت: باور کن، باور کن!

من در سکوت بودم. جاذبه زمین آنقدر زیاد بود که نمی توانستم بر روی پاهایم که سست شده بودند، بایستم. دنیایی از فریاد بودم ولی در سکوت او را نگاه می کردم. از شدت سنگینی خبر، لبهایم، بر هم دوخته شده بودند؛ سخنی نمی توانستم بر زبان برانم. در آن شبِ غمگین پاییزی، من بودم و نگاهم بود که از همکار بر نمی تاباندم و منتظر بودم، خبر اعدام یکی دیگر از آشنایان را بگوید. اشرف رفت، اکبر محمدی هم رفت! و امروز ولی الله فیض مهدوی رفت؛ فردا نوبت کیست؟

یاد و خاطره همه آنها گرامی باد.

16/ شهریور ماه/ 1385