آزادی به شرطِ چاقو

                                                                                    رضا بی شتاب

... بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زديم. پياله هاي ودكا را سر كشيديم و سرِ خوان رفتيم. پيپ چاق شده را نوبتي كشيديم و كيفور شديم. ماه روي تخته پاره اي از لنجي غرق شده در شط شب پارو مي كشيد و به سمت ما مي آمد. كنار پنجره نشست. با ويلن‌سل، شگفت انگيز ترين آهنگ جهان را براي دل يك پري دريايي نواخت. دخيل برضريح ماه و پا بر نخيل خيال مي شد دمي به خلسه رفت. عجبا، عماري عمر بي محابا در آسمان تتق مي كشيد و مي رفت. «ملكه» به اذن «برادر بزرگ» تلويزيون را روشن كرد. صدا و تصوير و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدَر قدرت، نگاهها به دوربين، لبخند به لب مقاوله و معاهده امضاء مي كردند. دورادور فروشگاه گردن شكسته، كارشناسانِ ريز و درشت امنيتي، پليس ضد شورش و نيروهاي امداد غيبي، سراپا سبز، در هم چرخ مي‌خوردند. عده اي در بحبوحه اي هردمبيل سرفه مي كردند و از ميدان يادهاي مقدس مي گريختند. سردار رشيد و ريش دارِ ارتش با شمشيري حمايل ، خط و نشان مي كشيد:

ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امكاناتش در خدمت ملت است

جماعتي سردار هزاردست را بر شانه هاي خويش حمل مي كردند و شعار مي دادند:

ـ ارتش فداي ملت ، ملت فداي ارتش

خبرگزاريهاي جهان از برگشت تخميني آقايي بزرگ و معجزه گر، سخن مي گفتند. ازاينكه در ارتش و اركان دين و دولت چند دستگي رخ داده است، پرده بر مي داشتند. شخص اول مملكت شام آخر را خورده و نخورده، ورد جيم را براي معالجه خوانده و گريان گريخته بود. تا در فرصت و فراغت تعطيلات كنار دريا، در مسافرخانه پري دريايي، كتاب «توضيح المشاكل» تاريخ را انشا  فرمايند. همان لحظه در هفت جيبش دنبال ساعت طلايي‌اش گشته تا زمان شروع و پايان كتاب تاريخي اش را ثبت كند. اما ساعت انگار يك قطره آب بر زمين چكيده و گم شده بود.

ارتشِ تام الاختيار هم آتش كرده است. قمارخانه داران يك صدا گفته اند، ورق برگشته‌است. عده اي كه چاييده بودند و تو دماغي حرف مي زدند ، شعار مي دادند:

ـ ارتشي ، ارتشي ، چرا برادر كشي

قرار است همه به خرپشته ی بامها بر شوند تا تصويرِ قائد را در ماه به رأي العين ببنينند. «آتو» به دست ناتو ها افتاد. در تالارهاي «لاتاري» همه شرط بستند كه هنگٍ نهنگان لنگ، سوارِ كار خواهد شد. قاليچه پرنده، يك موتوره رهبرِ  بي‌گذرنامه را به ماه رسانده تا اجنه و فلزات را زنده كند. همان جا در پرچمي ناشناس فين كرده و از دست شبگزها ناليده و تقاضاي يك پشه بند نموده است. دفتر داران تاريخ، ديفتري گرفته اند. قراراست بار ديگر در تيسفون، تيفوس بيايد. همه اهالي شهر صداي زوزه شغالها و گرگهاي معترض را شنيده اند كه روي به ماه، به پوزه خود چنگول مي كشيده اند. مردم صداي سيفون كشيدن مستراحهاي همديگر را به وضوح شنيده اند.

