آتش سوزی سينما رکس آبادان

مطلبی را که در زير می خوانيد، بخشی از اعترافات حسين بروجردی، يکی از عوامل مهم ملايان در قبل و بعد از انقلاب اسلامی ست، که بصورت يک گفتگوی بسيار طولانی  ضبط شده ، اين گفتگو وقايعی را مرور می کند که ميتوان آن را اعترافات داوطلبانه يکی از اعضای قديمی هيات های موتلفه اسلامی دانست.

قبل از انقلاب، آتش سوزی سِنما رکس آبادان اتفاق افتاد. آيا گروه شما با اين آتش سوزی ارتباطی داشت؟

اواخر ارديبهشت يا خرداد سال 1357 بود که شهاب گفت برای يک مسافرت بايد برويم، کارهايت را انجام بده چون ممکن هست هفت هشت ده روز طول بکشد. گفتم هروقت خواستی می رويم. گفت با يک پژو، گفتم ما که يک پژو داريم، گفت نه، با اين ماشين نمی رويم با يک ماشين ديگر می رويم.

البته يک پژوی آبی رنگ هم از طرف آشنايان شهاب به ما داده بودند. بعد يک پژوی سفيد رنگ به ما دادند که شهاب گفت می خواهيم با اين ماشين مواد آتش زا ببريم.

اين مواد آتش زا که می خواستيم ببريم تا زمانی که جدا بودند خطری نداشت. در طرف پلاستيکی هم بهتر بود که نگذاريم. ظرفهای مخصوص نشکن هست که همان موسی به ما داده بود و گفته بود که رويس اسفنج ببنديم که صدمه نبيند. ابطحی هم می گفت که در شيشه حمل کنيم بهتر است. او نمی دانست مواد را برای راه دور می خواهيم، ولی در عين حال شيشه احتمال داشت که بشکند. خلاصه، موسی اين ظرفها  را که مال قرص بود به ما داد. ما چيزی حدود شش کيلو ازهر دو ماده از موسی و ابطحی خريديم. از شهاب پرسيدم چرا اين قدر زياد؟  گفت چون آنجا دور است و خودشان هم امکان تهيه آن را ندا رند بهتر است زياد ببريم که بتوانند دور و بر خودشان را تامين کننند و ما مجبور نشويم مرتب برويم و بياييم. پرسيدم کجا؟ گفت جنوب. ولی دقيقا محل را نگفت کجاست. شش تا از اين ظرف های پلاستيکی گرفتيم. سرپوششان را رنگ کرديم تا بدانيم درون هر ظرف کدام ماده قرار دارد. البته وقتی درش را باز می کرديم، می فهميديم. ولی نمی شد همه را باز کرد و ديد. قبلا موسی به ما فرا را داده بود که چه مقدار از هردو را قاطی کنيم و چه به دست می آيد و چه قدر طول می کشد و غیره. ما همه را خيلی ريز يادداشت کرده بوديم . البته با اسامی ديگر، مثلا چسب دوقلو، برف پاک کن های ماشين را باز کرديم و در محفظه خالی بين شيشه و کاپوت ماشين یک ورقه نازک کاغذ چسبادنيم که از بيرون ديده نشود و زير آن اين ظرفهای حامل مواد آتش زا را گذاشتيم.  گفته بودند که با ماشین زياد راه نرويم. شهاب ماشين را در گاراژی گذاشته بود و گفت روزی که بخواهيم برويم برمیداریمش. گفتم ماشين کجاست؟ گفت نزديکی های خودت.

