دلبر برتر دیروز / چینی لب پر امروز

 
نگاهی به آنچه که چشمان زن ایرانی را در دادگاه های خانواده پر می کند .
 
          و اما پس از تحمل سال ها رنج و آن زمان که خود را در آماج این همه بی تفاوتی و دروغ تنها می یابی ، با خودت می اندیشی که شاید قانون و عدالتی که در دستگاه  قضائی از آن دم می زنند راه گشا و چاره ای برای این همه بی سامانی ات باشد .
 
           در ذهنت ، مردد  و مرتب مرور می کنی ، تمام ایام زندگی ات را ، زندگی که نه آن زیستن تحمیلی بی فرجام را و تمام آن حاشیه نوردی های خاکستری بی سامانت را که عمریست در کنج ، کج خلقی مردت و در حصار محدود اندیشه های او  به ناچار چون باری بر گرده های خود کشیده ای و در نهایت با آهی ؛ که از نهادت به خاطر این همه سال نادیده گرفته شدن می کشی ، نقطه ی پایانی بر آن می گذاری .
 
           اما نه ، تو مصمم هستی و این بار دیگر چیزی مجابت نمی کند . پس راهی میشوی . مقصد کجاست ؟؟ خانه عدالت . و در راه همچنان با خود مرور می کنی که شاید مردمانی
عدل آشنا در آنجا باشند که تو را و تنهایی ات را درک کنند . با خودت می پنداری در عدالتخانه حتما هستند کسانی که درک کنند چقدر تنهایی و به چقدرحقارت کشیده شدی ، حتما در آنجا هستند کسانی که بفهمند چند بار مرد بی تفاوتت سالگرد آغاز زندگی مشترکتان را فراموش کرده و نیز حتما آنها می فهمند که چقدر مصیبت دیده ای وقتی بدون حضور مردت بچه ات را تنها به دنیا آورده ای . ونیز با خود می پنداری آنجا محل امنیست که می تواند پناهی باشد و در برابر تمام ظلم هایی که بر تو روا داشته شده ، تمام کبودی های تن و صورتت و تمام محدودیت هایی که به موجب آن شخصیت و اهتبار تو را و آرزو ها و خواسته هایت را کور کرده اند و بر هویت و احساست خط بطلان کشیده اند و این کمی تو را آرام میکند و در، درون خودت به خود نوید می دهی . پس مشت هایت را می فشاری ، آری این بار مشت هایت را به نشانه ی مصمم بودن با امیدی که در وجودت زبانه میکشد می فشاری و بر خلاف همیشه دندان به هم نمی سائی زیرا در عدالت خانه ، گویا مردمی هستند که تعهدشان این است که تو را خوب بفهمند و در برابر نا عدالتی یار و یاورت باشند . پس بر می خیزی .
 
دیری نمی پاید که خود را در برابر دادگاه خانواده میبینی همان به اصطلاح عدالتخانه ای که در ذهن ، قصد پناه بردن به آن را داشتی . و این همان است ، راه گشای تو و آنجا که قرار است حق تو را باز ستانند .
 
تق تق تق تتتق تق تق تتتق تق تق تق
 
صدای تق و تق مانند پتک به سرت می خورد ، آنقدر تاثیر گذار که تو را از اوهام و از مرور بی وقفه ی اتفاقات گذشته رها نمود و چشمان بی انگیزه ات ، رد صدا را می گیرد ، هر چند که خوب می دانی این چه صداییست فضای  ذهنت را در می نوردد . برای لحظه ای چشمانت را می بندی و نفسی توام با آه ، به وسعت تمام درد هایت می کشی و باز چشمانت را به سمت فاجعه می گشائی ، و لی همانی که بود ، بود . بی هیچ تغییری . صدا از برخورد سر انگشتان پیر مرد با ماشین تایپ قدیمی اش به هوا بر می خواست ، پیر مردی که بر روی چهار پایه ای زهوار در رفته تر از خودش  و پشت ماشین تایپ قدیمی اش نشسته بود و در برابرش زنی چادر به سر به روی زمین . زنی که مانند اسپند بر آتش گویی سالها بود که با آرام و قرار بیگانه بود و این بی قراری هر از چند گاهی پیر مرد را که وادار می کرد تا پکی به سیگارس بزند و به زن بگوید یواش تر بگو تا بنویسم و زن لابه کنان سری تکان می داد ولی بعد از چند لحظه باز بی تابی از سر می گرفت و پیر مرد عریضه نویس را به زحمت می انداخت . خوب تر که نگاه می کنی ،  آن طرف تر هم یکی نشسته  و این طرف نزدیک خودم هم یکی دیگر . همه نگاهت می کنند وبا اشاره می گویند بنویسم خانم ؟؟؟
 
در دلت چیزی فرو می ریزد آنطور که صدای آوارش تا عمق وجودت را درمی نوردد . بی اختیار و از شدت ناراحتی لبخند تلخی می زنی و می گویی " نه ، نه " و به سمت درب ورودی ساختمان می روی .
 