فردا زعيم بزرگ پس سالهاي دوري و بدون رواديد با احساسي يكه، هيچ و پوچ، از تبعيد بر مي گشت تا دولتي فاتحه خوان را تأسيس كند و مردگان را به رقص آوَرَد. تا عقده ها، عقيده شوند. خلقِ خبر مي‌خزيد و شولاي شايعه به دوش مي‌آويخت. ميان غل و غش اغتشاش ها، خشابهاي خشم پر و خالي مي شد. قورباغه ها به غورخانه ها رفتند. قارچهاي سمي چتر نجات گشودند. قاريان فرياد زدند؛ آزادي، آزادي به شرط چاقو...

خون به تن كاتب ماسيد. قاليچه اي آهنين با گذر از فضا و زمان در مركز زمين قرار گرفت. لاية اوزن سوراخ شد. در تصوير هفت مرد قلتشن، تخت رواني را كه بر دوش داشتند زمين گذاشتند. پادوها و قزاقهاي «پارابلوم» به دست، مرشد و مقتدا را محافظت مي كردند. موجِ جنبندة جمعيت به وجد آمد. سرداري ظفرمند را كه همريش رهبر بود، و روي دستهايشان بالا و پائين مي پراندند، در هوا رها كردند. به پيشباز پيشوا شتافتند. زيارتنامه خوانها، تند تند تخمة آقتاب گردان را با پوست مي بلعيدند و دعا می خواندند. كاغذ هاي مرده باد و زنده باد، در باد شنا مي‌كرد. آسمان رعد و برق مي زد و نمي باريد. دُگمها، دگمه ها را تا زير گلو بستند. روحانيِ فرتوت اما جليل القدر را در حالي كه شاه توتِ خشك مي‌جويد، پشت ميكرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمه و قداره به دست، شلخته وار آدامس مي‌جويدند. روحاني، دستار سياهي تحت الحَنَك كرده بود. براي نمايش بزرگِ كارناوال در گورستان سخنراني مي كرد. انگار مردگان را فرا مي خواند تا زندگان را دفع و دفن كند. صدا از سوراخ حنجرة پير مرد خارج شد:

ـ من آمده ام تا حلال و حرام را جدا كنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غيبِ هفت پرده را...

كسي صورتش را به ناخن خراشيد و در آيينه تف كرد. پيرمرد بزرگ پيراهنش را دريد. صيحه اي زد و پس افتاد. جمعيتِ مضطرب آهي بلند از ته دل بر كشيد. همه ديدند كه روي سينه ی پشمالودش عكسِ يك پري دريايي خالكوبي شده بود. عده اي غش كردند. عده اي توي سر زنان و وا مصيبت گويان، گريبان دريدند. جاشوها از ترس بر عرشه ی كشتي ها شاشيدند. عده اي شب نامه هاي شانس در هوا پاشيدند. كاسه ليس ها و قهرمانان بازي «ليس پس ليس» در هوا گلاب ريختند. اسپند دود كردند و خواندند: اسفندٍ دونه‌دونه، اسفند سي و سه دونه. چشم حسود بتركه...

از قعرِ شب قاریان عربده کشیدند: آزادی، آزادی به شرطِ چاقو...

پيرمرد بزرگ را دوباره پشت ميكرفوني كه كله اي شبيه شياطين داشت، ايستاندند:

ـ جهاد بر عليه كفار و اشقيا و مشركين. «يأجوج و مأجوج»، ناكسان را به اسفل‌السافلين مي فرستم. لاكن، فسق و فجور، لهوو لعب، واويلا. امروز، روز محشره. ريختن خون ملحدان مباحه...

سينه ی پشمالودش را خاراند. پري دريايي در بيشه زارِ  پشم گم شد. پير مرد بزرگ، دستار سياه از سر انداخت. عبا بر دوش و عرقچين بر سر، با ريش خضاب بسته عنابي چون واعظي نعره زد:

ـ به شما بگويم من كه بايد يله شان كنيم در ويل جهنم. تا هرمِ هاويه، خايه هايشان را خاگينه كند. من توي دهن ملاعينِ اُبنه اي مي‌زنم. از اين پس مملكت ما خدائي مي شه. من با اين حال مريضم آمده ام تا تاج الهي بگذارم بر سر مردم. خنازير و خناسان را ختنه مي‌كنم. عزت و شرف شما در گرو همين جهاد بزرگ و مقدسه، فعلا تا دفع قائله بسه...

