چه گويمت اى جلاد مرگ تبار                                        

كه چنين كردى

بر دشت عشق

خاك خاوران

                            آه ای جلاد                                             

آه که چقدر دلم بر فلاكت و حقارت تو می سوزد  ای جلاد ، نيشخند مزن اى زبون ، حيوانك درمانده .

وحشت زده و بی پناه ، در طلب خشنودی خدايت خون گلهاى انسانى را می نوشی  و  از بهر امامان و رسولان چون خودتان آسمان را ز ناله   ناآرام می سازيد .  

وليك من بر تاريكى و نوميدی و نادانى و خرافه چيره ميشوم ،  می خروشم  ، با تو نبرد می کنم و تو  را بر خويشتنت به شك واميدارم  و آنگاه بر مي آشوبى  و   بار ديگر  در  تلاش ميشوى  که آوايم رادر  مرگى ديگر خاموش سازى .

آه که دلم بر  تنهايی تو غم ميخورد  ،بگدار چهر ه ات را ببينم  و  تشنگی خون را در سياهی مردمک هايت بيابم . از چه دلگيری ؟   آيا  ميدانی که چرا بايد دستهايت ساقه های باغچه مادرم را بشکند ؟

به چه خيره شده ائی ، به دستهايت که فاتح تو است و يا انديشه ات که در صحرای کربلا سرگردان است؟! يا کردارت که جگر معشوق را ميخورد ؟!

آه  که چشمانم  بر زبونی تو می گريد . تو   در جنون  سيراب شدن از خون آدميانى كه چون تو تيره تبار نيستند و من در خفقان گورم و برگهائى كه  تک تک فرو می افتند بر آن و انبوه گرد ميآيند تا مرا از تو پنهان  سازند . تو سرگردان ، حيران و مات شده هميشه بر اين باورى که من شيطانكى كافر هستم و مجازات من چيزى بديهی در منظرت رخ مى نمايد  که  با اجرای آن نظم عادل اسلاميت را  ز شر امثال من بيمه کنی .در تو اما  اين  باور نيست که خود  همين   کارت نيازى اهريمنى است و تو  با  دست يازيدن به اين تباهى و شقاوت و بيرحمى  زيان را متو جه خود می سازی . يک بيمار می شوی. يک ديو اسير حماقت و جهالت   

 

 تو جلاد با بد سرشتى ي  ديوگونه بر عبث می پنداری که از من برترى ،  در عمق تيره گون ذهنت  هيچ انديشه يا باور انسانى و عقلائى جاى ندارد .  آگاه نيستی جز به ايمان و كتابهاى خون افشان و خون نوش بزرگانتان.من به  خود حق ميدهم  که به حال تو تاسف بخورم . با اين وجود  كنون ا حساسم اين است  که  تو را به سوى عشق راهنما باشم  نه سوى خدايتان كه وى را هيچ نيستش قطره اى از زلال عشق در ذاتش . تو  گرفته و غمبار  در روز روشن ، زير ابر های خشمگين و عبوس و هياهوى مردم  شتابزده در جستجوى نان و فرياد يتيم ها   در چنبره ي بيزارى و خشم و نفرت اسير هستى ، اسارتى كه بر تو راه عبور بره عشق را بسته است . بيا ای جلاد  و در سينه خاوران پاى بگذار دمى  و  بگذار چشمانت بر گلها بي اوفتد ،بنگر به نقس آرام  نسيم و گامهای مادری که ميرود آرام بر بالين اين خاك خفتگان

 و همسری که با قصه عشقش روز تصويه حساب  تاريخ را  در خاطر ميپروراند  و نو جوانی كه  آواز  می خواند در نويد بر آمدن خورشيد  و ترانه اى كه روياى  دختر جوان را به جهان ناشناخته ای می برد که نام تو   را فقط در کتابهای عهد تاريك قرون وسطی توان يافت ، نه در اين روزگاران و در تپش کوجه های خاکی !!

