گل لاله

              

 

از پنجره به خیابان نگاه می کرد. دوباره تابستان رسیده بود. تابستانی که مزه تلخ درد و رنج ازآسمانش می بارید. دلش را غمی سنگین چنگ می زد. انسان های توی خیابان گاهی با شتاب گاهی به آهستگی گذر می کردند. بی آنکه حضورش را احساس کنند. کاملا" تکرای و یک نواخت.

 همیشه وقتی که از پنجره نگاه می کرد خیالش پر می کشید به اون دور دورا. باز تابستان بود نمی تونست فراموش کنه باز یاد اون روزها و شبها یاد اون شب، شب تنهائی افتاد.

که چطور دور خودش می پیچید و توی یه گُله جا قدم می زد. این خونه، خونه خودش نبود. اینجا براش تنگ بود. اینجا نگران بود. اینجا همه در خطر بودن. نمی تونست طاقت بیاره، نمی تونست بمونه، اصلا" چرا اینجا ؟ چرا برای این پیرزن دردسر درست کنه، باید هرچه زودتر بزنه به کوه به دشت به نمی دونم کجا. شایدهم باید خودش را به بختیاریا برسونه. فکر می کرد شاید اونا بتونن  کمکش کنن.

 راه می رفت و فکر می کرد راه می رفت و دور خودش می چرخید. هرچه بیشتر فکر می کرد هرچی بیشتر راه می رفت از کاری که کرده بود بیشتر لذت می برد از این جنبه احساس آرامش عجیبی بهش دست می داد. همه چیز عین پرده سینما جلو چشمش رژه می رفت.

یاد کودکیش، یاد دوران خوشی که به سرعت سپری شد. یاد روزهای خوب، یاد روزهای تلخ و سخت. با خودش کلنجار می رفت و پیش خودش فکر می کرد نه من این کاره نیستم اما بعد از چند لحظه دوباره به خودش می گفت: چرا؟ مگه من کم یاد گرفتم ؟ من که یکی از بهترین تیرانداز های ایل بودم. من که با اسب بی زین سرتاسر دشت را زیر پا می ذاشتم. من که تونستم قانون ایل را زیر پا بذارم تا با «صادق» عروسی کنم. حالا از چه چیزی واهمه دارم ؟ از چی میترسم ؟ بد تر از این دیگه نمیشه من که دیگه بجز« گل بهار» کسی را ندارم.

بعد یاد کاری که کرده بود می افتاد. و بخودش نهیب می زد باید این کار را می کردم، باید کاری می کردم  کارستان. درست مثل وقتی که 17 سالم بود و پاهامو توی یه کفش کردم یا «صادق» یا هیچکس و تونستم.

 البته همه اینها را مدیون دکتر «اعظمی» هستم که دلش دریا بود و کلامش سنگ را آب می کرد. چقدر تو سینم کوبیدم و رود رود کردم وقتی شنیدم دکتر اعظمی تو کوهها کشته شده.

چند روزی چیزی نمی خوردم طوری که «صادق »چند بار گفت: اینقدر شیون و زاری نکن. من کم کم به دکتر« اعظمی» حسودیم می شه. این جمله« صادق »بارها و بارها تکرار شد.

بعدها بارها« صادق» گفته بود اگه برا من هم یه همچین اتفاقی می افتاد اینطوری عزاداری می کردی؟ او هم با خنده  سر بسر« صادق»می ذاشت و می گفت حالا تو نصف دکتر «اعظمی »باش ببین چکار برات می کنم.

اشک از گوشه چشمش سُر خورد و پائین افتاد. یاد روزی افتاد که پیکر« صادق» را کنار جنازه غرقه به خون« اژدر» وسط میدون ده روی تخت گذاشته بودند. چه رشید، چه رعنا. پدر و پسر انگار خواب بودند و چشماشون بسته، سه تا سوراخ روی شکم و سینه «اژدر» بود و دوتا سوراخ رو سینه «صادق» یکی هم روی ران چپش. بی انصافا یکی یه تیر هم تو دهنشون خالی کرده بودن.

