نامه چهارم به آقای رئیس جمهور

خفت وخواری و ناموس فروشی تا به کی

در این نامه میخواهم حقایقی هر چند تلخ را عنوان کنم که خود شخصاٌ دیده و از نزدیک لمس نموده ام . شاید سئوالی در ذهن همه ایرانیان هموطن باشد که چطور شد ظرف پانزده سال انقدر فساد اخلاقی و گسترش مواد مخدر در داخل کشور گسترش یافته وصادراتش در کشورهای همسایه رونق بیشتری یافت. ایرانی که در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با آن همه آزادی و نبودن ممنوعیت حجاب به این درجه نرسیده بود .

سال 1367 در ماه اردیبهشت به خدمت سربازی رفتم، پس از تقسیم روانه پاسداران  لویزان پادگان لشگر 21 حمزه (گارد جاویدان شاهنشاهی ) شدم دوران آموزشی سپری شده بود و چون فرزند یک نظامی بودم از احترام خاصی در نزد فرماندهانم برخوردار بودم تا جای که بعد از کسب مقام اولی در تیر اندازی به ارشدی گروهان رسید م . یک روز حدود ساعت 16 عصر توسط فرمانده گروهان سروان حیدری و در دفترش اعلام کرد به سرعت 20 نفر از سربازان زرنگ وباهوش با تجهیزات کامل برای عملیاتی درداخل شهرآماده کنم ،من هم که در دوران جوانی و پراز غرور وماجراجوی بودم با خودم 20 نفر از سربازان که اکثراٌ دوستانم بودند بخط کرده توسط یک کامیون بنز ارتشی ویک جیپ فرمانده ای به همراه فرمانده و چند درجه دار و افسر بطرف درب دژبانی حرکت کردیم که متوجه شدم دسته های دیگری از گروهانهای مختلف برای آن عملیات آماده شده بودند، از لویزان به طرف  میدان گمرک  واز آنجا به محله جمشید رفتیم، غوغائی بود ماموران شهربانی  و ژاندارمری دور محله را بسته بودند و نیروهای کمیته وسپاه وارد عمل شده بودند، ماموران کمیته ساکنین را دستگیر و سوار اتوبوسها مینمود ونیروهای سپاه پاسداران با لودر وماشین آلات سنگین خانه ها را ویران و محله را پاکسازی میکردند.

