بيژن
نيابتی
bijanniabati@hotmail.com
16 آذر 1384
" نگاهی ديگر به انقلاب درونی مجاهدين ، اندکی از درون ، اندکی از برون" !
بخش بيست و دوم : مرحله چهارم انقلاب ايدئولوژيک ، طلاق !
سال 1370 ، سال ورود تماميت تشکيلاتی " ارتش آزاديبخش ملی ايران " به آخرين مرحله انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين است . تئوری انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين با طرح جاری و ساری کردن الگوی " طلاق " مريم که دو سال پيش از اين با قرار گرفتن او در موضع " مسئول اول " مجاهدين ، ابتدا در بالای سازمان و در ميان اعضای " شورای مرکزی " وقت آن پياده شده بود ، در ميان بدنه سازمان و ارتش به کمال می رسد . آنچه که در دهه هفتاد بر مجاهدين گذشت ، تلاش مداومی است در راستای پياده شدن اين " تئوری " در " پراتيک " مبارزاتی اين جريان در مناسبات درونی خود و بی اعتنا و مستقل از ملاء اجتماعی پيرامون خويش !
در بخش ششم کتاب حاضر اشاره کرده بودم که بدون دور کردن بدنه تشکيلات از حوضه تاثير پذيری " سيستم ارزشی " حاکم بر جامعه ، امکان يک " جايگزينی ارزشی" از اساس جوابی نمی توانست داشته باشد .
و اينک با سفت شدن استراتژيک پای مجاهدين در عراق ، فرصتی استثنايی در اختيار رهبری مجاهدين قرار گرفته بود تا تئوری انقلاب خود را در آزمايشگاه جامعه کوچک تحت حاکميت خويش و بدور از آن ميدان مغناطيسی قدرتمند " سيستم ارزشی " حاکم بر جامعه بيرون ، به محک آزمايش زند .
اين " جامعه کوچک" می بايستی که تمامی مختصات و ساختار سياسی يک جامعه واقعی را در ابعاد ميکرو داشته باشد . از دولت در سايه و " رياست جمهور" گرفته تا " پارلمان در تبعيد " و از ارتش و نيروی پليس و زندان گرفته تا محاکم قضايی و راديو تلويزيون دولتی و نشريه و بولتن خبری و از دستگاه ديپلماسی تا سيستمهای ويژه مالی تا دستگاه عظيم لجستيکی تغذيه کننده اين " جامعه کوچک " !
اين " جامعه کوچک " می بايست که طلايه دار گذار انسان طراز مکتب مجاهدين از دروازه " دنيای کهن " به اجتماع انسانها باشد . تا پيش از اين هر چه هست اجتماع انسانی نيست ، " دنيای حيوانی " است ! ماقبل تاريخ است . در ديدگاه مجاهدين تاريخ حقيقی فرزند انسان از آنجايی آغاز می گردد که بر مقوله استثمار فرد از فرد مهر پايان زده شود . برای فتح قله های استثمار فرد از فرد پيش از هر چيز می بايست که به خاکريزهای خط مقدم آن تهاجم کرد . حصارهای نفوذ ناپذيری که طی قرون و اعصار همواره جز بر صلابت و سختيشان افزوده نگرديده است . همان حصارهايی که بند ناف نوزاد انسان را به " رحم حيوانی " منشاء خود وصل نگه داشته و با فصل از آن می ستيزد .
فرديت و جنسيت !
مشاهده حرکت بيولوژيک موجود زنده در طول زمان نشان می دهد که ادامه حيات در سراسر روند رو به پيچيدگی آن همواره و بلا استثنا به دو عامل تعيين کننده وابسته بوده است : " حفظ خود " و " حفظ نسل " خود !
به اين معنا که " ماده " پس از عبور پيروزمند از مرحله " تکامل عناصر و مواد آلی" و در گذار به دنيای " تکامل بيولوژيک " ، بدون مجهز شدن به دو پای قدرتمند " حفظ خود " و " حفظ نسل " ، محال بود که خود را به دروازه های " تکامل اجتماعی" برساند . در اين مرحله " ماده " علی رغم آنکه به پيچيده ترين شکل بيولوژيکی خود دست يافته و بر روی دوپای خود ايستاده ، با اينحال هنوز " حيوان " است !