 بغض داشت خفش می کرد. یاد جور کردن پول تیرافتاد. برای هشت تا تیر باید دو هزار و چهارصد تومن می داد. مجبور شده بود «گل لاله » را بفرسته پیش ایل تا پول تهیه بشه و جنازه «اژدر و صادق » را از سرد خانه بروجرد تحویل بگیرند.

 یاد اون لحظه افتاد که جنازه ها را کفن کرده بودند اما لکه های خون کفن ها را گلگون کرده بود. یاد پدرش افتاد که با کمری خمیده به همراه همه ایلیاتی ها بعد از سالها وارد میدان ده شده بود واو فقط یک لحظه پدرش را در آغوش کشیده و گفته بود: «بوه سی شی حالا امادیه دیه صادق نی تا یه چپش سی شما سربوره» (بابا برای چی حالا اومدی دیگه صادق نیست تا یه قوچ جلو شما سر ببره) و باز یاد قولی که به «صادق»داده بود افتاد.

 اون روز همه تلاش داشتند رخت سیاه تنش کنند. اما او جامه گلداری را که «صادق » خیلی دوست داشت تنش کرده بود. سفارش داده بود تمام میدون ده را آذین ببندن. درست مثل یک عروسی لری، تنگ غروب زیر نور چراغ زنبوری ها و آتش وسط ده که جوان ها علم کرده بودند. 2 تا تخت دیگه کنار تختی که «اژدر و صادق » روی آن بودند گذاشته شده بود. روی هر تخت آینه و شمعدان و یک تشت آب و یه تشت پر آتیش کاسه نقل و شیرینی، سینی میوه و انار، همه حکایت یه عروسی مفصل داشت،عین عروسی خودش.

 در حالی که کِل می کشید. از این ور میدون به اون ور می رفت. همه فکر می کردن دیونه شده ولی نمی خواستن اذیتش کنن.

دخترش «گل لاله » انگار مسخ شده بود. انگار روح تو تنش نبود. انگار تو این دنیا  نبود. نه ناله ای نه گریه ای بهترین رخت ها را خودش تن او کرده بود و«گل لاله» را وسط جنازه ها نشانده بود و قنداق «گل بهار » را داده بود توی بغلش. تمام میدون پر جمعیت بود و لب بام ها هم پر. فقط چند نفری از جمله ملای ده توی جمع نبودن حتی آقا معلم هم اومده بود.

 رفت بالای تخت داد زد: پس کو شیپورچی؟ کجاست دهل زن؟ یکی به اونا بگه بیان.

 هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ساز و نقاره از سمت کوچه مسجد داخل میدون ده پیچید. یکی از اون بالا داد زد: محرمه ماه عزاست. هنوز حرفش تموم نشده بود که هلش دادن واز رو پشت بوم فرستادنش پائین. نفهمید کی بود اما با این کلام یک لحظه به جمعیت خیره شد، همه را از زیر چشم گذروند. هیچکدوم از راپورتچی های  ده توی جمع نبودند ولی توی همهمه ها شنیده بود چه کسی تیر خلاص «اژدر و صادق» را زده همون کسی که عامل دستگیری آن دوتا بود همون کسی که پیغام آورده بود برین جنازه اونا رو تحویل بگیرین. همون کسی که توی این چند ماه دستگیری «اژدر و صادق » عین سایه خونه اونا را می پائید.

همون کسی که بعدا" روز اول عید 61 با بقیه پاسدارا اومد و «گل لاله » را برد زندان بروجرد تحویل داد. همون کسی که چند ماه قبل نگهبان جلو زندان گفته بود: اون گفته به شما و هیچ خانواده زندانی سیاسی اجازه ملاقات ندیم.

