گلستان در آتش

نورالدین غروی

nurgharavi@gmail.com

به گزارش "تبریز نیوز" و دیگر اخبار الکترونیکی و ایمیل های رسیده , به مناسبت "پنجاه نهمین سالگرد فرو پاشی فرقه دموکرات"، مراسم کتاب سوزان  بدست جدائی طلبان پان ترکیست انجام شده که در آن کتاب هائی مانند "شاهنامه فردوسی" , کتاب های "ادبیات و دستور زبان فارسی" , "زندگی نامه کوروش" , "دیوان حافظ" , "مثنوی مولوی بلخی" ( که این جماعت اورا ترک می دانند گرچه در ترکیه , متروپل پان ترکیسم , از او بنام شاعر و اندیشمند ایرانی نام می برند ) , و "بوستان و گلستان سعدی" و از همه شگفت انگیز تر "دیوان فارسی شهریار"، را هم به آتش کشیده اند . شهریاری که او را در باکو و دیگر جاهای  قفقاز بنام "اوز بالامیز"، ( فرزند خودمان ) نام می برند . پرچم ایران را هم به آتش کشیده اند .

 

دلم می خواست که خبر را باور نکنم . جدا خواستم که آن را باور نکنم . که خبر باور نکردنی تر از آن بود که اگر از سوی یک منبع معتبر هم باشد براحتی بتوانم آنرا در اندیشه گاهم هضم کنم .

 

اما در ایمیل های دیگر که دریافت کردم و وقتی گزارش آن را در برخی سایت های "پان ترکيست" ها دیدم دیگر ناگزیر بودم و می بایستی که خبر را ولو سنگین ولو ننگین و دردآور بپذیرم .

 

یکی از سایت ها (بای بک) ویدیو کلیپ آن را زیر عنوان : 26 آذر ده یاندیریلان کتابلاردان بیر ویدئو کلبپ ( یک ویدئو کلبپ از کتاب های سوخته شده در 26 آذر ) گذاشته بود و متنی هم به این مفهوم که گرچه بعضی ها این کار را محکوم می کنند ولی این واکنش احساس این کسان در برابر ستم های رفته برآنان است به آن افزوده بود .

 

یکی از عکس ها بسیار گویا بود . "گلستان" در حال سوختن بود . و "بوستان سعدی" در میان تل آتش در حالیکه شیرازه آن سوخته بود هنوز کلمه "بوستان" به خط نستعلیق زیبائی بر جلد آن خوانا بود .

 

به عکس ها خیره شدم و سخت سوگوار .

 

اگر هر کتاب محصول تلاش اندیشه گری یک انسان باشد و فرزند مغز یک انسان باشد , سوختن کتاب فرقی با سوختن اندیشه و مغز انسان دارد ؟

 

وانگهی "مثنوی" و "دیوان حافظ" و "گلستان سعدی" ،با خون هر آن کس که در این سرزمین زندگی می کند عجین است و [در طاقچه هر اتاق دهات آذربایجانی , دیوان حافظ و سعدی مانند "قرآن" وجود دارد . آموختن و سخن گفتن به زبان ترکی آذربایجانی قبول , ولی این همه دشمنی با زبان فارسی چرا ؟ ] (1)

 

چشمانم را فرو می بندم و به کتاب سوزان های دیگر می اندیشم . به "اسکندر" که کبیر نبود و "جندیشاپور"  , تا بحال هیچ یک از آنانی که در کتاب های به دستور قدرت نوشته بنام کبیر نامیده شده اند نشانی از بزرگی و سترگی ندیده ام , به کتاب سوزانی که می گویند در زمان خلیفه دوم روی داده , به "سلطان محمود غزنوی" و هزاران هزار کتابی که در ری به آتش کشید که میگویند خاکستر کتاب های سوخته بار چند هزار شتر می شد , اگرچه شاید اغراق باشد ولی نشانی از اندازه آن رویداد دارد .

 

به کتاب سوزان نازی ها در سال 1933 اندیشیدم و کتاب هايی که در سال های تصفیه "استالین"، سوخت . کتاب سوزان در باکو وقتی که "بلشویک ها" ، "مساوات چی ها" را بر انداختند و قدرت را بدست گرفتند که حتی "نریمان نریمان اوف"، صدر هیات رئیسه جمهوری سوسیالیستی آذربایجان ! از آن همه زورگوئی و غارت نفت باکو توسط روس ها بدرد آمد که در نامه اش به "لنین"، سوگوارانه از آن ها نالید .