در اين نقطه است که اين موجود راست قامت ، به " ظرفيت " نوينی دست می يابد که به او امکان تطابق با شرايط جديد را می بخشد . " ظرفيتی " که به او توان پرواز به اوج را می دهد . برای اين پرواز ديگر دو پای او کفايت نمی کند ! به دو " بال " نيرومند نيازمند است . دو بال " آگاهی " و " آزادی" . دو بالی که با آن " انسان " به معراج می رود و در آنجاست که به " ظرفيت تغيير" دست می يابد . يعنی می تواند که تغيير کند و تغيير دهد . اين همان مرز بين حيوان و انسان است .
حيوان نه می تواند خود را تغيير دهد و نه شرايط پيرامون خود را . هزاران سال نيز که بگذرد خر همان است که بود و زنبور عسل نيز دقيقا همان کاری را می کند که هزاران سال پيش بايد می کرده است .
گريزی به افسانه " آدم و حوا " !
می خواهم از نگاه يک آدم غير مذهبی که مشغله ذهنيش نه خدا که انسان است ، گريزی به يکی از قديميترين افسانه های مذهبی تاريخ در توضيح چگونگی خلقت انسان و ويژگی های او بزنم . افسانه ای که اگر آثار تجاوز ارتجاع يهود را از چهره آن ، همچون بسياری سنتهای ديگر اسلامی ــ مسيحی ، بزداييم حکايتی خواهد بود که ارزش انديشيدن دارد .
ابتدا به ساکن می بايست پديده خيالی " حوا " يعنی همان " ضعيفه ای " که گويا از دنده هفتم " آدم " پديد آمده و رسالتی ! هم جز پاسخگويی به نيازهای جنسی و روحی اين " نرينه وحشی " ندارد و تنها و تنها ساخته و پرداخته ذهنيت بيمار ايدئولوژی ارتجاعی و مرد سالار يهود است را از اين افسانه بيرون کشيد . ضمن اينکه در هيچ کجای قران نيز نامی از " حوا " به ميان نيامده است . همان مقوله بی اهميتی ! که البته کمتر مسلمانی از آن اطلاع دارد و با شنيدن آن چشمهايش گرد می شود !
" آدم " در نگاه سمبليک قرآن " نماد " اولين " حيوانی " است که با دو بال " آزادی " و " آگاهی " به دنيای انسانی ( بهشت اوليه ) عروج کرده است .
تحول " حيوان " به " انسان " در داستان آدم نه بخاطر اطاعت او از خدا که از قضا نتيجه عصيان بر خدا می باشد !
با هم نگاهی به اصل داستان بيندازيم :
خدا پس از خلق آدم ( که به معنی انسان است و نه مرد ) به او پيشنهاد يک زندگی حيوانی و خالی از تضاد ( بهشت اوليه ) را می دهد که در آن نيازهای غريزی و طبيعی او ( جنسيت و فرديت ) بدون آنکه احتياجی به تنازع بقاء داشته باشد ، فراهم خواهد بود . در مقابل از او می خواهد که به " درخت ممنوعه " ای که تا آن مقطع در مالکيت يگانه خود او بود نزديک نشود و ميوه ای نچيند .
صرف خواستن خدا از آدم برای انجام ندادن کاری ، صراحتا به معنای اين است که اين پديده تازه می تواند آن کار را اگر بخواهد ، انجام دهد . يعنی بر خلاف همنوعان تا کنونی خود که " مجبور " بودند کاملا در چارچوب و به فرمان قانونمنديهای طبيعی حاکم بر خود ( فرشتگان ) زندگی کنند ، او " مختار " است که بدان قانونمنديها عمل بکند و يا از آنها سر بپيچد ! و او بر خواسته خدا بر می تابد و ميوه ممنوعه ( آگاهی ) را بر می چيند و بدين ترتيب با فعليت بخشيدن به ويژگيهای بالقوه خود و صد عجب که با عصيان بر خداست که انسان متولد می شود !