ذهنش دوباره پیچید ی دوباره یاد اون روز افتاد. اما اون روزاثری از اون توی جمع ندیده بود. نه اون روز، بلکه تا مدتی هم توی ده دیگه آفتابی نمی شد. یاد اون لحظه افتاد که شیپورچی و دهل زن وارد میدون ده شدن و دوباره اون شروع کرد کلِ کشیدن. بعد از چند دقیقه همه با هم شروع به خوندن کردن «دایه دایه وقت جنگه، وقت دوسی با تفنگه، قطارکه بالای سرم پرش فشنگه، پرش فشنگه... پرش فشنگه»... دیگه نتونست خودش را کنترل کنه. با لگد زیر تشت آب زد، دوباره با لگد زیر تشت آتش زد واناری از سینی برداشت و به طرف «گل لاله » پرتاب کرد. انگار او صادق شده بود. «گل لاله »عروس، درست روز عروسی را نشان میداد. نشان می داد که بخاطر آنها به آب وآتش خواهد زد. نشست و پاهای دو تا عزیزش را توی بغل گرفت وشروع کرد زار زدن. هیچی نمی شنید. هیچکس را نمی دید. انگار وسط بیابون بود وهمهمه جمعیت را نمی شنید. ولی یه دفعه زنگ صدای «گل لاله » اونو به خودش اورد. آره این «گل لاله » بود که می خواند: «زندانی ای اوج فریاد، زندانی ای هر دم دریاد...»  و بعد خطاب به جمعیت گفت: «پدر من، برادر من مثل هزاران پدر و برادر دیگر در راه برابری انسانها در راه آزادی به خون غلطیدند. من تنها دختری نیستم که عزیزانم را از من گرفتن و تنها دختری نخواهم بود که عزیزانش را از دست می دهد ولی اگر ساکت باشید فردا نوبت شما و بچه های شماست بقول «اژدر» فردا دیگر کسی نخواهد بود که حتی برای شما گریه کند. پس شیپور چی بزن بزن بزن شعر تفنگ را».

جمعیت بعد از یک لحظه سکوت به صدا در آمد وبا هم هم صدا شدن : «تفنگ دردت به جونم، تفنگ بی تو نمونم...». همونجا به فکرش رسید. «گل لاله » انگار که یکشبه بزرگ شده، با اینکه 15 سالش بود ولی اون شب خیلی بزرگتر به نظر می رسید.

همینطور که اشک می ریخت به گوشه اتاق رفت و درحالی که به چهره زیبای «گل بهار » نگاه می کرد با خودش فکر کرد اگه این یکی هم نبود کارها راحت تر پیش می رفت، ولی بلا فاصله در حالی که دلش برای «گل بهار » غنج میزد روی او خم شد ولپ های برجسته اش را بوسید ودوباره شروع کرد قدم زدن وفکرکردن.

 این بار به روز دستگیری «صادق و اژدر» رفت. روزی که براش یکی از دردآور ترین روزهای زندگیش بود روزی که برای چهلم «اسکندر(سیامک)  اسدیان» رفته بودند. «گل بهار» توی شکمش بود. با همه مشکلات با «صادق و اژدر » رفته بود وقتی که بر می گشتن. مفَتش ها سر جاده را گرفته بودن. اون روز جا برای بردن «گل لاله » نداشتن مجبور شدن بدون «گل لاله» برن. اولین کسی که جلو اونا رو گرفته بود «شعبون » پسر« ابراهیم یحیی» بود. در حالی که با «ژ 3» قراول رفته بود اونا رو از موتور پیاده کردن و «اژدر و صادق»را به زور تفنگ به یک مینی بوس بردن و بعد او را که حامله بود با وانتی که به ده می اومد به ده برگردونده بودن. هنوز خودش را بعد از زایمان جابجا نکرده بود و تنها چند دفعه توی این دو سه ماه جلوی زندان شهر رفته بود و ناامید برگشته بود که پسر«ابراهیم یحیی »مثل جغد خبر تیرباران اون 2 تا رو اورده بود.

این  جونور، امروز هم سر و کله اش پیدا شده بود با یه نره خره دیگه. وقتی با داس داشت علفها را برای زمستون توی کاهدون جا به جا می کرد این دوتا مثل مار خزیده بودن توی کاهدون «شعبون » پسر «ابرام کچل» نه گذاشته بود و نه ورداشته بود گفته بود: «این دامادته !!!دخترت به درک واصل شد، این هم اومده خلعتی بده».