آميب ها، آمين گفتند و روي زمين «مين» كاشتند. سيلوها به دست سبيلوها افتاد. گرگها شغل گمركي را پيشه كردند. همه به چشم دل ديدند معجزه ی زعيمِ اولوالعزم را كه چگونه شق القمر كرد. همه براي تبريك و بوسيدن دست پيرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجي، چنان موجي از شعف به پا نموده بود كه آن سرش ناپيدا بود. نگهبانان قُلدُر با خيزران و شلاقهاي آتشين جمعيت را پس مي راندند. دست استخواني پيرمرد بزرگ در باد تكان مي خورد. عَلَم و كُتلها تاب مي خوردند. شعر و شعار و شايعه به سرعت برق و باد ساخته مي شد و دهان به دهان مي چرخيد. ناگهان لباسها عوض شد. عده اي كفشها را پاره پاره كردند. نعلين در بازار سياه گيرِ فَلك هم نمي آمد. شیر و پشمِ شتر قیمتِ زعفران یافت. زن و مرد بايد ريش مي‌گذاشتند. محتسبان با لباسهاي يراق دوزي شده ی مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز مي‌دادند: برچين و ورچين، اسمِ شب را از بَرشين.

غژ غژِ چرخهاي آجيده ی نعش كشها، يك دَم در اين ظلام قطع نمي شد. گزمه ها «برنو» به دست، سنگر به سنگر، خاكريز به خاكريز، زندگان را به خاك مي افكندند. گور كنان، شعرهاي عاشقانه مي سراييدند. قشونِ فراشها و امنيه ها، تسمه ازگرده ی اجساد مي كشيدند. مردگان براي زندگان تصنيفٍ سوگسرود مي ساختند. عمله خلوت ها همه جا، حي و حاضر بودند و در بابِ آينده اختلاط مي كردند.

«دولول» به دستهايِ مست و لول، مردم را سر كيسه مي كردند يا حق السكوت مي گرفتند. بساط قليان و منقل و قبا، گسترده مي شد. شفاخانه ی ترياك با عَرقِ اعلا و پا انداز هاي فرنگي، رونق مي‌گرفت. حريفانِ حيله، خشخاش و شاهدانه دود مي كردند. ميانِ هذيان و بزله و زخمِ زبان به هپروت، پرتاب مي شدند. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري جلو ببريم. يك عده مي گفتند؛ مرد و زن را بايد با توسري عقب ببريم. در اين ميان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بيرون پريده و فرياد زدند: يافتيم، يافتيم. حقيقت را يافتيم

از سوي ديگر، شكارچيانِ شرورِ شهري، با شكمها يي چون بشكه، شبكه هاي جاسوسي درست مي كردند و مي گفتند: زمان فٍزِرتي است. پري دريايي افسانه است

دلاكها، باد گير و حجامت و زالو انداختن، ياد مي دادند. در همان حال كه بحثهاي سياسي مي كردند، مردم را كيسه مي كشيدند و چرك لوله مي كردند. دلالها هم با لال بازي، اشياء و آثارِ مسروقه ی تاريخي را قورت مي دادند و قسم مي خوردند كه روحشان از اين بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابوليسم تابوها، به هم خورده است. چرخه ی دگرديسي و استحاله مي چرخد و همچنان مي چرخاند. قاريانِ قرن فرياد مي‌زدند: آزادي، آزادي به شرط چاقو...

 

                                                                                           2008-10-06

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تکه ای از رمانِ چاپ شه ی«بادامهای زمینی» به سالِ 2001