عجيبتر آنکه " انسان " نه تنها بجرم سرپيچی از فرمان خدا سنگسار ! نمی شود که خدا از قضا فرشتگان ( مظاهر نيروهای طبيعی و قانونمنديهای حاکم بر طبيعت ) را نيز به سجده در مقابل او واميدارد .
و بدين ترتيب موجود جديد ، با دو غريزه بالفعل " حفظ خود " و " حفظ نسل " ، بجای مانده از دنيای کهن و دو ويژگی بالقوه " آگاهی " و " اختيار " ، بر زمين سخت واقعيتها فرود می آيد . يعنی همانجايی که بايد خود به تنهايی به جنگ تضادها برود ، در پروسه نفس گير " حل تضاد " به " شناخت " دست بيابد و در اين مسير به پتانسيل و ظرفيتهای محيرالعقول خود فعليت بخشد .
تاريخ انسان در چارچوب فلسفه فوق چيزی نيست جز تقابل مداوم ميان غرايز حيوانی و نيازهای انسانی . تقابل ميان خدا و شيطان . خدا به مثابه مطلق آگاهی و آزادی ،
مطلق تکامل ، آماج نهايی " شدن " انسان و شيطان ، سمبل غرايز کور و خود بخودی ، فرديت و جنسيت خلص و دليل " ماندن " انسان در دنيای حيوانی خود !
يا همه چيز يا هيچ چيز !
حاصل سلسله نشستهای سال 70 ، همانگونه که در بالا اشاره کردم ، به پايان بردن سيکل تئوری انقلاب ايدئولوژيک با طرح ضرورت جاری و ساری شدن الگوی طلاق و ازدواج مريم در ميان نه فقط اعضای مجاهدين که در ميان تمامی اعضای ارتش آزاديبخش می باشد . از اين نقطه به بعد تنها " مجاهد خلق " است که بايد بماند .
از اينجا به بعد " ارتش آزاديبخش ملی " ديگر وجود خارجی ندارد ! " ارتش مريم" است که متولد می شود . رزمندگان ارتش سابق دو راه بيشتر ندارند ، يا تبديل شدن به " مجاهد بلا اسکان " و يا بيرون ! مهم نيست کجا ، فقط بيرون . بيرون روابط و مناسبات ، بيرون ارتش و سازمان مريم .
از اين نقطه به بعد " تنظيم رابطه " مجاهدين ( تمامی مجاهدين ) دچار يک تغيير کيفی می شود . تا پيش از انقلاب ايدئولوژيک " توان ايدئولوژيک " در ميان تشکيلات مجاهدين در قالب " توان تنظيم رابطه " با بالا ( مسئول ) ، با پايين ( تحت مسئول ) و با همرده ، تعريف می شد .
در عالم واقع و در دنيای بيرونی نيز " معيار " تکامل عنصر انسانی را من هيچ چيز جز " توان تنظيم رابطه " انسان با ملاء اجتماعيش نمی دانم . عصاره و فشرده تمامی آگاهی ، تجربه و آموخته های هرکس در تحليل نهايی در برخورد درست و با راندمان با بيرون خود است که ماده می شود .
به عبارت بهتر انسانی متکامل تر است که بهتر با ملاء اجتماعی خود تنظيم می کند . يعنی از پس حل تضادهای طبيعی ميان انسان با انسان ، انسان با جامعه ، انسان با موضوع کار و خلاصه انسان با مقولات اجتماعی همچون مبارزه ، رابطه با قدرت و مهمتر از همه برخورد با " دستگاه ارزشی " حاکم و ... بر می آيد . در يک کلام ميزان تکامل عنصر انسانی رابطه مستقيمی با توان کنترل او بر کنش و واکنشهای اجتماعيش و درجه رهايی او از وابستگيهای پيرامونش دارد . يعنی همان چيزی که در فرهنگ قرانی " تقوا " نام گرفته و معيار برتری انسان قلمداد گرديده است . بگذريم !