 یکه لحظه پاهاش سست شده بود، منگ شده بود، هیچی نمی دید، هیچی نمی شنید. تا احساس کرد یکی نزدیکش شده آره خود جونورش بود که دستش را دراز کرده بود تا یه بقچه سفید به او بده. همونطور که داس تو دستش بود گردن اون نره خر را حواله گرفته بود طوری که حتی ناله از گلوش خارج نشده بود و فقط با خر خر به سمت ته کاهدان رفته بود «شعبون »هم انگار برق گرفته باشدش سرجاش خشک شده بود و زبونش بند اومده بود. تا خواست به خودش بیاید و به طرف در بره ضربات داس بود که گردن و سروصوت و تمام بدنش را شره و پاره کرد. انگار تمام نیروی بازوی «صادق و اژدر» از توی  بازواش فوران زده بود، همه جا خونی شده بود، لباساش خونی شده بود، تمام تنش خونی شده بود وبوی خون می داد.

تا بیخ گوشش آتیش گرفته بود. وقتی لیچارهائی این جونورها را به یاد می اورد، بعد از چند ماه که برای ملاقات رفته بود و هر روز گفته بودن فعلا" همه زندانیا ممنوع الملاقاتن، بعد از شش سال که هر هفته با جون کندن رفته بود ملاقات «گل لاله »، «گل لاله » ای که 2سال بود حبسش تموم شده بود وآزادش نمی کردند، حالا امروز اینا بجای بچه اش بجای« گل لاله » عزیزش یه جلد قرآن با سیصد تومن پول براش اورده بودن.

 ناخودآگاه محکم توی سرخودش کوبید. آخه چرا این چند روزه نتونسته بود بره جلو زندان. چرا پیله نکرده بود. با خوش فکر کرد شاید خسته شده بوده، نه !! نه !! او هیچوقت خسته نمی شد ولی دیگه همه چیز تموم شده بود.

 یاد حمله کردن خودش به این دوتا جونور افتاد. براش عجیب بود که چرا اون لحظه داد و بیداد راه نینداخته بود وهوار نکشیده بود.آخ این چه سرنوشتی بود که او داشت این چه مصیبتی بود که همیشه روی خونه اونا سایه انداخته بود. بعد پیش خودش خانواده های دیگرانی را در نظر گرفت که طی این چند سا ل با هم به ملاقات می رفتن. احساس کرد تنها نیست، ولی اون امروز کاری کرده بود، کاری کارستان. حالا هم  نمی تونست همینجوری دست روی دست بذاره و آروم بشینه تا بیان وردارن ببرن و به سرنوشت عزیزاش دچارش کنن، مگه می شه به راحتی تسلیم شد.

فقط تو فکر سر پناهی بود برای «گل بهار». توی این ده دیگه نمی تونست بمونه نه خودش نه «گل بهار». فکر دائی و عمو هم دردی از او دوا نمی کرد. دنبال یه آدمی می گشت که آدم این کار باشه.

یک دفعه لبخندی روی صورتش نقش بست. یاد عزیز خانم یکی از نزدیکان «دکتر اعظمی» افتاد. تا وقتی دکتر زنده بود همیشه با دکتر به ده و ایل می اومد. بعد از کشته شدن دکتر یه چند ماهی  هم حبس بود. بعد از حبس کمتر از خونه بیرون می اومد ولی او و.«صادق » و بچه ها تقریبا" هر هفته یه سر به عزیز خانم می زدند. بعد از قیام یه مدتی ازش خبری نداشتن بعد هم گرفتاریها مانع می شد بیشتر به او سر بزنند. ولی عزیز خانم عاشق «اژدر » بود. هیچ وقت هم اسم اصلی او را نمی گفت همیشه به اسم «همایون » صداش می کرد. می گفت قد و قامت « اژدر» اونو یاد « همایون کتیرائی » میندازه. بعد از اعدام « اژدر» چند ماه مریض شد ولی همیشه به او سر می زد و از او می خواست اگر کمکی لازم دارد بگوید.