اینجا دادگاه خانواده است و آن عریضه نویسان جلوی درب خطی دو ریال  برایت دادخواست طلاق می نویسند و الحق مهارت ستودنی در زیاد کردن پیاز داغ ماجرا دارند ، و تو گوئی انگارنانشان در این است که زندگی بپاشند .
 
ولی خوش خیالی اگر فکر کنی داستان به همین جا ختم می شود زیرا هنوز ابتدای راهی هستی که بهارش اینگونه است و این را زمانی می فهمی که در عدالتخانه تازه خود فصل سرد را می بینی .
 
در راهرو های دادگاه ازدحام بیداد می کند و مردم مثل جنس ته انبار روی هم ریخته اند . تو اما آنچنان غرق مشکلاتی که آنها را هاله هایی رنگی بیش نمی بینی .
 
تو را چه می شود ؟ این را هنوز نمی دانی زیرا هیچ وقت ندیدی .
 
پرسان پرسان راه را به تو می گویند و انگار چون آنجا تکلیف معلوم است به سمتی می روی که باید بروی ، به سمت نجات برای رهایی از بختکی که به نام هم سر بر زندگی ات سایه اکنده . ولی هیچ کس بیشتر از تو این را نمی داند که دلت این را نه می خواسته و نه می خواهد اما این موج است که تو را می برد و تو گویی در این جامعه چاره ای جز رفتن نداری ، هیچ چاره ای .
 
همانطور که روزی  از سر اجبار حجله نشین تمام این کابوس بد رنگ شدی . و این را در ذهن مرتب مرور می کنی ، مرتب ، مرتب و بی وقفه و به ناگاه چشمانت اشکی می شود و نمی دانی از شدت درد بین همسر نا اهل ات ، خانواده ی پرجمعیت با پدر کج فهمت و خدایی که می گویند دست بر قضا خالق تو نیز هست ، کدام را مورد خطاب بر حق ناله هایت کنی .
 
و در تمام طول این غرق بودن در داستان همچنان اشکی و فکری بودی و خودت نمی دانستی ولی میرفتی ، چون زن در جامعه ی اسلامی ایران همیشه رهسپار سمت موج است و این بار نیز همان است که تو را میبرد.
 
پس از کلی معطلی پرونده ای به تو می دهند که روی آن اسمت با شماره ای درشت نوشته شده . با نگاه کردن به آن خنده ی تمسخر آمیزی می کنی زیرا این نوشته دقیقا همان پیشانی نویس توست که کسی برای نگاشتنش با تو هماهنگ نکرده و یا بهتر باید گفت اصلا تو را در نظر نگرفته که بخواهد هماهنگ کند و تو هیچ نمی دانی این عقوبت کدامین گناه بوده که اینقدر در سیاهی غوطه وری و اینگونه در میان مترسک ها به بازی گرفته شده ای ، ای ماه سقوط کرده در چاه ، کسی نمی داند شاید مادرت که تو را در راه داشته ظهر عاشورا خندیده است و یا شاید ندانسته به سید متولی امامزاده سلام نکرده است ، این دومی هم میشود . زیرا ما در سرزمینمان هر چه باشد اعتقاداتی داریم که اصلا شوخی نیست البته بر خلاف زندگی تو به عنوان یک زن ایران که دست بر قضا شوخی انگاشته می شود و از آن بدتر اینکه شوخی بی مزه ای هم تلقی می شود وگر نه که کارت از " تهمینه " و " رودابه "  و " سین دخت " بودن به این بیراهه نمی رسید .
 
به هر حال پس از کلی انتظار نوبت به تو می رسد که باید برای تعیین تکلیف به داخل شعبه ی دادگاه بروی ولی چنان روزی مباد زیرا تمامی باور هایت نقش بر آب می شود .
 