پس از انقلاب ايدئولوژيک اين تنظيم رابطه بنيادا تغيير می کند . رابطه چهار سويه پيشين تبديل به يک رابطه سه سويه می شود . يک سر اين رابطه مجاهد خلق است و سر ديگر آن " مسعود " و سر سوم ، هر آنچه که در بيرون اين دو جريان دارد . بين اين دو سر هيچ " حائلی " به رسميت شناخته نمی شود . اينجا عنصر مجاهد خلق يک " شاخص " بيشتر ندارد ، همه چيز و همه کس با اين شاخص ارزيابی می شود . از اين نقطه به بعد دوستی ها و دشمنی های مجاهدين هم ديگر دوسويه نيستند ، سه سو دارند . دوستان " مسعود " ، دوستان مجاهدين و دشمنان او دشمنان مجاهدينند .
من قلب شما را می خواهم !
در اينجاست که گسست همه از همه چيز ( طلاق ) و پيوند همه با اين شاخص ( ازدواج ) به مثابه يگانه تضمين موفقيت بنيادی روند تغيير ارزشی در ميان پيشتاز ، ضرورت می يابد . يعنی همان کاری که " مريم " را پيش از اين و با انجام آن به عنوان اولين " ايمان آورنده " ، در جايگاه " رهبری عقيدتی " مجاهدين وارد کرده بود .
در آنجا مريم نقش " اسماعيلی" را بازی می کند که با درک جايگاه عقيدتی " ابراهيم" و با سر بريدن خود عاطفی ( روان ) ، فراتر از فدای خود فيزيکی ( جان ) ، رسالت
4
شناساندن و تثبيت آن " جايگاه عقيدتی " در ميان مجاهدين را عهده دار می شود .
هم در داستان ابراهيم و هم در آخرين مرحله انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين ، عنصر غالب اساسا " اختيار " و " آگاهی" نيست . يک درک مبتنی بر " ايمان" و" اعتماد" است .
درکی که تنها با " هدايت " از بالا و " کنترل " از پايين ، می تواند در ذهنيت تشکيلاتی و " دستگاه ارزشی " مجاهدين جا انداخته شود و بدنبال آن با يک تمرين مستمر ذهنی در دراز مدت ، تبديل به ارزش نوين گردد .
برای اينکه اين " هدايت " از بالا کارآيی داشته باشد ، ضرورت دارد که ابتدا به ساکن کليه پيوندهای فرد با علائق و ارزشهای تا کنونيش گسسته شود . اين گسست تنها جنبه فيزيکی ندارد ، فراتر از آن ابعاد گسترده روانی دارد . تنها جدايی فيزيکی از همسر و فرزند کفايت نمی کند . پاک کردن از ذهن مد نظر است . حيطه آن تنها شامل همسر و فرزند نيز نمی شود ، از کل جهان خارج بايد سلب ارزش شود . اين خلع ارزشی تنها زمانی امکان موفقيت دارد که با ارزش آلترناتيو جايگزين گردد .
اين ارزش آلترناتيو هم هيچ چيز بجز " مسعود رجوی " نيست . بنابراين بطور طبيعی پيوست مجاهدين به رهبری خود ( ازدواج ) ، آنروی سکه گسست قطعی آنان از مجموعه علائق و عواطفی بايد باشد ( طلاق ) ، که همگی شاخصهای ارزشی جهان خارج از مجاهدين را نمايندگی می کنند . در اينجاست که تعين عنصر مجاهد خلق فقط و فقط بايستی به سمت بالا باشد و با " هادی " پيوند بخورد .
بديهی است که اين پروسه نمی تواند از يک روند منطقی برخوردار باشد . عنصر غالب در اين فرايند نه " عقل و منطق " که " عشق " است و " احساس " . ابزارهای آن نه " بحث و اقناع " که " خودسپاری " است . هم اينجاست که مسعود قلب مجاهدين را طلب می کند .