 

در آن روزهايی که [ اسم "پانکراتوف"، جلاد تن هرکسی را می لرزانید و لیست های بی شمار اعدام شدگان در هر سو ایجاد وحشت می نمود] (2) در آن روزهائیکه [زبان روسی کم کم جایگزین زبان ترکی گشت . ابتدا از ادارات شروع گردید و به کنگره ها و مدارس رسید آثار ترکی ملی گرایان جزء کتب ضاله اعلام و از کتابخانه ها جمع آوری گردید ] (3) ولی در همان روزها "پیشه وری"، که در باکو بود و سردبیر روزنامه "حریت"، بود نه تنها اعتراضی بر این کار نکرد بلکه  [ با شیفتگی خاصی نسبت به حکومت شوراها , در حریت چنین می نوشت : ... روسیه اصول فدراسیون را پذیرفته , استقلال ملی را به رسمیت می شناسد. ] (4) بگذریم که بعد ها در جریان جدائی خواهی از ایران بسیار در نکوهش فدرالیسم نوشت .

 

دوباره به عکس ها خیره شدم  و یاد فیلم سینمائی "فارنهایت 451" افتادم . این فیلم در سال 1966 ازروی رمانی به همین نام نوشته "ری برادبری Ray Bradbury"،  در انگلیس ساخته شد و از قراری که خواندم برگردان تازه ای از آن در سال 2007 قرار است به تماشا گذاشته شود . من این فیلم را شاید یکی دو سال پس از ساخته شدنش دیدم و نه یکبار که شاید پنج بار که آخرینش دو سه سال پیش بود آن را تماشا کرده ام..

 

نویسنده رمان جامعه ای را ترسیم می کند که در آن دشمنی با اندیشه و روشنفکری و هر اندیشه زایائی , ویژه گی نهادین آن جامعه است . اندیشیدن گناه است  و هر آنچه که اندیشه گاه ما را واکاود خیانت است ، و کتاب , کتاب, چون اندیشه را می سازد و آن را جلا می بخشد پس بد است پس باید که آن را سوزاند. خواندن و نگهداری کتاب جرم است . بریگاد ویژه ای از آتش نشانان بجای اینکه آتش را فرو نشانند آتش بر می افروزند و کتاب های تازه یافته را در داخل خانه ها می سوزانند که با کوره های دستی  و شعله افکن های قوی دمائی تا 451 درحه فارنهایت یا 233 درجه سانتیگراد ایجاد می کنند که هیچ کتابی را در آن دما یارای ایستادن و پابر جا ماندن نیست .

 

بجای کتاب هرچه "رئیس یا برادر بزرگ Big Brother" می گوید باید پذیرفت . اصلا نباید اندیشید . تلویزیون تماشا کن که همین ترا بس است  , تلویزیونی که برادر بزرگ هم با دوربینی که درآن کار گذاشته اند  ترا می بیند . به همین دلیل در همه اتاق ها و حتی آشپزخانه هم باید تلویزیون سه بعدی کار گذاشته شده باشد . در آن روزگاری که ری برادبری نوول خودش را می نوشت هنوز کابل فیبر نوری ساخته نشده بود که که بیننده دیده شود ولی امروزه انگاری به آن روزگاری که نویسنده آنرا به عهده قرن بیست و یکم گذاشته بوده رسیده ایم .

 

 "مونتاگ" , قهرمان داستان , عضو بریگاد آتش نشانی , یا گروه ضربت کتاب سوزی , است . به کارش می نازد و وفاداری اش را به رئیس پیوسته نشان می دهد . زندگی اش در کار , سوزاندن کتاب , و تماشای تلویزیون باتفاق زنش می گذرد . زنش همه روزش به تماشای تلویزیون می گذرد و همان طور که یادشان داده اند احساس خوش بختی می کند . ولی داروهای خواب آور و آرام بخش های قوی که زنش می خورد نشان می دهد که زندگی روباتی آن گونه که می نماد زیبا نیست .

