" بازگویی یک حقیقت"

2

فریبا مرزبان

هدف از نگارش تاریخ چیست تاریخ مستقل چه می گوید؟ نقل از مقدمه کتاب" تاریخ زنده " جلد اول. تاریخ می بایست، خارج از اراده قومی و سیاسی نویسنده باشد؛ و من، بدنبال شرایطی هستم تا بشود؛ به وقایعِ رخ داده در پیرامونمان بپردازم؛ تا بدین وسیله بتوانم بخش هایی از یک دهه بحران و سرکوب در ایران را، به شکل حقیقی، ثبت بکنم. و با عملی شدن این فکر، رسیدگی و جمع بندی صحیح از آن وقایع ممکن بشود. و همچنین معتقدم، بدون بررسیِ علل، آمار زندانیان و کشتار ناجوانمردانه در زندانهای جمهوری اسلامی ایران که در سالهای اخیر بدون نمونه تاریخی است، به جمع بندی نخواهیم رسید.

ضرورتاً اعلام می دارم؛ شرح موضوعات و مسائل با دفاع یا رد کردن آن موضوعات متفاوت است. دفاع من، از اشرف و ارزش اشرف هاست! و طبیعی است در این میان، به تفاوتهای رفتاری و عملکرد زندانیان درون زندانِ می پردازم.

در مقاله" با یاد اشرف فدایی" به همکاری چند تن از سرخطان و مسئولان مجاهدِ زندانی در زندان اشاره کرده ام. ذکر نام چند زندانی مجاهد که نفوذ و رده پائینی در درون تشکیلات زندان نداشته اند؛ ایرج مصداقی و چند نفر دیگر را گزیده است، و در میان آنها، تعدادی که بی نام و نشان و بی هویت هستند تغییر جنسیت و تغییر شکل داده اند تا جبهه متحد مخالف را تکمیل بکنند.   

مادام که می نویسم بر این عقیده هستم که در تاریخ سیاسی و مبارزاتی همه چیز می بایستی ثبت بشود. به همین دلیل در چهارچوب های فکری ام، دخل و تصرف در بیان واقعیات جایی ندارد و تاکید می کنم، در تاریخ سیاسی اخیر، تاکیدهایی باید بشود؛ از جمله: کسانی اعدام شدند که نمی بایست جنایتی بر آنها بوقوع بپیوندد. همچنین، باید گفت؛ در بین کسانی که اعدام شده اند، تعدادی با رژیم همکاری کرده بودند و در حقیقت جان عده ای را به خطر انداخته و خودشان آخرِ دست اعدام شدند. با نوشتن این حقایق و نام بردن از بعضی شخصیتها، به دنبال محکوم کردن مرتکبین و معرفی ظالم نیستم. برای من مرز قربانی و ظالم به وضوح روشن است؛ اما مطالب ناگفته بسیاری است که عده ای سعی دارند از انتشار آنها جلوگیری بکنند.

از آنها که معترض به حقیقت گویی هستند و به دنبال خمینی، فریاد نگذارید بنویسند را، سر داده اند، سوال دارم: آیا با نگارش تاریخ سیاسی، بیان طول و عرضِ جریانات سیاسی هدف است یا بیان و بازگویی هر آنچه که رخ داده است؟

اگر هدفتان به رخ کشیدن طول و عرض باشد؛  باید بپرسم: چرا پس از 27 سال و با داشتن طول و عرض وسیع، تغییر شیوه مبارزاتی را پیشنهاد می دهید و درصدید شیوه جدیدی را به پیش ببرید؟

چرا پس از 27 سال دفاع از مبارزه نظامی پراکنده؛ عقب نشسته اید و از تغییر نظام از طریق رفراندوم سخن می گویید؟

 

نوشتار من محکوم کردن جریان سیاسی را در پی ندارد؛ اگرچه اقدام به این کار حق من است و در صورت ضرورت بدان اقدام می کنم. می گویم، آنچه که در مورد زندان، گفته و نوشته شده، عین واقعیت نیست. در این راه از نظرات و تجارب خودم دفاع می کنم و از هم نظری دیگران سپاسگزارم.

در پی نوشتن مقاله "با یاد اشرف فدایی ایرج مصداقی به نماینده گی از زندانیان زن مجاهد برخاسته است. او در مقاله ای نه فقط اعتراضی؛ بلکه فراتر از اعتراض رفته و فرمان به شکستن قلم ها داده و همچنین توصیه کرده است، در کتاب "تاریخ زنده" جلد اول، به قلم اینجانب، تغییراتی بوجود بیاید.

قبل از هرچیز می گویم اگر ایشان به کتاب من بند نمی کردند؛ غیر طبیعی می نمود. از سخنانشان چنین استنباط می شود که در همه بندها و همه زندانها، بطور همزمان حضور داشته؛ حتی در سلول های انفرادی زنان، زندانی بوده است! به اسناد و نامه های زندان و دادستانی دسترسی داشته اند. در جریان نقل و انتقالات و جا به جایی ها و شخصیت های مختلف در زندانها بوده اند.گویی دسترسی به اسناد درون زندان و محرمانه دارند و از همین روی، تاریخی برای آزادی و نقل و انتقال من از زندانی به زندان دیگر تعیین کرده است. مصداقی در مقاله نگذارید چشمه خشک بشود چنین می نویسد:

فریبا مرزبان هوادار سابق اقلیت و همکار سایت «هنرمندان در تبعید» که از مجاهدین هواداری می‌کند، همزمان با هیجدهمین سالگرد کشتار ۶۷ در مقاله‌‌ی خود بدون آن‌که درنگی کند، زیرکانه غیرمنصفانه‌ترین و غیرواقعی‌ترین اتهامات را در قالب یادی از «اشرف فدایی» یک شهید مجاهد، متوجه کسانی می‌‌کند که امکان دفاع از خود را ندارند و متأسفانه این اتهامات در سطح وسیعی از طریق سایت‌های اینترنتی پخش می‌شود.

 

از نوشته ایرج مصداقی، چنین استنباط می شود که از سردبیر محترم سایت ایرانیان آرتیست، سوالی دارند و نمی توانند مستقیماً بپرسند؛ و پرسش ایشان احتمالاً این است: چرا سایت حامی مجاهدین نظرات مخالفین یا جدا شدگان از مجاهدان را درج می دهد؟ در باره سایت هنرمندان در تبعید باید بنویسم؛ پاسخ ساده است و من به شما می گویم؛ ایشان انسان آزاده ای هستند که علی رغم چهارچوب فکری و سیاسی که به آن معتقد اند خود و دیگران را دچار سانسور نمی کنند و نمی خواهد نقشی در محدود کردن آزادی بیان و قلم اجرا کند. همکاری من با سایت هنرمندان در تبعید به همین دلایل است که در این سایت سعی بر رعایت حقوق سایرین می شود؛ و رعایت این قبیل موارد در سایت های متحد شما دیده نشده و نخواهد شد!