عقل بازاری بديد و تاجری آغاز کرد عشق ديده آنسوی بازار او بازارها
رسالت " کنترل از پايين " بر عهده " زن مجاهد خلق " است . همو که به مثابه نيروی پيش برنده انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين ، در اين آوردگاه هيچ چيزی برای از دست دادن ندارد بجز زنجيرهای قطور يک تاريخ بر پاهای خون آلود خود . بی هيچ ادعايی و با سابقه ناچيز مبارزاتی . تعداد زنانی که سابقه مبارزه آنان تا زمان رژيم ستمشاهی کشيده شود از تعداد انگشتان دو دست افزون نيست . کمتر کسی از ميان آنان نيز با پای خود و فقط قائم به اراده خود به مبارزه پيوسته است . اکثريت قريب به اتفاق آنان بدنبال برادری ، پدری و همسری به ميدان مبارزه روان شده اند که رهبری بلا فصل عقيدتيشان را چه تا پيش از انقلاب ايدئولوژيک و چه بعضا حتی تا آخرين مرحله آن از قضا همين " مردان " بر عهده داشتند . با آنان و بدنبال آنان آمده بودند و با آنان و بدنبال آنان می توانستند که بروند .
در اينجا زن " مهر طلب " قائم به مرد ، ميدان آماده ای می يابد که با گسست از آن " مرد " در ذهنيت خود ، قائم به ذات گردد . شکستن اسطوره " مردان رهبر" که در مرحله دوم انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين و با به خاک افتادن آنان يکی پس از ديگری همراه بود ، زمينه اين گسست را به لحاظ ذهنی آماده کرده بود .
در اين ميدان ديگر نه سابقه مبارزاتی اصالت دارد ، نه صلاحيت تشکيلاتی و نه حتی شعور سياسی !
برای نام نويسی در پروژه " خلق زنان رهبر " ، تنها يک درک ساده کفايت می کند. درک جايگاه ايدئولوژيک " مسعود رجوی " از طريق فهم " طلاق و ازدواج " مريم . فهمی که تبلور مادی آن خود را در طی همان مسيری نشان می دهد که " مريم " پيشاپيش رفته بود .
اولين زنی که اين مسير را طی می کند ، يک " هيچکس " در ميان مجاهدين است . انتخاب " فهيمه اروانی " به عنوان " جانشين مسئول اول مجاهدين " ، آخرين شوکی است که به نسل " مردان رهبر " در ميان مجاهدين وارد می آيد .
و بدينترتيب همانگونه که " تئوری" انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين با هدف بر هم زدن " تعادل ارزشی " نيروهای مجاهدين ، ابتدا با يک شوک آغاز شده بود ، در اينجا نيز با وارد کردن شوک آخر ، قدم به حيطه " پراتيک " می گذارد . با اين تفاوت که برخلاف شوک اول که با همکاری و بدست " بالای مجاهدين " بر " بدنه " وارد شد ، اينبار اما سمت و سوی اين شوک آخر ، نه فقط " بدنه " تشکيلات که از قضا دقيقا همان " بالای مجاهدين " است !
با فهيمه ، آخرين تير به قدرت " مردان رهبر" در سازمان مجاهدين شليک می شود. با فهيمه ، يکبار برای هميشه از " مردان رهبر" در سازمان مجاهدين سلب قدرت می شود . گزينش فهيمه بر بالای سر مجاهدين ضربه ای است جبران ناپذير بر درک سابق مجاهدين از مقوله " صلاحيت " و " کادرهای همه جانبه " .
هر چه هست ، با فهيمه " انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين " به يکی از مهمترين اهداف کوتاه مدت خود يعنی کورکردن زمينه انشعاب از طريق سلب ارزش کردن از " مردان رهبر" دست يافته است . از اين نقطه به بعد هر کس که ارشديت فهيمه را بر خود بپذيرد با دست خود از خود سلب مشروعيت کرده است .
