هوشنگ اسدی

کاش سياه بودم. سياه به رنگ شب. ساکن کلبه عمو تم. زنجيرها بر دست و پا. پاروزنان از تام تام قبيله به سوي آبهاي دور.

کاش سياه بودم. به خشونت مشت. فرياد مي زدم: "آرزوئي دارم. روزي خواهد آمد که فرزندان ما با هر رنگ پوست، با هر مذهب و هرعقيده، دست در دست فرداي سرزمينم را خواهند ساخت."

کاش سياه بودم. سياه به رنگ تغيير. 40 سال از فريادم نگذشته، کاخ سفيد را در دست هاي سياهم مي گرفتم و به گشادگي افق لبخند مي زدم.

 

من سياه نيستم، اما درميهنم نه خانه دارم و نه گور.
من سياه نيستم، اما در ميهنم مرگ هر روز در خانه ام را مي زند، وقت و بيوقت. هر وقت که بخواهد.
من سياه نيستم، آقا ندارم. برده نيستم. اما سرنوشتم را "آقا" رقم مي زند و بيشتر نوکرهايش.
من سياه نيستم، در مزارع، پنبه نمي کارم. اما آفتاب صبحگاهان نيشابور را ازمن دريغ کرده اند.

من سياه نيستم، درخاکي بدنيا آمده ام که زرتشت نورش را به جهان داد، کورش حقوق بشر را. نام شاه ايراني را دارم که کاشف آهن و آتش است. اما در زير زمين بويناک پايتختم، کسي با نام عربي بر من فرياد مي کشد: "غريبه اي. از اينجا گمشو."

 

من سياه نيستم. اما برادران سياهي دارم. يهودي نيستم. اما دوستان خوبي ازاين تبار دارم. همه شاعرند. ارمني نيستم من، اما شب هاي جواني همه در مهرباني درهاي باز کافه هاي ارمني گذشت. کسي بود که هرشب سرنوشت "آرسن" را که فداي ايران شد، با صداي بلند مي خواند:
-
نازلي ستاره بود....
من سياه نيستم. نيستم. نيستم. اما از بردگانم. نگاه کنيد که ريسمان اسارت از سوراخ هاي کتفم گذرانده اند.

کاش سياه بودم. به رنگ شب. به رنگ طغيان. دستکم مي توانستم رويائي داشته باشيم: "رويائي دارم من که هرشب با بادهاي شمال مي آيد و درآب هاي جنوب غرق مي شود: روزي خواهد آمد که فرزندان ميهنم درميهن غريبه نخواهند بود. آنان مثل آن روزها که مدرسه مي رفتيم و با يقه هاي سفيد سرود اي ايران، اي مرز پر گهر مي خوانديم، دست در دست هم ايران را خواهند ساخت. آنان با هررنگ پوست، با هر مذهب و عقيده..."

من سياه نيستم، اما برده ام.
من سياه نيستم و امروز در جشن جهاني رفتن يک سياه به کاخ سفيد، آرزويم را فرياد مي کنم.

 

 

گزینش از :

 

http://www.mahnaaz.com/