 

در همان مقاله مصداقی پرسیده است:

آیا فریبا مرزبان در تنهایی از خود سؤال کرده است، چگونه امکان‌پذیر است که رژیم او را که زندانی مقاومی هم بوده‌ در سال ۶۴ از زندان آزاد ‌کند ولی افرادی مثل شکر محمد زاده و فرزانه عمویی را که به قول او «...در زندان دفاع از سازمان مجاهدين نکردند، در عوض، مواضع جمهوری اسلامی را پذيرا شدند» و یا حتا «برای فرار از شکنجه و حفظ جانشان اقدام به همکاری کامل با مسئولان زندان نمودند» تا سال‌ها بعد نیز در زندان نگاه ‌دارد؟

 

لازم است بگویم، من در آخر دیماه 1361، به زندان گوهردشت منتقل شده و در پائیز 1365 از زندان اوین آزاد شدم. من و فرزانه عمویی در زندان گوهردشت هم سلول بوده ایم و همچنین در سال 1365 در زندان اوین. من هم می دانم که فرزانه تعادل روحی خود را از دست داد و بیماری او را وابسته به دو دلیل می دانم 1) فشارهای وارد شده از سوی زندانبانها بر وی. 2) عامل ترس که در وجود او همیشه دیده می شد. می دانیم که ترس دشمن انسان است.

گمان نکنید که با بی انصافی در باره او می نویسم؛ بلکه شناخت و آگاهی خودم را، از او در مقابل وجدانهای بیدار می گذارم نه آنها که چماق به دست دارند و نیرو بسیج می کنند. فرزانه را، بیش از شما مدعیان می شناسم و می دانم که او در کجا و چگونه دستگیر شد و چطور رو به زوال گذاشت؟ هر چه می نویسم نتیجه شناخت از او و دوران هایی است که با او بسر کرده ام. مدتها با من هم سلول و هم اتاق و هم بند بوده است؛ در قزلحصار، در گوهردشت و در زندان اوین.

تعدادی از زندانیان پس از بازگشت از واحد مسکونی، به بند عمومی در قزلحصار انتقال داده شده بودند. فشار نگاهها و سنگینی رفتارها و بی طاقتی و پشیمانی که در آنها بوجود آمده بود، باعث شده بود که چند نفر از آنها تقاضای انتقال به سلول بدهند چون نمی خواستند در بند عمومی باشند. با توجه به خواست آنها و ناباوری مسئولان زندان از توابیت آنها، تعدادی شان را برای همکاری و اثبات توابیت به زندان گوهردشت و دیگر زندانها، منتقل کردند. و فرزانه همسلول من بود در گوهردشت.

 

دایه های پر مهرتر از مادر توجه کنند که اینجانب به قصد محکوم کردن او، مطلبی ننوشته ام؛ تفاوت های من و امثال من، با تفکری که شما مروج آن هستید سالهاست پدیدار شده است. در فرهنگ و تربیتی که دارم از اینکه می نویسم ما افرادی همچون اشرف فدایی را از دست داده ایم و با یاد و خاطره شان چشمهایمان تر می شود، اشکالی نمی بینم. و از دیگر سوی می نویسم در زندان، کسانی که سرخط اشرف ها بودند؛ خیلی سریع مواضع جمهوری اسلامی را پذیرفتند و از این جهت آسایش سایر زندانیان را بر هم زده بودند.

 

دوستان عزیز توجه کنید، که در سال 1365 در زندان اوین، مجاهدین تواب و غیر تواب، فرزانه را پاسکاری می کردند و روان پریشی او را تاکتیکی بیش نمی دانستند. حال که تبدیل به دایه پر مهر تر از مادر شده اید؛ بگویید در آن سال کجا بودید، تا از او دفاع بکنید؟ آیا می توانید منکر بشوید که بیماری او را، تاکتیکی اعلام می کردید؟ تصور من بر این است که با او در دوران روان پریشی نبوده اید و اکنون بر اساس شنیده ها و آثار نوشته شده زندانیان چپ، با تعصب گروهی که دارید، از او دفاع می کنید؟ ایکاش، آن روزها می بودید و کمی به حال خراب او دل می سوزاندید که، در آن صورت، دفاع تان از او منطقی می نمود!

همه سعی من بر اطلاع رسانی صحیح است. بارها و بارها، و با دقت تر از مجاهدین، ارزش و توان عده ای را به میان کشیده و به آنها پرداخته ام. از خود پرسیده اید: ما که دشمن مان مشترک بوده است چرا باید با دشمنی واقعه ای را بنویسم و تعریف بکنم؟

 

در مقاله "با یاد اشرف فدایی"، وضعیت اشرف را دقیق تر از مجاهدان نوشته ام و شرح داده ام که بر او چه رفته است. وقتی با چنین دیدگاهی قلم به دست می گیرم و می نویسم نهایت بی انصافی است اگر کسی بگوید؛ برای دفاع از مواضع گروهی می نویسم. و من از شما که چنین نوشته ای؛ سوال دارم در کدام مقاله و کدام جمله از مواضع گروه سیاسیِ خاصیِ، دفاع کرده ام که آن را کشف کرده اید؟ ظاهراً درک مطلبتان، ضعیف است.

فرزانه روز به روز حالش به وخامت می گذاشت و بطور مرتب از نگهبانهای زندان درخواست می کردیم که او را به آسایشگاه منتقل بکنند و وضعیت جسمی او را شرح می دادیم. متاسفانه او کسی را در میان مذهبی ها نداشت تا سنگش را به سینه بزنند. توابین معتقد بودند که او تمارض می کند و مشکل جدی ندارد. از سویی دیگر مجاهدان سرموضعی به خاطر اطلاعاتی که فرزانه در واحد داده بود از او متنفر بودند و نه تنها به او کمکی نمی کردند بلکه می گفتندکه حقه اش اوست.

 

من هم موافقم که کسانی همچون، فرزانه عمویی قربانی شدند و از ذکر نام او و هر زندانی دیگر چون او که اکنون در بین ما نیست خوشحال نمی شوم.

دوستان، از بازگویی این قبیل مسائل خوشنود نیستم؛ اگر چه تلخ است، اما، عین واقعیت است. برخورد و عکس العمل با او به همین شکل بود که می نویسم. اینک او طرفدارانی پیدا کرده که در سالهای خفقان زندان او را رها کرده بودند. و مدافع او ما بودیم بطور دائم در باره وضعیت او به نگهبانها گزارش می دادیم؛ اگرچه فرزانه به هنگام برگزاری نماز، کینه چپها را به دل داشت و یکسره ما را به باد فحش می گرفت. فرزانه در اتاق که بود پتو را بر سر خویش می کشید و تا یک هفته از زیر پتو بیرون نمی آمد. به زور و پافشاری او را می بایست به حمام برد و مجبور به تعویض لباس کرد.