پذيرش ارشديت تشکيلاتی و ايدئولوژيکی فهيمه يعنی نفی تمامی آن ارزشهايی که تا پيش از انقلاب ايدئولوژيک در سازمان مجاهدين حاکم بود . يعنی نفی سابقه مبارزاتی به مثابه يک " ارزش " ، نفی الزام برخورداری از صلاحيت سياسی برای ورود به ارگانهای رهبری کننده تشکيلات ، نفی عوامل بالا برنده ای همچون شناخته شدگی ، زندان کشيدگی و چهره بودن در جامعه و محبوبيت در تشکيلات و خلاصه نفی مقوله " سانتراليزم دمکراتيک" به مثابه يک اصل خدشه ناپذير و غير قابل تغيير .
پيش از اين اشاره کرده بودم که انقلاب ايدئولوژيک در مفهوم عام خود به معنی يک جايگزينی ارزشی در ايدئولوژی و يا بعبارتی وقوع تحولی بنيادی در يک دستگاه ارزشی مشخص می باشد . يعنی انقلاب در ارزش ها و معيارها !
بديهی است که بدليل نقش بنيادين اين دستگاه ارزشی در ايدئولوژی بطور عام ، دامنه تغيير و تحول در آن شامل تمامی کنش و واکنش ها و تنظيم رابطه های فرد و سازمان در پهنه های گسترده سياسی و اجتماعی می گردد .
و حالا فهيمه ، نماد آن " مجاهد خلق " طراز نوينی است که " ارزشهای نوينی " را که قرار بود جايگزين شوند ، سمبليزه می کند .
او يک " هيچکسی " است که هيچ ارزش فردی را نمايندگی نمی کند . اعتبارش را نه از زندانهای شاه و شيخ آورده و نه از ميدانهای خون و آتش در داخل کشور ! نه سخنور قهاری است و نه يک دوجين عنوان و مدارک تحصيلی در خورجين دارد . او حتی " مرد " هم نيست ! در يک کلام هيچکدام از " ارزشهای گذشته " را بر جبين ندارد . يعنی بعضا همان " ارزشهايی " که مجاهدين بدنبال انقلاب ضد سلطنتی ، بدرستی خمينی و کفتارهای همراه او را بدليل فقدان آنها ، غاصبان رهبری انقلاب و خود را بدليل برخورداری از آن ارزشها ، شايسته رهبری انقلاب می دانستند .
با اينحال او حامل " ارزشهای " طراز انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين است . زن رها شده ای است که ابتدا به ساکن ضد ارزش " ضعيفگی " را در ذهنيت خود به گور سپرده است . همسر و فرزند و پدر و مادر و خواهر و برادر را " طلاق " گفته است و اعتبارش را تنها از مريم گرفته است . با پاهای خود حرکت نمی کند . با مغز خود فکر و با قلب خود احساس نمی کند . دوستان او دوستان رهبری عقيدتيش و دشمنانش ، دشمنان آنان هستند . در يک کلام حکايت تخته و تيشه مولا ناست :
مثال تخته بی خويشم خلاف تيشه ، نينديشم
نشايم ، جز که آتش را گر از نجار بگريزم !
و چنين است که " تئوری " انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين به بر می نشيند و به پايان می رسد . از اينجا به بعد هر چه هست حکايت فعليت بخشيدن به آن در " پراتيک " روزمره مجاهدين است . آنچه در طی دهه هفتاد بر مجاهدين گذشت ، ديگر کار تحليل نيست ! کار " فرد " هم نيست ! بررسی جنبه های گوناگون و تلخ و شيرين آن نياز به يک تحقيق گروهی دارد . گروهی که تماما خود در جريان پراتيک مستمر جاری شده در درون تشکيلات حضور داشته و دستی و انگشتی در آتش آن سوزانده باشند . کسانی که در تمامی اين ساليان تلخ ، سودای جنگ با جلاد را حتی لحظه ای نيز به کناری ننهاده باشند و با هيچ توجيه ، ننگ کنار آمدن با سياهی مطلق حاکم بر ايران را به مخيله شان هم راه نداده اند . هم آنان که با هيچ وعده و وعيدی ، فضيلت رزم با دژخيم را به پلشتی نواله طلايی او نيالودند و به انگيزه پست " انتقامجويی های فردی " به حرمت کلمه تجاوز نکردند .