 

تا اینکه در اثر زیاده روی در خوردن این گونه داروها می میرد . "مونتاگ"، در راه اداره اش در مترو که مونو ریل است , از همان نوع که "احمدی نژاد"، می خواست و می خواهد در تهران بسازد , با کلاریس دختر جوانی آشنا می شود که او را به دنیای بزرگتری , به طبیعت , و مهم تر از همه به دنیای گذشته ها و تاریخ رهنمون می شود و تخم تردید دردل او نسبت به درست بودن راهی که می رود می کارد .

 

"مونتاگ همچنان کتاب می سوزاند تا اینکه در یکی از روزهائی که در درون خانه یک پیرزن به کتاب سوزی می پردازند , زن صاحب خانه و صاحب کتاب ها جلوگیری می کند و به دستورات فرمانده مونتاگ گوش نمی کند ،و در میانه کتاب هایش که در اتاق نشیمن تلنبار کرده اند که یک جا بسوزانند می ایستد ووقتی که اولتیماتوم فرمانده را می شنود که اگر آن جا را ترک نکند خود درمیان آتش خواهد سوخت , زن خود کبریت میکشد و آن را به کتاب های آلوده به نفت می زند و ایستاده سرپا درمیان کتاب ها می سوزد و خاکستر می شود .

 

 "مونتاگ"، برای اولین بار با پرسش خطرناک و دگرگون کننده ای روبرو می شود . از خود می پرسد که در درون این کتاب ها چیست که انسانی حاضر می شود  بخاطر آن ها زندگی اش را به آتش بکشد . از ته مانده کتاب ها یواشکی با خود برمی دارد و آن را می خواند و اینکار را بازهم و بارهای دیگر تکرار می کند و کتابخانه ای در خفا برای خود می سازد . تا اینکه به تصادفی با عاقله مردی بنام "فابر"، آشنا می شود که زندگی روباتی را بر نمی تابد و به گذشته اش می اندیشد .

 

او "مونتاگ"، را به دنیای دیگری راهنمائی می کند . تا روزی که "مونتاگ"، در اداره اش همراه همکارانش به ماموریت تازه ای  فرستاده می شود که وقتی به محل می رسند آشکار می شود که این بار باید کتاب های خودش را و خانه اش را به آتش بکشد . درآن لحضه گزینش , او کتاب را بر می گزیند ولی بجای اینکه مانند پیرزن خود را آتش بزند فرمانده اش را با شعله افکن می سوزاند و فرار می کند و به جائی که آن پیر فرهیخته نشان داده است رهسپار می شود.

 

روبات ها بدنبالش می آیند و همه آدم ها به فرمان برادر بزرگ به بیرون خانه هایشان می آیند که همه خانه ها مثل هم و مانند یک ماکت ساختمان ساخته نشده اند . که تو یک جامعه روباتیک را می بینی که همگان مغزشوئی شده نه تنها لباسشان , خانه شان بلکه راه زندگی شان هم یونیفرم است .روبات ها که از روی بوی تن مونتاگ او را جستجو می کنند به او نزدیک می شوند ولی مونتاگ خود را در رودخانه ای که اورا به شهر کتاب رهنمون می شود می شوید و روبات ها او را گم می کنند .

 

نمی دانم یادش بخیر یا به شر , آن روزها من مجموعه گران بهائی از اعلامیه های تقریبا تمام گروه ها را در فاصله 1339 , که در آن سال پیش از سالگرد شانزده سالگی ام عضو سازمان جوانان جبهه ملی شده بودم , تا پس از پانزده خرداد 42 را گرد آوری کرده بودم که به زحمت آن ها را نگه داری می کردم که بعد ها اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پولیتستر , اصول جنگ های پارتیزانی "رژی دبره" که زیر فشار شکنجه جلادان بولیویائی "چه گوارا" را لو داد و  چون فرانسوی بود از مرگ رهید و حالا هم در فرانسه به گذران عمر مشغول است , خاطرات زندان "اشرف دهقانی"، که از زندان گریخته بود , از "احمد رضائی و پویان"، و ... تا آن جا که توانسته بودم به آن مجموعه افزوده بودم که وقتی آن ها را با هزار ترس و احتیاط به کسی برای خواندن می دادم  تا پس بگیرم و در آن پستو های دست ساز پنهان کنم جانم بالا می آمد و هر از چند گاهی , وقتی که از خانواده یارانی که دستگیر می شدند می شنیدم که "ساواک"، حتی دیوار ها را هم چک میکند که مبادا پشت آن جاسازی شده باشد , من هم جای آن گنجینه اندیشه را عوض می کردم تا که ناگزیر شدم آن ها را به پلاستیکی بپیچم و در باغچه خانه مان بکارم .