آه جلاد وقتی که ساقه ها شکستند ، شب بود و آدميت در تباهى خواب . اکنون شفق است و  انبوه جانفشان خورشيد مي تابد بر سياهى ي شبگير اين ديار . جوانه ها دگربار بره غتچه ميروند حتی در پائيز  و پنجره بر هوشياری به تمامی  گشو ده است . مردمان دير زمانيست كنون بيدارند ، چه خواهى كرد ؟  ميخواهى گورى را به سرقت برى ، اينك تو چنان رسوائى كه آقتاب  هم از كار تو در شرم ميشود و روى بر خود تيره مي سازد .   باران هم به مادر که در راه خاوران است سلام می گويد و  بارش را از  ياد می برد.

اينزمان با يادها نيز کينه ميورزی و يادگارها را نيز میکشی . اما مردم می شتابند تا خاطره ها را در باغچه های خود از نو برويانند و از پنجره ها يه زبانی که تو نميدانی و ستاره ها می دانند سخن  گويند و اعماق نكبت عفن گرفته ي بيمارت  را فاش  کنند .

دلم بر تو  اندوه می خورد  ولی روحم ز نفرت  تو  رهيده. هزاران گل ز  باغ من به دست تو با تسبيح و سجاده و نماز و دلار و  اميال خبيثتان      معامله شد  اما اکنون گل ها باز شکفته اند . پس جرا بايد ملول باشم   اينهنگام که تو بينو ا و حقير  حتی از سوگواری مادرم هراس داری . من همچون پيشين آواز ميخوانم ، پيگير و سرشار از شور ، جستجو گر راهی هستم که بساط ستمگرتان را برمی اندازد .افشين دشمن بابک نبود ، اين خليفه ي جلاد بود  كه با تكيه بر حرم قدرت فرمان خون ميداد و آزادگان و مبارزان را و بابک ها را  به ياری افشين ها نابود مي ساخت  كنون امّا بسيارانند بابک ها كه ميرويند در هر كجا ،   در چشمان شاداب کودکان ، در فريادها و در کوچه باغ های شهر  در بُغض مادر و در خاک خاوران . آنها در شهر  زنده اند و بر قامت ستُرك و استوار ايستاده اند  و چو شيران در كمينند و با هر نفس سرودی از هراس در آن مغز های کوچک و گنديده ي اربابانت سرازير  می سازند ، تو باور نمی کنی و در اين بيهوده توهمى كه شايد مادرم در فريب ظاهر زيبای شهر  گم شده  و دائى  مستاجر آواره ام درمانده و سرگشته و ناتوان است و ديگر رمقى و نائيش نيست كه بار سنگين اين همه كينه را با خود برد و اين همه جور و جفا را در غبار يادها به فراموشى ميدهد . هيهات دل بر اين خوش مدار كه اين زمان

آن دوران تباهى و فراموشى ي تاريخ نيست ، رد و پاى تراژدى اينك در

تمامى ابعادش در يادها ثبت است و اسناد فراوان بر روى فيلم و كتاب و نشريات است، بدان و مطمئن باش كه تورا خلاصى از گذشته ات نيست ، در هر رنگى و شكلكى باز اين مردم چهره ي زشت و منحوست را خواهند شناخت ، بيهوده تلاش مكن كه بر خود چهره آرائى كنى و از درون گندابهايت مهرهاى مردم فريبى چون آن مردك بي ريش رفسنجانى و يا

شيخ و بوزينه ي خندان ، خاتمى و يا اين كفتار اسلامخوار ، احمدي نژاد را بر اين مردمان سخت جان و بيزار از تو ارا ء نمائى.

تو در اين باتلاق نجاست به هر طرف چنگ مي اندازى ولى بدان كه حكم محتوم تو همان غرق شدن در لجنزار متعفن تاريخ است.

 

مهرنوش معظمى گودرزى

 

2005 11 21