عصر روز چهارشنبه رفتيم بوذرجمهری. از شهاب پرسيدم کجا می رويم؟ گفت کار داريم. وسط بوذرجمهری بنگاه مصالح ساختمانی حاج آقا رحمانی بود. او هم از خرمقدس های معروف در منطقه بود. بعدا فهميدم که او هم عضو هيئت موتلفه است. شهاب با او صحبت کرد و آمد و رفتيم به کوچه امامزاده يحيی، سمت چپ يک انبار بود که درش بسته بود و روبرويس يک انبار فرش هندی ها بود که رفتيم تو. ديدم ماشين پزوی سفيد آنجاست. دفتر کوچکی هم آنجا بود . من و شهاب تنها بوديم، يک ربع  بيست دقيقه ای که ايستاديم، ديدم آقای رحمانی با يک آخوند عمامه سياه و عينکی آمد. اولين بار بود که آخوندی را می ديدم که پيپ می کشيد. شهاب مرا معرفی کرد و رحمانی هم آن آخوند را نشان داد و معرفی کرد: حاج آقا! گفتم حاج آقا چی؟! قبل از اينکه رحمانی حرفی بزند خود آخوند گفت عبدالله. من تعجب کردم چون معمولا آخوندها خودشان را اينطور معرفی نمی کنند. اول شهاب با حاجی رحمانی صحبت هايی کرد در مورد کاغذ ماشين و سندش. همانجا هم يک قولنامه نوشتند  که شهاب ماشين را خريده. ادرس و شماره تلفن هم نوشت و به شهاب داد. تا اينجا حاج آقا عبدالله صحبتی نکرد.  موقع خداحافظی پاکتی از جيب  درآورد و گفت اين امانت را بدهيد به حاج آقا موسوی يا حاج اقا جمی.

       

خامنه ای                                         عبدالله

 

از گاراژ که آمديم بيرون از شهاب پرسيدم اسم فاميل اين حاج آقا عبدالله چيست؟ گفت بعد ا می فهمی. شهاب هم اسمش را به من نگفت.

از آنجا ماشين را برداشتيم و آب و روغنش را حاضر و آماده کرديم و در گاراژی در خيابان ری گذاشتيم که پيرمردی معروف به اکبر يکدست دالاندارش بود. قرار شد ماشين را جای مناسبی بگذارد تا ما بتوانيم صبح زود راه بيفتيم. او هم ماشين را گذاشت جلوی در اتاق خودش. با شهاب صحبت کرديم که چه جوری برويم و با کی. شهاب گفت: هرچه کمتر باشيم بهتر است و يک نفر ديگر از ما با اتوبوس يا هواپيما بيايد آنجا ما را ببيند تا اگر لازم بود بتواند به ما کمک کند.

تا اينجا صحبت اين نبود که ما قرار است چيزی هم از آن طرف برگردانيم چون ماشين جا نداشت. قرار شد محمود که مثل حبشه ای ها بود با ما باشد و سيد رضا که کمی درشت است و حالت بدشکل دارد با اتوبوس برود. سيد رضا گفت من نمی توانم بيست و چهار ساعت در ماشين بنشينم.

ما ديگر فهميده بوديم که به ابادان می رويم. سيد رضا گفت من با هواپيما می آيم به خرمشهر و از آنجا با ماشين کرايه به آبادان می آيم. بعد قرار گذاشتيم که چگونه او را ببينيم. البته من شماره تلفن دوستی را داشتم، که اسمش را نمی خواهم بگويم چون در ايران است و نمی خواهم دردسری برايش پيش بيايد، شماره تلفن او را دادم به سيدرضا که وقتی رسيد يا کاری داشت با او تماس بگيرد. قرارهايمان را گذاشتيم و من و محمود و شهاب سوار ماشين شديم. طبق معمول من پشت فرمان نشستم و به طرف آبادان راه افتاديم. نزديکی های بروجرد جايی هست به اسم چالان چولان يا چيزی شبيه اين که می گفتند غذايش خوب است، آنجا غذا خورديم. نزديکی های انديمشک بغل گاراژ تی بی تی خوابيديم، نزديکی های صحب بود. فرداش شهاب چند تلفن به اينور و آنور زد و بعد رفتيم آبادان. مستقيما نرفتطم پيش آقايی که شهاب با او قرار داشت. رفتيم بهمنشير. آدرسی داشت که از يکی دو نفر پرسيديم و نشان دادند. رفتيم خانه يک آقايی...