 

تا اینکه یکی از  روزها مادرم خبر داد که یکی از یاران را که دستگیر کرده بودند باغچه خانه شان را هم بیل زده بودند که مبادا کتابی یا ورقی یا حتی ورق پاره ای یا هرآنچه که نشانی از اندیشه ورزی داشته باشد بیابند , پس سوگوارانه , از گنجینه ام نبش قبر کردم و آن ها را , بخاطر مادرم , با اشک در چاه قدیمی آب که پس از لوله کشی متروک شده بود در حیاط خانه مان انداختم که هنوز هم درد فراق آن ها را دارم .

 

این آقای "صانعی"، که اکنون آیت العظمی است و اصلاح طلب هم هست و حرف های خوبی می زند و فتواهای خوبی می دهد که وب سایت اش بخاطر دیدگاه های مترقیانه اش در باره زنان فیلتر شد , آن زمان دادستان کل بود که آن فرمان غلاظ و شداد راجع به کتاب های ضاله و مضله را داد که خواندن و نگهداری و فروختن اش ترا تا به سطح باغی بودن می رساند , هر گوشه خلوتی , هر خرابه ای و هر رودخانه ای پر از کتاب های با ارزش بسیار شد که دارندگان شان از ترس جان از آن دلبندهای شان جدا شدند . روانش شاد دوستی که نماینده دور اول مجلس بود و سخت هوادار آزادی , از موقعیت نماینده بودنش استفاده کرد و شب ها با وانتی در خرابه ها و رودخانه های بی آب گشت و به گفته خودش یک کتابخانه بزرگ وارزشمند ساخت . که البته در پایان دوره اش در مجلس  , مدتی اوین نشین هم شد .

 

"مونتاگ"، به جائی که عاشقان کتاب , دشمنان مغزشوئی و پاسداران اندیشه از دست اربابان دروغ فرار کرده و در جای دنج و دور از شهر و دیاری زندگی می کردند راهنمون می شود . او با آدم هائی آشنا می شود که که برای اینکه اگر دستگیر شدند و کتاب های شان سوخت کتاب ازبین نرود خود کتاب شده اند .دو مرد دوقلو یکی بینوایان جلد یک و دیگری جلد دو  و آن یکی کلبه عمو تم , بعدی الیور تویست , دیگری دن کیشوت و نفر بعد کمدی الهی و ... است . تا به پیر مردی می رسد که در بستر مرگ خوابیده و نوه اش کنار او در حال خواندن کتاب مجازات و مکافات "تولستوی"، است  . پیرمرد می خواهد مطمئن باشد که پیش از مرگش کسی هست که با کتاب یکی شده است .

 

وقتی که در سال 1938 استالین دستور دادکه "نیکلای بوخارین" را که پبشتر ها عضو پولیت بوروی حزب کمونیست بود و سردبیر پراودا و پس از آن ایزوستیا , به اتهام خیانت دستگیر کنند که در دادگاه خیلی معروف 21 نفر محاکمه شود , از آن محاکمه ها که در همه رژیم های مستبد نسخه برداری شد و هنوز هم می شود , چون خود می دانست که دستگیر خواهد شد به زن جوانش که عاشقش بود گفت این نوشته های مرا هرجا که پنهان کنی کا گ ب آن را خواهد یافت . تنها جائی که نمی توانند بیابند و آن را نابود کنند مغز توست . پس تو همه اینها را بخاطر بسپار و حفظ کن . آنا لارینا زن بیست و چهارساله او , همه سند بیگناهی شوهرش را از بر کرد .