اینها را که می نویسم در شرایطی بود که زندانیان مذهبی او رها کرده بودند. لباسهایش را زندانیان چپ شستشو می دادند و او را مجبور به خوابیدن و بیداری می کردند. من هرگز تصور نمی کردم که گذشت زمان او را تا این حد تغییر بدهد؛ او که در سلول بطور مرتب نجس و پاکی را با من رعایت می کرد همه چیز را فراموش کرده بود. کدامیک از زندانیان که با ما بودند می توانند بگویند که خلاف می گویم؟ هیچیک از مدافعان امروزی او، که دم می زنند؛ او را به چشم یک انسان و موجود زنده نه می نگریستند و نه به حساب می آوردند.

 

ایرج مصداقی در ادامه می نویسد:

ستان، زندانیان سیاسی سابق، کسانی که این نوشته را می‌خوانید، اجازه ندهید حتا

عمیقاً معتقدم امروز نه به عنوان یک همرزم، همراه و یا هم‌بند پیشین، بلکه به عنوان یک انسان نبایستی اجازه دهیم حق فرزانه عمویی که به خاطر تحمل سبعانه‌ترین فشارها دچار بیماری حاد و پیشرفته روانی شده، ضایع شود.

 

چرا این همه ظلم در رابطه با مادری که به خاطر فشارها و شکنجه‌های‌ رژیم حتا قادر به شناسایی فرزند خود نیست روا داشته می‌شود. چه چیزی را می‌خواهیم ثابت کنیم؟‌ در مورد چه چیز می‌خواهیم روشنگری کنیم؟ آنان که در واحد مسکونی در زیر شدید‌ترین فشارها بودند در آخرین روزهای واحد مسکونی فرزانه را درحالی که سرپا ایستاده بود و اجازه خوابیدن نداشت دیده بودند.

فرزانه عمویی از سال ۶۳ دچار بیماری روانی شدید بود و نمی‌توانست دارای موضع سیاسی باشد و یا از جریانی دفاع کند. شکر محمدزاده تا روزی که زنده بود از مواضع سازمان مجاهدین خلق دفاع کرده و عاقبت به خاطر آرمان خود و به عنوان تنها بازمانده واحد مسکونی در کشتار ۶۷ جاودانه شد.

 

رویا قناعتی، یک زندانی هوادار فدائیان (اقلیت) بود. او به همراه دو خواهر خود در سال 1360 دستگیر می شود. و در همان اوایل دستگیری، در زیر بازجویی، مواضع جمهوری اسلامی را پذیرفته؛ اطلاعاتش را می دهد و به صف توابین می پیوندد. در سال 1364 ، در زندان گوهردشت او را به سلولم آوردند. به محض اینکه او را دیدم شناختم؛ اما در تعجب بودم، چه بر سرش آورده بودند که بدان حال نزار و درب داغان افتاده بود؟ تعادل روحی رویا بهم خورده بود. مشکلات زیادی با او داشتم و می اندیشیدم، مبادا بخواهد مرا بکشد؛ چون بارها با من گلاویز شده و با قاشق غذاخوری به سمت من حمله ور می شد. چند بار نگهبانها آمدند و دخالت کردند.

رویا هم قربانی بود و نمی دانم که سرنوشتش چه شد؟ هرچه بود او را می دیدم که روز به روز بدتر می شود. با همه این احوال رویا بریده بود و اطلاعاتی را که داشت در اختیار بازجویان زندان، مستقر در اوین قرار داده بود. آیا به خاطر بیماری او همکاری و اطلاعات داده اش را باید فراموش کرد؟ یا هر کدام را در جای خودش می بایست گذاشت و از نظر گذراند؟ کسی قصد محاکمه او و امثال او را ندارد؛ پرسش من از شما خواننده عزیز این است: در تاریخ و نوشته هایمان و در خاطراتمان که می نویسیم آنچه بوده است را، چرا نباید حفظ بکنیم؛ ضمن اینکه از یادها نبریم سرانجام چه شده است؟

 

دوستان، رفقا، بیش از آنچه از دست داده ایم از دست نخواهیم داد؛ ترس از چیست و چه اتفاقی می افتد، اگر حقایق را بنویسیم و میزان تلفاتمان را عیان کنیم؟ به تصور من، عده ای غول ها و بت هایی ساخته اند که شکستنِ آن بت ها و غول ها شکست خودشان را در پی دارد. آیا به همین دلایل نیست که عده ای نمی خواهد بت های اعظم شکسته بشوند و احدی را اجازه نمی دهند از ناممکن ها و ممکن های زندان بگوید مگر آنچه خودشان می خواهند؟

ایرج مصداقی نوشته است:

فریبا مرزبان در سال ۶۲ به گوهردشت منتقل و در سال ۶۴ آزاد شد. لااقل از سال ۶۱ به بعد فریبا مرزبان با شکر محمدزاده و فرزانه عمویی در یک زندان نبوده است. او چگونه می‌تواند در رابطه با این افراد به سادگی اظهار نظر کند

 

آقای مصداقی قدری به خودتان بیائید. مگر زندانی بند زنان، یا با من هم سلول بوده اید که تاریخ ورود وخروج من را از زندان با اطمینان می نویسید و نتیجه گیری می کنید!؟ از شما می پرسم آیا هر آنچه در کتابتان (نه زیستن و نه مرگ) نوشته اید از همین روزن تاریخی و کانال خبری بوده است؟ توضیح بدهید سال64 و 62 را از کدام انبار بیرون آورده اید؟ آیا درآن هنگام که مرا به محل اجرای احکام می بردند شما آنجا بودید یا فریبا عمومی مرا جا به جا می کرد؟ (فریبا عمومی یکی دیگر از توابین مجاهد بود که در شعبه بازجویی و هماهنگی زندان کار می کرد). در همان مقاله، مصداقی ادامه داده است:

چگونه ممکن است فریبا مرزبان که مقاوم هم بوده در سال ۶۴ از زندان آزاد شود اما شکر محمد زاده‌ که به قول فریبا مرزبان با استناد به گزارش‌های او، «بسياری از مجاهدان و کمونيست‌ها تحتِ شکنجه قرار گرفته و تعدادی نيز اعدام شدند» تا سال‌ها بعد در زندان باقی بماند و عاقبت در کشتار ۶۷ که زندانیان سرموضعی را به دار می‌کشیدند، اعدام شود؟