اسمش را به خاطر نداريد؟

نه، شهاب با او حرف زد. خانه تر و تميز و بزرگی داشت با کولر گازی. برايمان غذا آورد. کمی نشستيم و در اين مدت البته سيدرضا نرسيده بود. سيدرضا فردا رسيد. ساعت شش و هفت بعد از ظهر بود که دو آخوند آمدند...

چه کسانی؟

حجت الاسلام موسوی تبريزی که امام جماعت مسجد بهبهانی ها بود و حجت الاسلام حاج آقا جمی. با شهاب صحبت کردند. ماشين هم در حياط آن خانه بود. شهاب گفت می توانيم وقتی کسی اينجا نيست، اين مواد را تحويل بدهيم.

موسوی با صاحبخانه صحبت کرد و صاحبخانه و خانواده اش سوار ماشين دوج آمريکاييشان شدندن و رفتند.

صاحبخانه چه قيافه ای داشت؟

حدود سی و پنج ساله، تقريبا نيمه چاق و قد متوسط. البته آبادانی نبود...

حدس می زنيد کجايی بود؟

نمی دانم. لهجه اش شبيه تهرانی ها بود ولی با اطمينان نمی شود گفت که تهرانی بود چون زياد با او صحبت نکرديم. شهاب با حاج اقا موسوی تبريزی صحبت کرد که به چه نحوی می خواهند مواد را از آنجا ببرند؟ گفت تا شما آنها را آماده کنيد و از ماشين بياوريد بيرون، من می گويم بيايند و ببرند.

بلند شد وتلفن زد. بعد از نيم ساعت يک وانت نيسان آمد که همان تکبتعلی زاده با يک نفر ديگر بود.

اسم آن فرد ديگر را نمی دانيد؟

نه، او بيرون ايستاده بود. البته من بعدا ديدمش. ما اين وسايل را در لفافی از ابر پيچيده بوديم و در کيسه گذاشته بوديم. سه تا در يک کيسه و سه تا در يک کيسه ديگر، تحويل داديم و آنها رفتند. شهاب هم اصلا بيرون نيامد. در اصل من آنها را به تکبتعلی زاده دادم و آنها رفتند. شهاب با حاج آقا موسوی و حاج آقا جمی صحبت کرد و همان پاکتی را که حاج عبدالله داده بود به ايشان داد. روی پاکت چسب زده بودند. يعنی این طوری بود که روی نوشته چسب زده بودند که ادر کسی پاکت را باز ميکرد آن نوشته بهم ميخورد. موسوی هم تشکر کرد و گذاشت توی جيب عبايش. يک پاکت هم حاج رحمانی داده بود که آن را هم شهاب به او داد و هر دو حاج آقا رفتند. شهاب گفت ما اينجا هستيم تا فردا که حاج آقا بگويد بايد چه کنيم چون مثل اين که يک چيزهايی هم بايد از اينجا ببريم... روز بعد حدود ساعت سه و نيم رفتيم فرودگاه. سيدرضا را برداشتيم و به همان منطقه ای که خانه در آن بود برگشتيم. ساعت هشت و نيم، نه شب حاج آقا موسوی تبريزی و حاج آقا جمی آمدند. آقای رشيديان و شخصی به نام کيانی يا کيانوش هم با آنها بودند. خانه را يکی از همين آقايان در اختيار ما گذاشته بود. آنها شروع  کردند با شهاب صحبت کردن...

شما فهميديد درباره ی چه صحبت می کنند؟

نه، ما در صحبت های آنها نبوديم، خودشان صحبت کردند.