 

"بوخارین"، را اعدام کردند . "آنای"، جوان که پسر یک ساله اش را از او گرفته بودند و به یتیم خانه داده بودند تک و تنها بلند گوی دفاع از شوهرش شد . بیست سالی در زندان و بعد در زندان خانگی در سیبری گذراند , ولی زبان فرو نبست . از اردوگاه های کار اجباری تا محرومیت از حقوق اجتماعی همه را به جان خرید و بر ستمی که به او و پسرش و شوهرش رفته بود پای کوفت و یک لحظه دم فرو نبست . پنجاه سال آزگار بر باور خویش پافشاری کرد تا که استالین هم رفت و "برژنف"، هم و گاه "گورباچف"، رسید و او با اکراه از "بوخارین"، اعاده حیثیت کرد و این زن ارزشمدار گرچه در سنین کهولت اما مفتخر پیروزی اش را در سال 1988 جشن گرفت و هشت سال بعد هم  دیده از جهان فروبست .

 

"مونتاگ"، هم که از آن "مدینه جاهله" بر وزن و نقطه مقابل "مدینه فاضله" یا "دیستوپیا Dystopia" بر وزن و مقابل "یوتوپیا Utopia " رسته است کتابی را بر می گزیند که آن را در خودش حل کند یا خود در کتاب حل شود که اگر اهالی دیستوپیا آخرین کتاب را هم سوزانده باشند بازهم "انسان – کتاب"ها باشند که به نسل های آینده برآمد کار مغز ها را و اندیشه ها را بازگو کنند و بگویند و نشان دهند که انسان ابزار نیست و ماشین نیست و روبات نیست و سطل زباله دانی نیست  که فرمانروایان مدینه جاهله هرچه می خواهند درآن بریزند .

 

 "بردبری Bradbury"، از قرار در نوشتن این رمان از کتاب پرآوازه 1984 جرج اورول اثر گرفته است که او در آن کتاب و در مزرعه حیوانات اش دیستوپیا را نشان می دهد .

 

"اورول کتاب مزرعه حیوانات اش را دقیقا در زمانی می نوشت که اولین بمب اتمی جهان در آمریکا زیر نام "پروژه مانهاتان"، ساخته می شد و جالب تر اینکه کتاب او درست در همان ماهی که بمب اتمی آمریکا در  هیروشما و ناکازاکی اولین نمایشگاه ابرجنایت بشر را ساخت به قفسه کتاب فروش ها راه یافت .

 

در 1984 , "برادر بزرگ , Big Brother ", همه کاره است و با "پلیس اندیشه"، فکر هرکسی را می خواند . در این جا بجای" مونتاگ" آقای "وینستون اسمیت"، که خودش در "وزارت حقیقت" کار می کند در خطر است . او می بیند و می فهمد که در وزارت خانه او برنامه همیشگی در کار است که ذهن آدمیان را خالی کنند . آدم ها باید از خاطره , از یادواره ها , از گذشته تاریخی شان خالی باشند و بجای آن ها آن چه این گماشتگان وزارت باصطلاح حقیقت می گویند پر شود .

 

اگر گفتند که در ایران در هزار سال گذشته امپراطوران ترک از طریق دموکراتیک حکومت کرده اند باید بپذیرد , اگر گفتند که شوونسیت های فارس در جنگی که بین ایران و روس در گرفت آذربایجان را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم کردند باید که بپذیرد , و حتی اگر گفتند که صد سال است ( یعنی زمانیکه "ستارخان و باقرخان" قهرمانان نجات مشروطه بودند و شاه مملکت هم ترک بود و بیشتر خان ها و سلطنه ها و ملک ها و دوله ها  هم از قماش و ایل و تبار شاه بودند ) که شوونیست های فارس با زبان ترکی می جنگند باید که بپذیرد , و نیز اگر گفتند که در جنگ جهانی دوم آذربایجان را به دو نیمه کردند باید که بپذیرد . و اگر گفتند که "پیشه وری" ادامه دهنده راه "ستارخان" است باید که بپذیرد .

 