 

ابتدا بنویسم که با طرح این سوال از سوی شما، همه آنها که از زندان آزاد شده اند به زیر سوال رفته؛ که چرا قبل از سال 1367 از زندان بیرون آمده اند؟ من و امثال من پیش از معامله و معادله نظامی میان سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی از زندان بیرون آمدیم. پرسش من از شما این است شما که در زندان بوده و معتقد به عملیات مسلحانه هم بوده اید؛ به هنگامی که از بین بردن نسل مردها، در جریان بود؛ چگونه زنده ماندید و از زندان آزاد شدید؟ در سال 1367 کمونیست ها، نقشی در عملیات نظامی و تشکیلات زندان نداشتند؛ اما، به دنبال درگیری های نظامی، پای آنها به میان کشیده شد و سرهایشان بر بالای چوبه دار رفت. و لنین می گوید:" تا مادام که توده ها، نسبت به جنبش ابراز همدردی نکرده اند؛ یا حداقل نسبت به سیستم حاکم ابراز بی طرفی نکنند به میدان آوردن پیشاهنگ خیانت و از آن بالاتر جنایت است. این قانون اساسی همه انقلاب هاست".

  

ما داستان و افسانه نمی نویسیم و جمهوری اسلامی به حدی جنایت کرده است که نیاز به آن نیست بر آن بیفزاییم. و لازم به یادآوری است که بگویم؛ در زندانهای دهه شصت، هیچ زندانی از مواضع سازمانی اش دفاع نکرد؛ چه آنها که ماندند و چه آنها که اعدام شدند! کسانی که در زندان بوده اند به خوبی می دانند که فضای حاکم بر زندانهای جمهوری اسلامی به گونه ای نیست که زندانی از مواضع گروهی اش دفاعی بکند. همه مجاهدین به محض بازداشت خود را منافق می نامیدند و در حینِ سوال و جواب می گفتند: که تواب هستند؛ یعنی، از بازداشت آنها بیست و چهار ساعت نمی گذشت؛ بر خود، نام تواب و منافق می گذاشتند.

با شناخت و تجربه از وضعیت زندانهای ایران، شکر محمدزاده چگونه در طول سالهای زندان از مواضع مجاهدین خلق دفاع کرده است و مسئولان زندان او را تا سال 1367 در زندان زنده نگاهداشتند؟

کمی به ادعاهایتان فکر کنید؛ نه تنها او، چنانچه، هر زندانی دیگر، اشاره ای به سازمانش می کرد؛ بدون تردید؛ در دم اعدام می شد.آقای مصداقی از زندانهای جمهوری اسلامی می نویسید نه از زندانی دیگر.

از بیدادگاههای حاکم بر آنها ماجراها می بایست نوشت و به اعتراف همه زندانیان از بند رسته، بسیاری از توابان به جوخه اعدام سپرده شدند؛ شما، هم، در کتابتان نمونه هایی را ذکر کرده اید.

" در اولین قدم، لاجوردی اکثریت قریب به اتفاق توابانی را که از طریق کار در شعبه های بازجویی، در جنایت های او و رژیم سهیم بوده اند، اعدام کرد". ( اندوه ققنوس ها، ص 170 )

چرا اینک منکر می شوید؟ در اذهان عمومی، کتمان حقایق و جلوگیری از انتشار آنها، چنین معنا می دهد که اعمال شما، اقدامی است به دفاع از سانسور و اعلام حضور استبداد شخصی و گروهی. و در دیگر مواقع، اقدام به این عمل، تحریف تاریخ شمرده می شود!!

 

مصداقی در همان مقاله ادامه می دهد:

نمی‌دانم فریبا مرزبان «بسیاری» را که آنان به اعدام داده‌اند از کجا آورده است، ولی بعید می‌دانم او بتواند نام حتا یک زندانی مجاهد یا کمونیست را بیاورد که به خاطر گزارش فرزانه عمویی و به ویژه شکر محمد زاده اعدام شده باشد. این در حالی است که حتا پس از دوران سخت واحد مسکونی نیز شکر دارای اطلاعات زنده در مورد کسانی که دستگیر نشده بودند، بود.

 

من نام خود و بسیاری از زندانیان چپ را در لیست قربانیان شکنجه به خاطر گزارشهای این افراد قرار داده و در صورت نیاز اعلام می کنم. به گمان شما، همه گزارشها می بایست بر علیه مجاهدین باشند تا جدی تلقی بشوند و تنها در این صورت است که همکاری بریده ها با زندانبانها به حساب می آیند. تصور می کنم زندانیان چپ، جزء خلق ناآگاه و خلق قهرمان نبودند که به خاطر سرپیچی از نماز گزاردن، نام چپها را به مسئولان می دادند و آنها را در فشار می گذاشتند؟ عده ای از مجاهدین اقدام به چنین کارهایی کرده اند! از نظر شما شکنجه، شکنجه نیست!؟ یا اینکه، به خاطر اختلاف ایدئولوژی، تحت شکنجه قرار دادن نیروهای غیر مذهبی مجاز و منطقی شمرده می شود؟ آیا نباید حقوق افراد به یکسان رعایت بشود؟

می توانید توضیح بدهید به چه دلیل، در زندان قزلحصار در بندهای زنان در ابتدای هر مسئله موجود در زندان، گریبان زندانیان چپ گرفته می شد؛ آیا به خاطر گزارشهای توابین مجاهد نبود که در هنگام توابیت، تضادهایشان با چپ ها نمود آشکار تری می یافت؟ با توجه به عملکرد بریده و با جمع بندی های من، آنها تواب هستند و در جمع بندی های شما، توبه تاکتیکی و افتخارات سازمانی نامیده شده اند!

 

حمله کنید، نگذارید؛ مخالفین فریبا مرزبان متحد شوید! هیچ از خود پرسیده اید که تا کجا پیش خواهید رفت؟ این را بدانید که اگر قلم من؛ با توهین، ناسزا و بی احترامی های دیده شده شکسته بشود و من ننویسم. کس دیگری، در جایی دیگر، قلم به دست گرفته خواهد نوشت. هر یک از ما سند زنده ای از جنایاتی بزرگ هستیم و کسی را یارای مقابله و توان برای از بین بردن این اسناد نیست. اگر نابودی شدنی بود؛ جمهوری اسلامی تا کنون موفق می شد از نشر و گسترش اخبار جنایاتِ مرتکب شده اش جلوگیری بکند.