داخل شعبه دادگاه ، پشت میز و در مقام قضاوت " حاج آقا " نشسته با چهره ای در هم کشیده  و بی آنکه سر بردارد سلامت را با سرتکان دادنی پاسخ می گوید و پس از کلی بیهوده ور رفتن با " خنزر ، پنزر " ی که جلویش ریخته می گوید پرونده ، و تو آن را پیش میبری و او در همان لحظه از پشت شیشه ی عینک ته استکانی اش نگاهی به سر تا پای تو می اندازد و و با آن نگاه حیز و بی حیا که خاص طبقه ی روحانی است خوش تراشی تنت را مزنه می کند و تو احساس می کنی یخ حاج اقا آب می شود ، هر چند که جای مهر نماز روی پیشانی اش چشم را به سمت خود می کشاند که البته این نشانه عمق و ژرفای توجه ایشان به اسلام عزیز است .
 
تو را چه می شود ؟ این را حالا داری کم کم می دانی ولی نباید عجله کرد زیرا حاج آقا برایت باز خواهد گفت و تو بعد از آن است که خوب شیر فهم خواهی شد .
 
بگذار بدانی که چون تو دادخواست طلاق داده ای مهریه نداری و نیز سهمی از آن زندگی که عمری برایش زحمت کشیده ای و خون دل خورده ای نداری و همین طور حتی حق داشتن بچه نداری و هیچ چیز دیگری ، آن وقت است که آرام آرام در خواهی یافت .
 
آری زن ایرانی در خواهی یافت که نه راه پس داری و نه راه پیش و این را به نحوی به تو می فهمانند که نمی دانی بخندی یا گریه کنی .
 
این گوشه ای از درد های زن ایرانیست ، تنها گوشه ای از آنچه که هر روز در گوشه و کنار شهر های بزرگ و کوچک ایران اسلامی رخ می دهد و زنان ایران را که مایملک و دارایی مردان تلقی میشوند با آن رو به رو هستند ، زنانی که بنا بوده نیمی از جامعه باشند ولی در عین ناباوری میبینیم که از عادی ترین و انسانی ترین حقوق خود بی بهره اند .
 
با نگاهی گذرا و مروری  حتی نه چندان فنی می توان اوج فاجعه و بحرانی را که جامعه ی امروز ایران را فرا گرفته در یافت و شکی در آن نیست که بیشتر آسیب را در راستای سیاسیت های نا به جای دولت اسلامی ایرا زنان متحمل شده و می شوند . زنانی که به عنوان رکن اصلی خانواده که بنا بر تعریف جامعه شناسی کوچک ترین ولی بنیدی ترین نهاد اجتماعیست ، می توانستند با اتکاء به توانایی هی خودشان کار گردانان پس پرده ی جامعه باشند و در کسوت های ارزنده ای در جامعه ای که به آن تعلق دارند حتی سمت ها و پست های کلیدی در سطح کلان داشته باشند بدل شده اند به رسوب کرده ای بی ارزش در انزوایی بی رنگ و دور از اجتماع در خانه که از برخورد های خشک حاکمیت جمهوری اسلامی  و نیز مردانی که دانسته و نادانسته آب به آسیای این حاکمیت زن ستیز می ریزند .
 
لذا در همین رابطه جای تعجب نیست که امروز جامعه ی ما با بحران های نوظهوری رو به رو شده که در حافظه تاریخی میهن ما هیچ گاه وجود نداشته و از آن دست مقوله های هولناکی نظیر
 
یک : طلاق و از هم پاشیدگی خانواده
دو : تن فروشی و روسپیگری
سه : اعتیاد به مواد مخدر و مشارکت در انتشار و توزیع آن
چهار : خود کشی
پنج : فرار از خانه
شش : خروج از وطن
هفت : تحمل اجباری زندگی درد آوری که مطابق با شعار های حکومت اسلامی و با استاندارد های جامعه بین المللی نیست
هشت : بهره کشی از زنان کارگر
نه : مشکلات زنان سرپرست خانواده
ده : زنان مجرم و زندانی
 
و مشکلات ریز و درشت دیگری که همگی  آنها مستقیم توسط حکومت اسلامی بر انبوه مصائب زنان افزون گشته ، از جمله کابوسی مانند " رجم " سنگسار و اعدام زنان و نیز حدود شرعی و حجاب اسلامی و اساسا پایین جلوه دادن این جنس و ایجاد تبعیض و هزاران معضل دیگر که عمده آن به واسطه ناکار آمدی حکومت اسلامی می باشد .

__________________________________________________