با خودش گفت: اون تنها کسی هست که می تونه به من کمک کنه باید از اون کمک بگیرم هرچی نباشه اون شیر زنیه و دل شیر داره و می دونه من باید با «گل بهار» چیکار کنم.

در کاهدون را قفل زد و دست و بالش را شست و لباس خونیش را هم چپاند توی تنوریه. بقچه رخت و لباس برای «گل بهار» پیچید و یه مقدار نون و پنیر با خودش برداشت و دست اونو گرفت و زد به کوچه. می دونست هنوز خیلی مونده اهل ده بیدار بشن آونائی که باید می رفتن سر زمین تا حالا توی دشت بودن این جونورها هم مخصوصا" این موقع اومدن که کسی نبیندشون.

وقتی سر جاده رسید اثری از ماشین نبود به «گل بهار» نگاه کرد که بی صدا کنارش وایساده بود. از این همه سکوت خودش هم خسته شده بود دلش دوباره هری ریخت پائین. دولاشد و در حالی که گونه های « گل بهار » را ماچ می کرد گفت: فقط تو برام موندی. می خوام ببرمت یه جای خوب دوست دارم درست زندگی کنی. برادرت، خواهرت، پدر ندیده ات را از یاد نبری دلم می خواد همونقدر که من کینه تو دلم ذخیره کردم تو تودلت عشق و محبت ذخیره کنی ولی دشمن را هم از یاد نبری.

«گل بهار» نگاهی توی چشماش کرد و گفت : کجا می ریم ؟ با لبخند تلخی گفت پیش یه قوم و خیش خیلی عزیز. دوباره سکوت و سکوت.

 از دور وانت باری می اومد. دستش را بالا کرد. راننده وانت جلوش وایساد و گفت سوارشین. وقتی سوار شد راننده سلام کرد و گفت « ننه گل لاله » کجا می ری؟

یه نگاه به صورت پیره مرد راننده کرد. بابای «صابر» رفیق «اژدر» بود. جواب سلامش را داد و از «صابر» پرسید: (می دونست همون روزی که «صادق و اژدر» را گرفته بودن «صابر» تونسته بود فرار کنه اما توی جاده با یه کامیون تصادف می کنه و فلج میشه. ولی  این بی همه چیزها بهش رحم نمی کنن و میان همونجوری می برنش زندان. بعد هم 10سال بهش حبس داده بودن ) بابای« صابر» با صدای گرفته ای گفت: «دیگه راحت شد».

با ناله پرسید چی شده ؟ چه بلائی سرش اومده ؟ بابای «صابر» با غم گفت: «کشتنش، کشتنش».

انگارآواری دوباره سرش هوارشده بود. نای حرف زدن نداشت. دندوناش کلید شده بود. جیگرش الو گرفته بود. پیره مرد کنار جاده نگهداشت. اشکاشو پاک کرد و با ناله از«گل لاله » پرسید.

با بغض گفته بود: « گل لاله ام » را کشتند و گریه کرده بود. پیره مرد در حالی که دلداریش می داد گفته بود: کی فهمیدی ؟ او گفته بود :امروز و پیر مرد در حالی که می گریست گفته بود: من یک هفته قبل خبر دار شدم. می ترسیدم به تو هم اطلاع بدم. هر چی هم دنبال جنازه «صابر» رفتم جوابی نگرفتم. الان هم از اونجا میام. خبر دارم که پسر«ابرام کچل » بنا بود بیاد خبر بهت بده. پس اون اومد.

 در حالی که سرش پائین بود کله را تکان داد و رفت سوار وانت شد پدر صابر هم سوار شد و راه افتادن. دیگه تا رسیدن سکوت بود وسکوت بود وسکوت فقط وقتی پیاده شد به پیره مرد گفت: بابا «صابر» امروزشما منو ندیدی و خبر نداری کجا رفتم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. هوا تقریبا" روشن شده بود. عزیز خانم توی حیاط کنار باغچه ایستاده بود و به گوشه ای خیره نگاه می کرد.