 

در پایان بخش اول مقاله"بازگویی یک حقیقت حاشیه نویسی هایی دیده شده است. حضور قد و نیم قد بعضی از افراد که دارای دو صورتند یا بیشتر؛ همچون ورق های سوخته در بازی قماری می باشند که زمان مصرف شان تمام شده اعلام شده است. افرادی که محل و زمان برای بازی را به اشتباه انتخاب کرده و بی جهت خود را درگیر نموده اند. من به خط و ربط های آنها توجه نمی کنم. یکی از آنها در مقاله "در جستجوی دست دیگری" می نویسد؛ هوادار مجاهدین بوده و برای ایجاد رفع بدبینی از خویش، ادامه می دهد؛ که مدتی پیکاری شده است و اکنون مجدداً به سوی مجاهدین بازگشت کرده و از نیروهای مجاهدین دفاع می کند. در مقاله ادامه می دهد که زندانی هم بوده است بدون ذکر نام زندان و تاریخ. نویسنده مقاله در جستجوی دست دیگری، بخاطر دخالت در موضوعاتی که به ایشان و امثال ایشان، ارتباطی نداشته است مجبور شده اند؛ که چندین رنگ و جهت عوض بکنند. امیدوارم، که در نوبت بعدی، دست مبارک جمهوری اسلامی را نفشارد.

جای تاسف است که عده ای جهت را هنوز تشخیص نداده اند. آنها که دست و پا می زنند تا در پای مقاله کسی، اسمشان با رمز و راز نوشته بشود؛ بدانند و در نظر داشته باشند که هر بازی، قواعد، ضوابط، اصول و افراد خاصی را می طلبد. مشارکت در این بازی کار هرکسی نیست؛ بخصوص افرادی که بر روی نیمکت ذخیره هم جایی ندارند و فراتر از این بگویم که نمی توانند، محلی برای خود، در میان تماشاچیان بیابند و بنشینند. لاجرم این افراد در فکر تهیه بلیط نیم بهاء هستند تا از سرِ دلسوزی، به خاطر کودکی و عدم رشد کافی، محلی برای نشستن به آنها بدهند. درگیشه فروش بلیط، به آنها بلیط نیم بهاء فروخته می شود تا بتوانند وارد بشوند؛ مواقعی بلیط ورودی داده نمی شود؛ به همین دلیل این افراد در پشت درهای ورودی بسته شده ایستاده و با مشت و لگد بر درهای بسته می کوبند. بدون آنکه توجه کنند و در نظر داشته باشند که اگر بلیط هم داشتند بلیط شان نیم بهاء است و  با بلیط نیم بهاء که نمی توانند نقش داور را داشته باشند و یا در نوک حمله بازی کنند؛ نگاه مجددی به دستتان که در آن بلیط را نگاهداشته اید، بیندازید!

 

ایرج مصداقی در همان مقاله، اقدام به دخالت در نوشتن خاطرات و تلاش در تغییر تجارب اینجانب کرده است. گویی که همه را نویسنده خود می داند و یا اینکه با منشی اداره ای سخن می گوید.

مصداقی از آنجا که عادت دارد بر همه چیز چنگی بیندازد؛ چنگ نواخته شده ایشان، این بار بر کتاب "تاریخ زنده" بوده است. اگر به کتاب من چنگ نمی انداختند و گیر نمی دادند موجب تعجب و شگفتی بود. تا به حال به کدامیک از کتابهای نوشته شده توسط زندانیان چپ گیر نداده اید که کتاب من دومین باشد؟ از ادعاهای شما چنین استنباط می شود که به طور مستمر در زندانها کار کرده اید و گرنه همراه من نبوده اید و ادعاهایتان نمی تواند صحت داشته باشد. پرسش من این است: آیا در زندان کار می کرده اید؟ و اگر بپذیریم که کسانی اطلاعاتی در باره بند و زندان زنان در اختیار شما قرار داده اند؛ سوال این است که چرا خودشان سخن نمی گویند؟ من همه آن کسانی که شخصیت حقیقی دارند را، به مناظره دعوت می کنم.

 

کتاب "تاریخ زنده، جلد اول" در اوایل تابستان گذشته، منتشر و در اختیار علاقه مندان به پدیده زندان و تاریخ سیاسیِ کشورمان قرار گرفته است. اگر حرف موثری داشته و اشکالی به کتاب وارد می دانستید، چرا تا کنون نگفته بودید؟ و چرا پس از مقاله "با یاد اشرف فدایی" فرمان به حمله را صادر کرده اید؟ ایرج مصداقی خطر را به خوبی احساس کرده است و می داند که سخن و بحث من و امثال من به زندان مردها کشیده می شود؛ بنایراین می بایستی برای جلوگیری از بیان نظرات دیگر روایت نویسان از زندان، چنین بنویسد: نگذارید و جلویشان را بگیرید. ایشان نه تنها نیروهای متحد خود را فرا می خواند بلکه سعی بر تحمیل نظر و دخالت آشکار بر وقایع نگاری دیگران دارد. او چنین نوشته است:

متأسفانه فریبا مرزبان گاه حتا در بیان واقعه‌ای که از نزدیک دیده نیز دقت لازم را ندارد. هر چند اشتباه او در آن‌جا چندان مهم نیست(چرا که هتک حرمتی از کسی نشده) و به راحتی می‌توان آن را تصحیح کرد، مثل نمونه‌ی زیر که او در رابطه با دیدارش از پیکر‌های شهدای ۱۹ بهمن می‌نویسد:

 

بین جنازه‌ها، موسی خیابانی بود و محافظش که شباهت بسیاری به او داشت. اصلاح صورت، آرایش مو و لباسشان( از جنس جین) مثل هم بود. یک تیر به قلب خیابانی اصابت کرده و او برای همیشه آرمیده‌ بود. تیری هم به قلب بدل او خورده بود. بدلش را در زیر پاهای او قرار داده بودند. آذر رضایی ، همسر موسی خیابانی ، که ۷ ماهه باردار بود. اشرف ربیعی ، همسر اول مسعود رجوی و دیگر زنان، که نام آن‌ها را از خاطر برده‌ام، با جویدن کپسول سیانور مرده بودند. بر اساس گزارش دادستانی ، بقیه مردان گروه حین فرار بر اثر تیراندازی کشته شده بودند. ....با دیدن جنازه‌ها برای من سؤالاتی پیش آمده بود. مثلاً این که چرا همه مردان گروه فقط یک گلوله به قلبشان خورده و هیچ گلوله‌ای هدر نشده بود یا به عضو دیگری از بدن آن‌ها اصابت نکرده بود؟...از شواهد معلوم بود که خانه‌ آن‌ها در خیابان شهید عراقی از مدت‌ها پیش تحت نظر و محاصره سپاه پاسداران و سازمان اطلاعات بود.[3].

خانه‌ی مورد نظر نه در خیابان شهید عراقی که واقع در ابتدای خیابان پاسداران است، بلکه در خیابان زعفرانیه، بن بست کوه بن قرار داشت که تا محل مورد نظر فریبا مرزبان فاصله زیادی دارد.