چه مدت طول کشيد؟

چيزی حدود سه ساعت. بعد آمدند به آن اتاقی که ما بوديم. سيدرضا را هم به آنها معرفی کرديم. موسوی گفت صبح زود فردا دونفر می آيند اينجا که با شما به جايی بروند. اگر مسئله ای بود من باز با شما تماس می گيرم.

ديگر صحبت  خاصی نکرد و رفت. وقتی داشت می رفت به شهاب گفت من همه چيز را همانطور که با شما صحبت کردم ترتيبش را ميدهم، و رفت. يک ساعت بعد برای ما از بيرون غذا  آوردند. يعنی در خانه کسی نبود و خانه دست ما بود. شهاب گفت دونفر می آيند ياد بگيرند که چگونه از اين مواد استفاده بکنند.  

پرسيدم اينها می خواهند با اين مواد چکار بکنند؟ گفت کار خاصی نمی خواهند بکنند. مثلا جايی مثل عرق فروشی را آتش بزنند که وحشت ايجاد شود. گفتم اين شهر آنقدر کوچک است که چيز خاصی ندارد. گفت چرا، ميخواهند دوبل آبادان را هم آتش بزنند.  

از آن مواد شش کيلويی می شد برای کارهای زيادی استفاده کرد و شهاب گفت که می خواهند به اطراف هم بدهند. بعد گفت که بايد از اين ور هم يک چيزهايی هم با خودمان ببريم. گفتم چی؟ گفت اسلحه بايد برگردانيم. گفتم ما که جا نداريم. گفت يک کاريش ميکنيم. گفتم حالا فردا اسلحه ها را برداريم و برگرديم. گفت نه، بايد برويم به يک جايی که آنهايی که می آيند ياد بگيرند اين مواد را چگونه قاطی کنند. گفتم آخر کجا؟ گفت خودشان يک جايی را دارند که امن است.

فردا صحب ساعت هفت همان تکبتعلی زاده با وانت نيسانتش آمد و به جای يک نفر دو نفر همراهش بودند. فراموش کردم بگويم شب قبل حاج آقا موسوی تلفن زد و گفت اينها دو نفر نيستند و سه نفرند.

خلاصه، سه نفر آمدند، سه نفر هم ما بوديم شديم شش نفر و نمی توانستيم با نيسان برويم. گفتيم با ماشين ما برويم. تکبتعلی زاده گفت آنجايی که ميخواهيم برويم نمی شود با ماشين شما رفت. بهتر است با همين وانت برويم. گفتيم آخر چطوری؟ گفت دونفر، يعنی راننده و يک نفر می نشينند درون ماشين و بقيه هم پشت.

آمديم بيرون ديديم چوبی درست کردند که ميگذارند بالا و بار ميزنند و يا ميگذارند پايين که حالت نيمکت پيدا می کند که می شود دو طرف پشت وانت نشست. بعد گفت نمی توانيد با اين لباسهايی که داريد بياييد چون به اينجا نمی خورد. بايد از اين زيرپوشهای کاپيتان داشته باشيد.

ما هم نداشتيم. خلاصه، من يک تی شرت آبی معمولی داشتم، پيراهنم را درآوردم. شهاب هم پيراهن معمولی داشت و کتش را درآورد. سيدرضا گفت حالا بايد گدا هم شويم. و پيراهنش را درآورد و با يک تی شرت معمولی نشست و رفتيم به سمت خرمشهر. از آنجا به سمت مرز عراق رفتيم، البته حالا ميدانم که به سمت مرز بود آن موقع نمی دانستم. آنجا دهکده کوچکی بود با کوره های آجرپزی. ما را  با يکی از همراهانش جلوتر پياده کرد و ماشينش را در دهکده گذاشت و پياده برگشت. کوره پزی دو راه داشت. از يک راه می شد ايستاده تقريبا راحت رفت ولی از آن طرف بايد خم می شديم و بيرون می رفتيم. اينور يک قسمت ديگر است و از آن طرف که بيرون برويد، يک جای ديگری درمی آييد.