به آرامی سمت در خزید و خودش را به حیاط رساند. سلام کرد و گوشه ای کز کرد. عزیز خانم در حالی که بطرفش می اومد سلامش را جواب داد و احوالپرسی کرد بعد گفت : مثل اینکه اصلا" نخوابیدی ؟ با سر تائید کرد و ساکت ماند.

عزیز خانم پرسید :خوب دخترم می خوای چیکار کنی ؟

گفت: نمی دونم، ولی فکر می کنم اگر برم ایل بهتر باشه، اما موندم با «گل بهار» چیکار کنم توی ایل براش خیلی سخته.

عزیز خانم گفت: می دونی من یه پسر دارم توی آلمان. دیشب زنگ زدم و یه کم در رابطه با تو صحبت کردم. فکر می کنم اگر بتونی از مرز رد بشی  بهتره تا اینکه بری توی ایل و یک عده به دردسر بیفتند.

مکثی کرد و گفت : می دونم اومدن من و «گل بهار» برای شما دردسر درست کرده ولی همین امروز وقتی دخترم بیدار شد از اینجا می ریم.

عزیز خانم با لحن محکمی گفت: مگه من از اومدن شما اینجا می ترسم. نه نه من نگران خودت و این دختر هستم والا من آفتاب لب بومم و دیگه ترس از هیچ چیزی ندارم. حالا هم بغ نکن برو یه کم استراحت کن یک فکری می کنیم.

برگشت اتاق و کنار «گل بهار» دراز کشید ولی خوابش نبرد حوالی ساعت ده از صدای ماشینی که از پشت دیوار بگوشش رسید از جا بلند شد و دست پاچه به این ور و آن ور اتاق رفت از پنجره سرک کشید. عزیز خانم داشت به طرف  در حیاط می رفت دل توی دلش نبود.

 در حیاط که باز شد جوانی به داخل حیاط آمد و با عزیز خانم دیده بوسی کرد. کمی خیالش راحت شد. خودش را از پنجره کنار کشید. چند دقیقه بعد با ضربات آرامی که به در اتاق خورد عزیز خانم وارد شد و گفت: بچه را بیدار کن بریم صبحانه بخوریم «اکبر» خواهر زاده منه. اون مثل دو چشم من  می مونه، اون خیلی خوب می تونه بما کمک کنه.

بدون اینکه حرفی بزنه «گل بهار » را بیدار کرد و بدنبال عزیز خانم راهی شد. با دیدن جوانی که کنار سفره نشسته بود بی اختیار یاد «اژدرش» افتاد. جوان سلامی کرد و از جا بلند شد.

در حالی که جواب سلام او را می داد از او خواست که راحت باشه. بعد از خوردن صبحانه عزیز خانم از «گل بهار» خواست بره توی حیاط بازی کنه بعد از رفتن «گل بهار» گفت: دخترم «اکبر» تو را تا سلماس می بره اونجا هم یک کسی هست که از مرز ردت کنه فقط بیا بریم من یه کاری باهات دارم.

درحالی که بدنبا ل او راه افتاد ه بود گفت: آخه عزیز خانم من با یه بچه تو دیار غربت چه کنم ؟ من که از سرنوشت خودم نمی ترسم از عاقبت دخترم بیم دارم.

 درحالی که وارد اتاق دیگری می شدند  عزیز خانم گفت : فکر می کنی اینجا می تونی بمونی ؟ ناراحت نشو منظورم خونه من نیست منظورم توی این دیاریه که گرگها توی همه جا کمین کردن. تو فکر می کنی اگر بری تو ایل همه چیز حل میشه. نه نه. دخترم این گرگها به ایل می زنن هم خودت را فنا می کنی هم یه عده دیگه رو. عقلت را جمع کن این رفتن هم خودت را نجات می ده هم دخترت را، تازه این را می دونی دخترت زیر با ل و پر خودته و کسی نمی تونه شما را از هم جدا کنه.