موسی خیابانی محافظ و بدلی نداشت که شبیه به او باشد. بعد از گذشت ۲۵ سال از وقوع حادثه و انتشار نام، عکس و زندگینامه شهدای ۱۹ بهمن توسط سازمان مجاهدین خلق، تکرار شایعات درون زندان، کمکی به بیان حقیقت نمی‌کند. این شایعه اصولاً از سوی کسانی دامن زده می‌شد که پیکرها را ندیده بودند و یا دچار توهمات و اسطوره‌سازی‌های خاص خود بودند. در زندان بعضی‌ها به خود من می‌گفتند اگر بدل موسی همراه او شهید نشده بود رژیم شک داشت که موسی را کشته است. در حالی که من جزو کسانی بودم که در اولین ساعات و در زیرزمین ۲۰۹ اوین از نزدیک پیکر آن‌ها را دیده بودم و به دستور لاجوردی دقایقی را در اتاق و بالای سر آن‌ها گذرانده بودم و چنین بدل و شباهتی را ندیده بودم.  

برخلاف روایت فریبا مرزبان، بایستی تأکید کنم که آذر رضایی پشت سرش کاملاً منهدم شده بود و در یک پنبه بزرگ قرار داشت. اشرف ربیعی هدف گلوله‌های متعدد قرار گرفته بود، به طوری که ملحفه‌ای که روی پیکرش را پوشانده بود نیز خونی بود. لاجوردی آن‌ها را دانه دانه به من نشان می‌داد و معرفی می‌کرد. فردی که بعدها فهمیدم مهشید فرزانه‌سا بوده، نیمی از بدنش در اثر انفجار از بین رفته بود. بدن خونین یکی دیگر از زنان مجاهد که صورتش سیاه شده بود، نشان می‌داد که وی نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. به جرأت می‌توانم بگویم، هیچ یک از جنازه‌ها سالم نبود. تنها جنازه‌ای که سالم به نظر می‌رسید، پیکر موسی خیابانی بود که از پشت و در محل قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و از جلو چیزی مشخص نبود. در میان مردها، حسن مهدوی در اثر انفجار تقریباً چیزی در شکم نداشت، محمد مقدم سینه و شکمش هدف گلوله‌های متعدد قرار گرفته بود. در میان همان پیکرهایی که خانم مرزبان یک روز بعد دیده بود، سعید سعیدپور نیز قرار داشت که بدنش بر اثر انفجار نارنجک متلاشی و یک دست‌اش قطع شده بود و برادرش سیامک هم پیکر او را در میان‌ شهدا دیده بود. من حداقل یک روز قبل از فریبا مرزبان و  در همان ساعات اولی که پیکرها را به اوین آورده بودند، آن‌‌ها را دیده بودم.

 

برای اینکه بدانیم مصداقی از آن روز چه می گوید به کتابش مراجعه کرده و سطوری از آن انتخاب کرده ام:

" دوشنبه 19 بهمن ساعت سه بعداز ظهر شاه محمدی، پاسدار بند مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زیر هشت برده شدم در راه صدای خنده و قهقه پاسداران می آمد. کنار درب ساختمان 209 توقف کردیم. شاه محمدی تلاش می کرد مسئولان انتظامات داخلی 209 را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا همراه یک زندانی دیگر به آنجا ببرد، ولی توفیقی نیافت.( همان منبع، ص 80 ) خود را باخته بودم. پشت به لاجوردی وارد اتاق شدم و او فرمان داد چشمبندم را بردارم. (همان منبع، ص81)  لاجوردی موسی را نشانم داد و گفت: او را می شناسی؟ گفتم نه نمی شناسم. با زهر خندی گفت: نگاه کن موسی است. گفتم: نمی شناسم. دستور داد زیر بغل موسی را گرفته و بلند کنند تا من به خوبی وی را تماشا کنم. پیکر موسی را در فاصله بیستمتری صورتم نگاه داشتند. لاجوردی گفت: من را در اتاق باقی بگذارند. سپس آذر رضایی را نشانم داد. دستش مشت کرده و به سمت بالا بود، گویی که خشم و عصیان یک نسل را در خود داشت. من تلاش می کردم تا تنه ام به پیکرش نخورد، می ترسیدم مبادا دستش بیافتد و آن حالت پر از غرور و شهامت از بین برود. (همان منبع، ص82 )

 

ظاهراً ایرج مصداقی جزء خواص و نور چشمی های دادستانی بوده اند که بدین صورت و منفرد او را بر بالای جنازه ها برده اند! صریح و روشن می نویسم. در یک صورت ادعاهای ایشان می تواند صحیح باشد و آن اینکه مصداقی زیرِ حکم اعدام و در انفرادی بود. اما، چون توضیحی در این باره در کتاب، دیده نمی شود؛ آنچه نوشته اند و ادعا کرده اند داستان است و نه بیشتر.

آقای مصداقی، انفرادی و زیر اعدامی نبوده اید! نفوذ شما در زندان چقدر بود و به چه دلیل زندان و لاجوردی اقدام کردند که به طور خصوصی شما را در محل جنازه ها ببرند و آنها را بالا بگیرند، تا تماشا کنید؟ آنطور که در صفحات ماقبل نوشته اید: در شعبه بازجویی به راحتی رفت و آمد می کرده اید؛ یعنی، قابل اعتماد بازجوها و بازپرسان وزارت اطلاعات بوده اید. آنها به شما اعتماد کرده و به بیرون از زندان برای ماموریت های خارج از زندان فرستاده می شده اید. آنطور که نوشته اید با هدف فرار از دست جلادان اوین به بیرون نرفته اید؛ بلکه، برای شناسایی مکان و بازداشت افراد خاصی رفته بوده اید!

دیگر اینکه در بند عمومی در حبس بوده اید؛ دلیلی ندارد که شما را به تنهایی برای دیدن جنازه قربانیان ببرند و لاجوری جلاد جنازه ای را نشانتان بدهد! مگر چه کاره بوده اید؟ آیا جزء خواص و نور چشمی های دادستانی بودید که سفارشی جنازه ها را ببینید؟ چگونه ممکن است با آن دسته از زندانیان که سرِ تعظیم فرود آورده اند چنین رفتاری بکنند؟ مطالبی که در زیر می آید؛ بخشهایی است از اعترافاتتان که فراموش کرده اید برای یادآوری می نویسم.