کوره پزخانه کار نمی کرد؟

نه، تعطيل بود. حسين تکبتعلی زاده و فرج الله برزگر و آقا سيد بودند. آقا سيد سرايدار مسجدی بود که حاج آقا موسوی در آن پيشنماز بود و وعظ ميکرد. گفتيم نقش آقاسيد اين وسط چيست؟ گفتند حاج آقا گفته بهتر است در جريان باشد و ياد بگيرد که اگر لازم بود بداند چی به چيست. خلاصه، ما در آنجا به آنها همه چيز را درمورد مواد و مخلوط کردن و زمان و غيره به آنها ياد داديم و آمديم. وقتی به آن خانه رسيديم، تکبتعلی زاده از جاسازی ماشينش شش قبضه کلاشينکف با خشاب و مقداری فشنگ به ما داد و رفت. به شهاب گفتم حالا اينها را چکار کنيم؟ شهاب گفت بايد يک جوری در ماشين پنهان کنيم.

چون در ماشين برای آنها جاسازی نداشتيم، صندلی عقب را برداشتيم و چهار قبضه را آنجا گذاشتيم و دو قبضه را دم دست گذاشتيم که اگر مسئله ای پيش آمد بتوانيم استفاده کنيم. حاج آقا موسوی دوباره با شهاب صحبت کرد و قرار شد روز بعد برگرديم. ساعت پنج شش صبح با سيدرضا سوار ماشين شديم و برگشتيم...

                     

 

سينما رکس آبادان پس از مدتی به آتش کشيده شد...

دقيقا در 28 مرداد سال 1357 سينما رکس را آتش زدند.

شما چگونه فهميديد؟

وقتی همه دنيا فهميدند. به شهاب گفتم اين کار اينها نيست؟ شهاب گفت فکر نميکنم. گفتم چطور؟ گفت بخاطر اينکه قرار چنين چيزی نبوده. اگر هم قرار بود سينما آتش بزنند، قرار نبود آدم آتش بزنند...

ولی حدس شما و شهاب در اين بود که با اين موا سينما رکس را آتش زده اند؟

دقيقا.  

حدس شما يا شهاب؟

هم من هم شهاب هم سيدرضا هم محمود...

يعنی همه احساس می کرديد که با آن مواد...

احتياج به احساس نبود.

با هم در اين مورد صحبت هم کرديد؟

بله.

و آنها هم تاييد کردند؟

آخر غير ازاين مواد با چيز ديگری نمی شد. اگر بنزين يا تينر و يا هرمواد آتشزای ديگر غير ازاين موا شيميايی ميريختند بو ميدهد. مردم حتما می فهميدند. تازه، اگر چيز ديگری ميريختند، چگونه می خواستند مشتعلش کنند؟ بايد کبريت ميزدند. آنوقت مردم می ديدند. تازه، بنزين و مواد ديگر به اين سرعت و گستردگی آتش سوزی ايجاد نمی کند. بنزين يک مرتبه گر نمی گيرد. از اينجا بود که من و شهاب و سيدرضا و محمود تا يک مدتی تقريبا از يکديگر مکدر شده بوديم و حوصله همديگر را نداشتيم. با حالتهای مخصوصی با هم برخورد ميکرديم چون خودمان را در اين کار مقصر می دانستيم. بعد شهاب گفت ما که مواد را برای اين کار نبرديم... ما به نيت آتش زدن سينما مواد را نبرديم. سينما رکس با هزار درصد با همين مواد آتش گرفته است... شايد همان نامه ای که حاج عبدالله به شهاب داد تا در آبادان به موسوی تبريزی بدهد، فتوای آتش زدن بوده است. ولی خود آن موسوی تبريزی بايد در آتش زدن سينما رکس دست داشته باشد. تکبتعلی زاده و ديگران به دستور او کار با اسلحه و مواد آتش زا را ياد می گرفتند. چطور می توانند خودسرانه بردارند و این کار را بکنند؟ موسوی از اين کار اطلاع و آگاهی داشته. احتمال اين که گفته باشد جايی را آتش بزنيد و گردن رژيم بيندازيد هست. ممکن است در آن نامه نوشته شده باشد. تصورم اين است که مواد را روی صندلی های سينما ريخته اند و بعد دور سالن سينما روی موکت پاشيده اند و سينما بطور يکپارچه گر گرفته و مردم هم نتوانستند تکان بخورند و در را بشکنند و فرار  کنند. آنطور که در روزنامه ها نوشتند همه سينما سوخته است و با فرمول اين مواد و آشنايی که ما با طرز سوخت آن داريم اين است که سينما رکس با اين مواد آتش گرفته است...