7
آری هم آنان که " ارزش" مقاومت به هر قيمت را به " ضد ارزش " تسليم در مقابل قدرت نفروختند و آرمان بزرگ رهايی فرزند انسان را به تلالو قدرت سرمايه وا ننهادند . آن انگشت شمارانی که نه به هژمونی مجاهدين تن دادند و نه با هيچ وعده و وعيد و مکر و حيله ای به ضديت ( و نه مخالفت ) با آنان که ضديت با عاليترين مصالح مردم ايران است ، کشيده شدند .
از آنسو هر چه که بر مجاهدين با آن انقلاب درونيشان گذشت ، با اينحال هرگز به خلق خيانت نکردند . هرگز از ضرورت سرنگونی قهرآميز رژيم " جمهوری اسلامی " کوتاه نيامدند . در دورانی که پرچمهای سفيد يکی پس از ديگری بر بامهای باصطلاح اپوزيسيون بالا می رفت ، هرگز به پلشتی تسليم آلوده نگشتند و جز پيام مقاومت نپراکندند و خلاصه هرگز به آرمان " جامعه بی طبقه توحيدی " که آرمان همه ما بود ، پشت نکردند .
نمی دانم که مجاهدين چه بر تاريخ ايران افزوده اند ، اما ترديد ندارم که بدون آنان جنبش مقاومت مردم ايران ، بسا فقير و بی چيز می بود .
ترديدی نيست که انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين تا امروز بسا قربانی از بالا و پايين اين سازمان گرفته و می گيرد . بسا انرژی های بالقوه ای را که بدليل ويژگی تيزی بی سبب و با سبب آن ، بلا استفاده و منفعل برجای نهاده است . بسا نيروهای کمی را که در ضديت بيمار گونه با خود به سمت رژيم " جمهوری اسلامی " رانده است . سياست دفع مستمر نيرو که نتيجه و حاصل طبيعی يک برخورد ماکزيماليستی با نيرو می باشد را جايگزين ضرورت بی قيد و شرط جذب مداوم نيرو در پروسه انقلاب کردن ، تنها و تنها حاصل و نتيجه منطقی اين تحول ارزشی بوده است . اين تحول نيروهای خلق و انقلاب را به " خودی " و " غير خودی " تقسيم کرد و تمامی هم وغم خود را متوجه ساختن " جامعه کوچک طراز مکتب " نمود .
اما در اين هم ترديدی نيست که بدون آن انقلاب درونی و بدون استفاده از مکانيزمهای ويژه هدايت و کنترل نيرويی آن تا کنون مجاهدين در زير بار فشارهای طاقت فرسای سالهای اخير ، هفت پارچه شده بودند .
ترديد نبايد کرد که پايداری حيرت انگيز " اشرف " در زير هژمونی زنان مجاهد خلق ريشه در هيچ کجا جز " انقلاب ايدئولوژيک درونی مجاهدين " نداشته و ندارد .
تاريخ قضاوت خواهد کرد که اين تحول شگرف علی رغم تمامی کژی ها و کاستی ها و علی رغم تمامی قربانيانی که در ميان بهترين گلهای سرسبد جامعه بر جای گذاشت تاريخ ايران و انسان را در تماميت خود به جلو پرتاب خواهد کرد و يا در لا بلای صفحات آن گم و گور خواهد شد ، آنگونه که گويا هرگز بوقوع نپيوسته بود .
پايان کتاب : شانزدهم آذر ماه 1384
برای مطالعه بخش های پيشين کتاب بالا ، همچنين مطالب ديگر نگارنده ، می توان به سايت زير مراجعه کرد . www.niabati.tk