" به خودم لعن و نفرین می کردم چرا همراه آن ها رفتم؟ آیا امکان نرفتن وجود نداشت؟ آیا امکان مقاومت وجود نداشت؟ شرم از تسلیم و عذاب وجدان مرا تا سر حد جنون می برد. فشارهای فوق العاده شکنجه و واقعیت تسلیم، بطور فزاینده ای مرا در هم پیچیده بود". (ایرج مصداقی، غروب سپیده، ص 67)

 

گفته های چند سطر بالا، نمونه کوچکی از حقایقی بزرگ است که در زندان های جمهوری اسلامی همه روزه مشاهده می کردیم. درست نوشته اید؛ فشارهای فوق العاده شکنجه و واقعیت تسلیم. و من می گویم کسانی که تسلیم شدند خودشان علاقه مند بودند به بازدید جنازه ها بشتابند تا قدرت وحشیانه جمهوری اسلامی را بهتر باور کنند و به آن متصل شوند. مصداقی در جای دیگری می نوسید:

"اکبر خوش کوش تصور می کرد اطلاعات داده شده مربوط به من است. گفت: وای به حالت اگر خالی بندی کرده باشی! هنگامی که به همراه 4 پاسدار دیگر مرا راهی آدرس های فوق کردند، اکبر خوش کوش خودش نیامد. آدرسها را به دست یکی از آنان داد و با اشاره به من گفت: این از کم و کیف آهن ها خبر دارد. من روحم نیز از آن ها بی خبر بود ولی حرفی نزدم. فقط در رابطه با مغازه ی الدوز که به من ربط پیدا می کرد، دل توی دلم نبود. اول از همه به میدان نبرد رفتند. از آن جایی که "م- گ " خود در خیابان نبرد زندگی می کرد؛ آدرس هایی زیادی از آن محل را داده بود. ابتدا دنبال عسگری رفتند. من در ماشین ماندم و یک نفر مواظبم بود. در بازگشت یکی از آن ها گفت: خواهرش در منزل است او را بیاوریم؟ من بی درنگ دخالت کردم و گفتم: نه، گفتند فقط خودش را بیاورید. خوش بختانه اکبر خوش کوش همراهمان نبود و کار به دست کمیته چی ها افتاده بود که حساب و کتابی در کارشان نبود. (همان منبع، ص 66)

 

مصداقی در باره جلال کزازی که از هواداران مجاهدین بوده است، نوشته است که توسط ماموران دستگیر می شود". (همان منبع، ص 50) اما، نمی نویسد که سرانجام سرنوشت با او چه کرد؟ خواننده هم نمی داند کدام را باور بکند شما در باره او نوشته و او را لو داده بودید یا در خیال تصور کرده بودید که ایشان (جلال کزازی)، شما را لو داده است؟ با مطالعه اطلاعاتی که می دهید پرسش های عدیده ای پدید می آید: چرا دادستانی به شما اعتماد می کند و برای شناسایی محل های خاص و بازداشت عده ای شما را می فرستند؟ آیا به این دلیل نبوده است که شما بازجویان را راهنمایی و در حقیقت اطلاعات از طریق شما به بازجوها داده شده است؟ 

آقای مصداقی فراموش نکنید شما مجاهد بودید و به اعتراف خودتان، موسی خیابانی را معدوم نامیدید. (همان منبع) این عمل شما در حالی است که زندانیان کمونیست، برای او چنین واژه ای را به کار نبردند و با احترام در باره اش صحبت کردند.

 

مدعی شده اید که در باره این واقعه در کتاب "تاریخ زنده" غیر مستند نوشته ام. بنا به تجاربم از ادعاهایم دفاع می کنم. و لازم است بنویسم؛ مرگ و مردن در اثر جویدن سیانور را کمتر از مرگ با گلوله نمی دانم. مهمتر اینکه هرگاه انسانی اقدام به چنین عملی نماید قدرتِ اراده و فداکاریش در مبارزه را نشان می دهد. و می داند که اگر زنده در دست دشمن گرفتار بیاید؛ سرنوشتی بهتر نخواهد داشت. مصرف سیانور بوسیله افرادی که در محاصره هستند؛ یکی از مطمئن ترین راهها برای حفظ اسرار تشکیلات و سازمان آنهاست.

با توجه به ادعاهای نامعقول و غیر منطقی از سوی شما، مشخص است چه کسی از بازگویی حقیقت، حقیقت تلخ هراس دارد؟ و از شما پرسشی دارم: آیا به ادعاها و اعترافاتتان که کرده اید توجه می کنید؟

قریب 25 سال گوش سپرده ایم، به وعده انقلاب که از سوی شما و هم فکرانتان داده می شود. اگرچه هرگز باور نداشتم که بشود برای انقلاب، توسط مردم تاریخ تعیین کرد! صبر کرده ایم؛ عجله ای نیست، 25 سالِ دیگر صبورانه به انتظار عملی شدن وعده هایتان، برای انقلاب مردم و سرنگونی3 ماهه رژیم خواهیم نشست.

اگر  جنازه ها را ندیده اید؛ حداقل تلویزیون را تماشا می کردید! زیرا تلویزیون سراسری ایران، بارها به پخش آن اقدام کرد. موسی خیابانی ریش بر چهره نداشت و تاریخ و گذر زمان، ثابت خواهد کرد که چند درصد از ادعاهایتان، نابجا بوده است و تا چه حد دیگران را لوده انگاشته اید که این چنین می نویسید. بر این باورم که سرانجام روزی، این رژیم به زباله دان تاریخ افکنده خواهد شد؛ همچنانکه رژیم سابق سقوط کرد. در آن هنگام است که تلویزیونها و رادیوها و مطبوعات اقدام به پخش دادگاهها و فیلم هایی از مبارزات مردم خواهند کرد. فیلم جنازه های موسی خیابانی و همراهانش، باز پخش می شود و معلوم خواهد شد که چه کسانی در خواب هستند و رویا را با واقعیت یکی می دانند و چه کسانی در بیداری بسر می برند؟  

 

من با زندگی و رفتارهای شخصی شما درگیر نیستم؛ اگر تغییر ایدئولوژی هم بدهید در ذهنم، سوالی بر انگیخته نمی شود؛ بحث من بر اهمیت هایی است که در ادعاهایتان وجود دارد؛ از شما می پرسم چرا جاودانه نشدید؟ چون گفتگوها شخصی نیستند پاسخ شما هم می بایستی درخور فهم عموم باشد و من هم پاسخ عمومی و روان از شما می خواهم. قصد مقابله با شما ندارم فقط به نکاتی از کتاب شماپرداخته ام. چون اشکالاتی به کتاب من گرفته اید باید روشن بشود چه مطالبی را می خواهید جایگزین بکنید؟

با خود عهد نموده بودم که خاطرات این دست از زندانیان را به خاطر نامطئمن بودن، مطالعه نکنم. اکنون در فاصله بخش اول و دوم مقاله" بازگویی یک حقیقت" فصل هایی از دو جلد اول و دوم کتاب"نه زیستن و نه مرگ" را مورد مطالعه قرار داده ام. در اینجا به بخش دیگری از مطالب نوشته شده در این کتاب می پردازم.