کار "پلیس اندیشه"، پاک کردن و تهی کردن آگاهی های تاریخی است و پر کردن آن با دروغ هائی که می بافند . پلیس اندیشه به آن ها اجازه نمی دهد که انبوه کتاب ها را باز کنند , خاطرات یاران پیشه وری را , هزاران سندی که از آرشیو کا گ ب و وزارت خارجه آمریکا و سیا بیرون آمده است و حتی نوشته های خود پیشه وری را در روزنامه های "آذربایجان جزء لاینفک ایران" , "حریت و آژیر" که در هردو آن ها او سردبیر بود و روزنامه "آذربایجان"، که پس از راه افتادن فرقه , ارگان رسمی آن شد را بخوانند و در آن ها جزر و مد های شخصیت او را بکاوند و باور های اورا به محک خرد بزنند و از خو بپرسند که این کسی که در نوشته هایش در روزنامه "آذربایجان جزء لا ینفک ایران"، یک ایرانی دو آتشه است و در روزنامه "حریت"، یک مارکسیست لنینیست متعصب و در نهضت جنگل یک برنامه ریز و وزیر جمهوری سوسیالیستی گیلان که در پی پیوند دادن , اگرنه ایران , دستکم شمال ایران به بزعم خودش مدینه فاضله "لنین" , و در "آژیر"، یک "استالینست" ، بسیار باورمند است و درست در سال هائی که "استالین" در تصفیه های خونین اش بیش از بیست و پنج میلیون نفر به گزارش "روی مدووداف" در کتاب "در دادگاه تاریخ" و دوازده میلیون نفر بنا به گزارش "خروشچف"، به کنگره بیستم حزب کمونیست , از به اصطلاح هم میهنانش را کشته و خیل بزرگی از اندیشمندان قبلا  کمونیست , از "آرتور کوئستلر" با کتاب "ظلمت در نیمروزش" [ که گفته میشود قهرمان داستانش , روباشف , در حقیقت همان بوخارین بوده است ] , تا جرج اورول با "1984 و مزرعه حیوانات اش" و "از ره رسیدن و بازگشت اش"، تا "مانس اشبربر" با رمان بیاد ماندنی اش "قطره اشکی بر اقیانوس" , تا "ریچارد رایت" با کتاب پر آوازه اش "خدائی که رفوزه شد" , The God That Failed  و هزاران دیگر رویگردان از آن مکتب شده و در رد آن و افشای آن همه جنایات جان کندند و خود را در خطر انداختند  , هرگز ذره ای تردید در درستی راهی که "استالین"، میرفت نشان نداد , و در تمام این سال های دراز کلمه ای از زبان مادری , ترکی , که ادعا کند بنیان ملیت است , نگفته است بلکه همراه با سیاست های "استالین"، گاهی اصالت دادن به زبان را یک کار "بورژوازی"  , پس بد و نکوهیده , دانسته و گاهی بر طبل فدرالیسم کوبیده و پس از آن همه زبان ها و ملیت ها را در راستای منافع بقول خودش "متروپل انقلاب جهانی"،  یعنی "کمونیسم" دانسته , چسان شد که ناگهان  پس از رد اعتبارنامه اش در مجلس چهاردهم و پس از آن در کنگره حزب توده بیاد مظلوم شدن زبان ترکی می افتد .

 

"وزارت حقیقت"، نمی گذارد که اینان کتاب ها را باز کنند و ببینند و بدانند که اندیشه و طرح "فرقه دیمقرات آذربایجان"، درست در سالی که آلمان به شوروی اعلام جنگ کرد در جلسات کمیته مرکزی حزب مطرح شد و به مجرد تسلیم آلمان , هم چارت سازمانی , اعلام موجودیت و مانیفست آن و هم همه برنامه ها و زمان بندی ها و گزینش رهبران و حتی متن اعلامیه ها با تصویب کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی تهیه و برای اجرا در اختیار میر جعفر باقراف , صدر هیئات رئیسه آذربایجان شوروی که پس از استالین در دادگاههای شور.وی به اتهام کشتار بیش از بیست هزار نفر اعدام شد , گذاشته شد و او ایتدا بسراغ دیگران رفت تا اینکه پیشه وری را مناسب ترین گزینه در چارچوب تبیین "اینتر ناسیونالیسم" به سبک "استالین"، یافت و او را به اینکار گماشت . "وزارت حقیقت"، به این جوان یاد میدهد که اگر من این حرف ها را می زنم بر من خشم بگیرد و مرا "شوونیست فارس" بداند , گرچه این انگ ها بمن نمی چسبد , ولی به او رخصت نمی دهد که لابلای این همه انبوه اسناد را بگردد و برای خود اگر دنبال قهرمان می گردد دیگری را که شایسته است بجوید و یا خود قهرمان شود .

 

به او نمی گویند که "پیشه وری" یک ناسیونالیست آذربایجانی نبود ، بلکه یک "اینترناسیونالیست"، بسیار مومن و وفادار بود که همه هستی اش را درآن راه باخت .