بعدا موسوی تبريزی را ملاقات نکرديد؟

من ديگر او را نديدم، ولی بعد که جريان محاکمات راه افتاد، فهميديم که خودش شده حاکم شرع آبادان و حسين تکبتعلی زاده را به عنوان مجرم گرفته. اينکه حسين تکبتعلی زاده خودش حرف زده بود و يا مردم فهميده بودند، من نميدانم. حسين تکبتعلی زاده را محاکمه سری کردند. يعنی آمدند و گرفتند و بردند. حتا وقتی عکسش را می گرفتند به خبرنگاران گفته بود: اگر اين اخوندها ريگی به کفش ندارند، چرا مرا محاکمه علنی نمی کنند تا من بگويم ماجرا چيست...

آن آخوندی را که پيپ می کشيد حالا ديگر می شناسم. آقای خامنه ای بود.

کدام خامنه ای؟!

همين که الان رهبر معظم انقلاب است.

عبدالله؟!

بله، عبدالله. يک بار ديگر هم خودش را به من عبدالله معرفی کرده است . گويا روز بيست و دوم بهمن بود. ما رفته بوديم مجلس را بگيريم، پشت مدرسه رفاه، ايشان با يک ماشين شورلت قديمی استيشن ايستاده بود. البته آن موقع مرا نشناخت. ايستاده بود نزديک در پشتی مسجد سپهسالار. ماشينش پر از اسلحه بود. با يک آقای چاقی که همان آقای طهماسبی است. برادر همان خليل طهماسبی معروف.  البته او را بعدا شناختم. ايستاده بود و من سلام و عليک کردم و گفتم حاج آقا، شما؟ فکر کردم مرا به جا می آورد. گفت عبدالله هستم. حالا يا شناخت و روی جلب باز گفت بعدالله هستم که همان حرف قبليش را زده باشد. بعدا که با شهاب صحبت کردم گفت از آدمهای مورد اعتماد است و تقيه کرد چون تو را نمی شناخت اسمش را نگفت.

شما کی فهميديد که اين عبدالله همان آقای خامنه ای است؟

حاج آقا عبدالله را من ديگر نديدم تا زمانی که در سپاه بودم و به واحدهای حفاظتی طرز استفاده از اسلحه های کمری را ياد ميدادم. يک روز برای حفاظت يکی از مقامات چند نفر را خواستند. گفتم برای چه کسی؟ گفتند آقای خامنه ای. گفتم آقای خامنه ای کيست؟ گفتند از ياران قديمی امام است. گفتم آدرسش را بدهيد. آدرسش را دادند مدرسه رفاه. البته خانه اش آنجا نيست، خانه اش مثل اينکه سمت شميران است، دقيقا نميدانم. من يکی از بچه هايی را که قبلا در درگيريهای خرمشهر با من بود و حالا نامش را به ياد ندارم ولی خانه اش در ضلع جنوبی کوکاکولا بود با دو نفر ديگر برای او انتخاب کردم. آنها را بردم آنجا و ديدم اين آقای خامنه ای همان عبدالله است!...

  http://www.kianiran.com/indox.html