سکوت کرد و درست کنار در تکیه داد به دیوار ورفت توی فکر. نمی تونست تصمیم بگیره نمی تونست فکرش را جمع و جور کنه همه فکراش تو هم پیچیده بود عین کلاف سر در گم می مونست.

با صدای عزیز خانم به خودش اومد : خوب دخترم چیکار می خوای بکنی ؟ تصمیم بگیر من هر کمکی از دستم ساخته باشه دریغ ندارم حالا هر تصمیمی که تو بگیری برای من فرق نداره ولی من فکر می کنم این بهترین راه باشه.

در حالی که تو چشمای عزیز خانم خیره شده بود گفت : هر چی شما بگید همون کار را می کنم.

عزیز خانم رفت و یک ساک کوچیک اورد و در حالی که چند تیکه لباس گرم توی اون می چپاند گفت : بدبختانه رخت و لباس بچه گانه ندارم ولی به «اکبر» سفارش می کنم توی سلماس قبل از راه افتادن برای دخترت چند تا لباس گرم بگیره.

در حالی که سرخ شده بود گفت نه ممنون من که چیزی لازم ندارم برای «گل بهار » هم یه بقچه رخت ولباس برداشتم.

عزیز خانم گفت : می دونم دخترم. ولی هوا سرده این ها لازمت می شه یه مقداری پول هم توی ساک گذاشتم یه وقت به دردت می خوره.

 اول قبول نمی کرد ولی با اصرار عزیز خانم  پذیرفت. وقتی از اتاق بیرون اومدن «اکبر» منتظرشون بود. گفت خاله اگه زودتر راه بیفتیم بهتره.

عزیز خانم رو به او کرد و گفت : دخترم حاضر شو نگران هم نباش همه چیز درست میشه «اکبر» خیلی حق به گردن من داره هر چی هم گفت گوش کن دفعه اولی نیست که این کار را برای من می کنه جلو در حیاط عزیز خانم او را بغل کرد و گفت : من همیشه آرزوی داشتن یک دختر مثل تو را داشتم، حالا فکر می کنم این آرزوم بر آورده شده، دخترم مواظب خودت و« گل بهار » باش من دو را دور مراقبت هستم. از هیچی نترس تو موفق می شی.

دست عزیز خانم که روی گونه اش بود را بوسید وبا « گل بهار » سوار ماشین شد.

هفته بعدش پسر عزیز خانم توی ترکیه به دیدنشان اومد و با چند ماه دوندگی او و «گل بهار » را به آلمان برد.

حالاهر سال تابستون که میشه با «گل بهار »( که سال آخر دانشگاه را می گذرونه ) به یاد «صادق ها، اژدرها، گل لاله ها، صابرها» و هزاران لاله خفته در خاک از ستم سرمایه و به یاد عزیز خانم که به راستی برایش مادر بود، در کنار شرکت در مراسم یادبود این عزیزان، زخم نفرت و کینه اش از سرمایه داری را، برای فردائی روشن صیقل می دهد.

 

بزن مطرب بزن چنگ وبزن چنگ

که در سینه دلی دارم چنین تنگ

بزن با سوت خوش ،آهنگ رود را

بخوان با نغمه ات شعر و سرود را

بگو که کودکانم زار گشتند

اسیرکوی و دشت، بیمار گشتند

هزاران لالۀ سرخ همین دشت

درون محبس و بر دار گشتند

بزن مطرب بزن چنگ و بزن چنگ

که در سینه دلی دارم چنین تنگ

بزن آهنگ بیداری، دوباره

که از دشت و دمن لاله می باره

بگو که کارگر بیکاره امروز

اسیر پنجۀ قداره امروز

معلم بحر نان، غم داره امروز

کنار تخته هم، تب داره امروز

بگو دانشجو هم ،رفته اسیری

که کودک هم نداره نان سیری

بزن مطرب سرود صبح فردا

که قهرش می کَنَد سرمایه از جا

فقط با قهر سرخش می تواند

زمین را به رهائی ها، رساند

 

 

                                                                    محمود خلیلی

                                                                    تیر ماه 1386

                                                              tondardialog@web.de