"در یکی از جمعه شب ها در حال قدم زدن در سلولم بودم، ناگهان در باز شد و صبحی و پاسدارانش در آستانه در ظاهر شدند. صبحی، نگاه خشم آلودی بر چهره ام افکند و پرسید: آدم شدی؟ پاسخی نداده و سرم را به زیر افکندم. مقداری کاغذ دستش بود، شامل گزارش های مربوط به من از طرف توابان و ... و نیز برگه های مختلف بازجویی ام در انفرادی. با صدای بلند خواند"سگ منافق در جریان بازجویی و تک نویسی برای سه تن تلاش کرده است که چهره آنان را موجه جلوه دهد! 

صبحی گفت: نترس، برای تنبیه نیامده ام، می خواهیم شما را به بند عمومی منتقل کنیم! گفت: وقتی به بندتان رفتید، می خواهیم دریافته هایتان را به دوستانتان بگوئید. سری تکان دادم و او رفت". (ایرج مصداقی،  غروب سپیده، ص 234)

صبحی، رئیس زندان گوهردشت، به قصاب زندان معروف بود؛ چگونه حاضر شد شما را به بند عمومی منتقل کند؟ چه وقت و از کجا می دانست دریافته های جدیدی برای گفتن دارید؟ در صفحات کتاب به تغییرات و تکامل فکری تان اشاره ای نکرده اید. پس از 25 سال می خواهم بدانم؛ دریافته های شما چه بوده است؟

"نوبتم که شد، احساس می کردم همه چشمها به من دوخته شده اند. هرچند نگاه ها گرم و مهربان بودند و از هر سوی لبخندهای محبت امیز نثارم می شد، ولیکن پیش از آن که شروع به حرف زدن کنم، نوعی از عدم رضایت مندی را در ته چهره بعضی از بچه ها می دیدم. می دانستم بالاخره با عملکردم نشان خواهم داد که چیزی در من تغییر نکرده. (همان منبع، ص 237)

نوبت به من رسید و لب به سخن گشودم و شروع کردم به توصیف انفرادی و نتایج مثبتی که برای فرد در بر دارد!و سپس با خواندن بخشی از دعای کمیل به عربی پرداختم و در خاتمه گفتم: در هر صورت تحلیل های گروه های سیاسی، از جمله سازمان، در رابطه با مقولات مختلف مانند جنگ، کردستان، لیبرال ها، بنی صدر و ... را لابد همه به یاد دارید و هر کس با رجوع به آنها می تواند پی ببرد که چه میزان از آن تحلیل ها درست از آب در آمده است". (همان منبع، ص 238)

مطمئناً، آنچه در جمع زندانیان گفته اید، حدیث و آیه نبوده است، اگرچه مذهبی هستید! بر اساس اطلاعات کتاب، یک بار در اوین تسلیم شده بودید. آیا جای آن نیست که پرسیده شود: دریافته های جدید شما، همانا، تن دادن به خواسته های مسئولان زندان نبود و همگامی با آنها شمرده نمی شود؟ آیا اعلام پشیمانی و انزجار تشکیلاتی نکرده بودید و دوران انفرادی، تسلیم مجدد شما را در پی نداشته است؟ ادعاهای متناقض تان را چگونه توجیه می کنید؟ به جملاتی دیگر از کتابتان توجه کنید:

" هرگونه همکاری با پلیس، غیر قابل توجیه است و جز ضعف و سستی، نامی نمی توان بر آن نهاد. شیوه هایی از این دست نباید مورد تعریف و تمجید قرار گیرند". (اندوه ققنوس ها، ص 314 )

من از همه بیشتر زیر فشار بودم از من تشکیلات بند را می خواستند. که موفقیتی حاصل شان نشد. در اولین دوران بازجویی رسمی لاجوردی گفت: باید در مورد همه بنویسی! و وقتی که با امتناع من مواجه شد، با لحن تهدیدآمیزی گفت: در می آوریم، در روزهای آخر راضی شده بودند که تنها در مورد چند تن بنویسم.

من با حرف زدن برای جمع صداقتم را نشان دادم در حالی که شما با من عادلانه رفتار نمی کنید. ( همان منبع ص 238)

 

آقای مصداقی، من  می دانم که شما صداقت به خرج داده و در حضور جمع اعلام انزجار کرده اید؛ و می پذیرم که رفتار صبحی رئیس زندان گوهردشت با شما عادلانه نبوده است. همانطور که با هیچ زندانی دیگری بهتر از این رفتار نکرد. صبحی هرگاه به سراغ من می آمد با چشمانی دریده و با مشت و لگد می آمد؛ گویی در رینگ بوکس بود و مشت بر کیسه بوکس می زد.

در آن جلسه اگر به قرائت و خواندن دعا و نیایش اقدام کرده بودید؛ دلیلی نداشت که به فکر آینده باشید و خودتان را مجاب کنید که در آینده سایرین پی به تاکتیک شما ببرند. و هم خطانتان متوجه بشوند که شما بر سرِ مواضع مانده و برای فرار از فشار، تاکتیک به خرج داده اید. مجاهدین مذهبی هستند و با دعا خواندن مخالفتی ندارند نگرانی و تلاش شما برای چه بوده است؟ اعترافات ناخواسته و موجود شما در کتاب نه زیستن و نه مرگ اشاره به اشکالاتی بس جدی و ریشه ای دارد.

 

رفقا، دوستان، اشکالات از آنجا ناشی می شود که زبان به بیان ضعف ها و اشتباهات خود باز نکرده ایم؛ می دانید چرا؟ من می دانم، چون جرأت و شهامت کافی دیده نمی شود تا از خود شروع کنیم و با خود، بگوئیم که اشتباه کردیم. خطا و بی تجربگی کرده ایم!

از خود سوال کنیم مگر، چقدر کارکشته سیاسی بوده ایم که اشتباه نکنیم؟! بر اساس وقایع پیرامونمان، چند درصد از تحلیل های ما درست بوده است؟ اگر پاسخ مثبت باشد می پرسم: در کجا و کدام تاکتیک به جا بوده است و اگر به نتیجه ای نرسیده است، چرا؟

چرا به 27 سال پیش بازگشت زده ایم و مواضع و تاکتیکی را که می بایست 27 سال پیش اتخاذ می کردیم حال انجام می دهیم و اکنون نسبت بدانها معطوف شده و توجه ما را جلب کرده است!!!!!

ادامه دارد.

19/ اکتبر/ 2006