 

به او نمی گویند که همه این فاجعه , "فرقه دیمقرات آذربایجان" , از آغاز تا پایان برای نفت بود و آن چه که به بازی بی شرمانه گرفته شد امید وآرزوی صدها هزار یا میلیون ها ایرانی بود که با تنهای رنجور از ستم رضاخانی و روان های رنجورتر از تحقیر ها و محرومیت ها به دنبال یک زندگی آزاد و آرام و مرفه و محترم بودند بود.

 

به آن ها نمی گویند که آن برنامه یکسان سازی فرهنگی "رضاخانی"، تنها در شش هفت سال آخر سلطنت او  یویژه پس از بازگشت او از سفر به ترکیه بود که در آن سخت تحت تاثیر "مصطفی کمال"، قرار گرفته بود .

 

او عکس برگردانی از یکسان سازی ترکی "مصطفی کمال"، را به شکل یکسان سازی فارسی در ایران به اجرا گذاشت که بیگمان برای کسی که  نه سوادی از تاریخ داشت و نه از فرهنگ  بجز زورگوئی و چپاول و سرقت دارائی های مردم آگاهی می داشت اگر اندیشه به مزدانی چون "محمد علی فروغی" ها نبودند به آن هم نمی توانست حتی بیندیشد .

 

به او نمی گویند که از آن پس اگر ستمی بر قومیت های گوناگون ایرانی رفته است بر همه آنان بوده است و هستند بخش هائی از ایران که از آذربایجان محرومتر و ستم زده تر هستند .

 

به آن ها نمی گویند که اگر راهی هست و اگر راهی راست و کم دردسر تر هست پافشاری بر رفع ستم بر همه قومیت ها و اقلیت هاست , و استقرار نظام مردم سالاری در تمام کشورمان است که هرکسی آزاد در گزینش , زبان خود را بکار میبرد و سنت خود را گرامی می دارد.

    

"وزارت حقیقت" ، می داند که اگر این جوان که کتاب می سوزاند دریابد  که در کتاب ها در تاریخ ها و در یادنامه ها و حتی در فیلم ها و گزارشات خبرگزاری های بیگانه  چه آمده است خواهد دانست که همه این بافته های وزارت حقیقت یکسره دروغ است . اگر بداند که ستارخان پرچم بیگانه را بر نمی تافت و همه هستی اش را برای زیستن در زیر پرچم ایران در کف دست نهاده بود بیگمان در تاریکی شب پرچم جمهوری آذربایجان را به یک تیر چراغ برق نمی بست که با گرفتن عکس از آن وفاداری اش را به " کورپوریشن " های اندیشه سازی نشان دهد و پرچم "ایران" ، را آتش نمی زد .

 

با همه این حرف ها اگر نه ده کتاب و صد کتاب , که همه کتابخانه ها را هم بسوزانند من "مثنوی" خواهم شد , تو "گلستان" , او هم "دیوان حافظ" , و ما همه "شهریار" خواهیم شد و شما "شاهنامه" و ایشان هم سرود "ای ایران" را با نبض های شان خواهند تپید  و همه مان دسته جمعی "شهریار"، را زمزمه خواهیم کرد که :

 

تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو

پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریان

 

اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس

ملتی با یکزبان کمتر به یاد آرد زمان

 

گر بدین منطق ترا گفتند "ایرانی نه ای "

صبح را خوانند شام  و , آسمان را ریسمان .

 

هنوز در تبریز و دیگر جاهای آذربایجان صدها هزار  "حسن" و "قدیر" , پسران "علی مسیو ", هستند که با هر نفسی که می کشند عشق به ایران زمین را فریاد می کنند و به گاه دفاع از میهن شان آخرین کلامشان "پاینده ایران" خواهد بود.

 

نورالدین غروی

6 دی ماه 1385

 

(1)   خاطرات سیاسی "خلیل ملکی"، صفحه 339 ( ملکی خود تبریزی و از اعضای گروه پنجاه و سه نفر بود ).

(2)   از زندان رضاخان تا صدر فرقه دموکرات آذربایجان نوشته علی مرادی مراغه ای ص 34

(3)    همان ص 36 به نقل از یادداشتهای اردشیر آوانسیان

(4)    همان ص 37