از فرمانده خود سوال کردم اینجا چه خبر است ؟ گفت اینجا محله ای است که در خانه های آن کارهای فساد میشود و زنان و دختران فراوانی به خود فروشی مشغول هستند و مردها ی آن در کار فروش مواد مخدر شرکت دارند . باورم نمی شد پس از 10 سال از پیروزی مثلاٌ انقلاب چنین محله ای اونهم در پایتخت ایران وجود داشته باشد، که به یکباره محمد... یکی از سربازان گروهان ما از کامیون پیاده شد و گریه کنان اسلحه و مهمات خود را به زمین پرتاب کرده و داخل جمعیت گردید من و فرمانده ام نتوانستیم جلویش را بگیریم و به ناگاه در بین دود و غبار ناپدید شد. نیروهای ارتش در آن شب به هیچ عنوان وارد عمل نگردیدند و انگار فقط برای احتمال مقاومت مردم به آنجا فراخوانده شده بودند، مهذا ساعت 2 صبح به پادگان برگشتیم و دیگر خبری از ساکنان آن محله و چه بروزشان آمده بود نداشتیم فقط  میشنیدیم  جمشید بطور کل پاکسازی شده و توسط شهرداری ، آن اراضی  به فضای سبزی بزرگ بنام پارک رازی مبدل گردید، چند روز گذشت دوستمان محمد ... به پادگان مراجه نمود و جریان را از وی پرسان شدم  گفت آنجا محله زندگی من بود و به همراه پد، مادرودو خواهرم در منزلی کوچک وقدیمی سکونت داشتیم ، سوال کردم اکنون خانواده ات کجا بسر میبرند؟ گفت زنها و بچه ها را از مردها جدا کردند و به شور آباد قم وعده ای را هم به احمد آباد مستوفی فرستادند ودر قرطینه بسر میبرند. محمد بخاطر فرارش در آن روز به دادگاه نظامی فرستاده شد و پس از 10 روز زندانی و 30 روز اضافه خدمت به خوزستان منطقه دهلران انتقال یافت، من هم بعد از پایان دوره تخصصیم به اندیمشک ومنطقه فکه انتقال یافتم ، از آن زمان مدتی گذشت روزی که قرار بود من به مرخصی روم  به ناگاه از رادیو خبر فوت خمینی پخش شد،عجب بد شانسی ! دلمان خوش بود میروم تهران وکلی تفریح ویک سری هم با دوستان به شمال میزنیم، ولی انگار باید در ایام مرخصی فقط شاهد مناظر اعزا و ماتم باشم ، چه میشد کرد زیرابرگه مرخصیم صادر شده بود و من باید حرکت می کردم . وقتی وارد شهر اندیمشک شدم غوغائی بود کلیه قطارها، اتوبوسها و خودروهای کرایه ای پراز افراد سپاهی، بسیجی، جهاد وحزب الله شده بود که برای تشیع جنازه رهبر انقلاب روانه پایتخت میشدند.گیج وگنگ در شهر از این ترمینال به آن ترمینال میرفتم، که دستی از پشت به روی شانه ام آمدبرگشتم محمد ...بود بعد از روبوسی و احوال پرسی جویای اخبار از خانواده اش وساکنان محله جمشید شدم، گفت بعد از 3 الی 6 ماه قرانطینه و گرفتن تعهد آنها را آزاد کردند. گفتم خوب کجا اسکان یافتند؟ گفت بعضی ها که قوم و خویش داشتند نزد آنها و کسانی هم بی کس بودند داخل پارکها وخیابانهای تهران ولو هستند و شبها هم در اطراف اتوبان قم وجاده اسلامشهر آلونک وزاغه درست کرده زندگی میکنند، از شانسمان یک راننده تریلی اهل شمال ما را سوار کرد، 2 روز در راه بودیم، جاده ها پرازخودروها و ترافیک سنگینی شده بود همه نیروها وافراد عازم تهران بودند تا به مراسم برسند، خلاصه ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم ( وآه چه بوی خوشی داشت دیار) هر چه اصرار کردیم راننده از ما کرایه نگرفت وگفت برید کله پاچه بخورید آش خورها، من ومحمد در خیابان آزادی به رستورانی رفتیم وکله پاچه مفصلی خوردیم پس از اتمام صبحانه از محمد خواستم اگر جای برای زندگی ندارد به منزلمان بیاید ولی او گفت باید به نزد خانواده اش برود من شماره تلفنم را بهش دادم و از هم جدا شدیم. چند روز بعد برای گردش  به سطح شهر رفتم ، چه خبر بود! خیابان ولیعصر (پهلوی)، پارکهای ملت، دانشجو و لاله انبوع زنان بدکاره به چشم می خورد وجوانان  که علناٌ به فروش مواد مخدر مشغول بودند، شب هنگام که منزل رفتم موضوع را با پدرم در میان گذاشتم او گفت بعد از خراب کردن محله جمشید اکثر ساکنین آن در سطح شهر پخش شدند و بقول معروف یک بز گر گله ای را خراب می کند. بله آقای رئیس جمهور آن زمانی که ملاها و مسئو لین کشور مثلاٌ با تبلیغات در حال صادر کردن انقلاب و حمایت از مظلومان کشورهای دیگر بودند  کشور خود را فراموش وفساد، فحشا و مواد مخدر مانند خوره شهرهای بزرگ وبعد کوچک را میبلعید. آیا بهتر نبود ریشه ای تر وبا تدبیری عاقلانه این معضل حل میگردید؟ زمانی که طالقانی در نماز جمه تهران در رابطه با آن موضوع مثالی زد و اعلام کرد هر مسجدی هم احتیاج به توالت دارد وگر نه کثافت مسجد را هم برمیدارد ،همه شماها به او ایراد گرفتید واین شد  امروز وضعیت تهران بزرگ. سالها گذشت ومن برای اشتغال به کشور امارات شیخ نشینی دبی رفتم و پس از مدتی مشغول کار هنری شدم  یک شب در محل جدید کاریم واقع در هتل گلف ان (خیابان الرقه) دختری ایرانی مهمان یکی از مشتری های خوب عربمان بود که هر شب میز خوبی جلوی صحنه برنامه رزرو میکرد، آن خانم در طول برنامه چندین بار بروی صحنه رقص آمد و واقعاٌزیباوبا عشوی خاصی می رقصید که تمام حاضرین در نایت کلاب محو رقص و چهره واندام زیبای او شده بودند، آن شب گذشت فردای آن شب برای صرف نهار به رستوران ایرانی حاتم واقع درپشت میدان جمال عبدالناصر (بنی یاس ) رفتم  رستوران خیلی شلوغ بود به طبقه دوم رفتم و یک میز خالی پیدا نمودم وبعد از سفارش غذا مشغول صرف قرمه سبزی بودم که همان دختر دیشبی وارد سالن شد وبا چشماش بدنبال جای خالی برای  نشستن بودنگاهش به میز من که تنها نشسته بودم افتاد و جلو آمد و اجازه نشستن گرفت گفتم مشکلی نیست. پس از نشستن واحوال پرسی مرا به خاطر آورد و دو نفری مشغول صرف نهار شدیم پس از اتمام غذا ودسر از من سوال کرد از کجا میتواند چندین دست لباس خوب ومارک دار با قیمت مناسب برای خانواده اش خرید کند، گفتم سیتی سنتر که یکباره بیاد آوردم در طبقه همکف توین تاور  کلیه بوتیک ها تخفیفات ویژه ای داده اند. . با پیشنهاد من دونفری حرکت کرده واز جلوی فروشگاه ویدئو البلد به طرف توین تاور سنتر حرکت نمودیم، در طول راه کنجکاوانه سوال کردم در دبی چه میکنی؟خندید و گفت مثل دخترهای دیگر( بیزینس)  چه باید کرد سوال کردم تو با این زیبائی واندام حیف نیست به این کارها، گفت ای بابا این راز قصه درازی دارد، پس از خرید وردوبدل کردن شماره های موبایلمان از هم جدا شدیم.

 چند روز بعد حدود ساعت 19 شب جمعه همان خانم که اسمش مرجان بود به موبایلم تلفن زد و درخواست رزرو میزی خوب وسفارشی نزدیک صحنه را نمود و اعلام کرد امشب سالگرد تولدش است ولطف کنم کیک بزرگ و زیبائی برایش سفارش دهم، فوراٌ به حلویات ایران (قنادی)تلفن نمودم وسفارش لازم را داده وگفتم برای ساعت 22 آماده و به هتل انتقال دهند، حدود ساعت 23 او بهمراه چند دختر خانم جوان ایرانی و یک مرد عرب وارد سالن شدند ومن آنها را به میز شان هدایت نمودم، شب خوبی بود پس از اتمام برنامه صورت حساب میز وکیک سفارش شده و انعام خوبی برای همه پرسنل توسط آن مرد عرب پرداخت شد، ساعت 5 صبح بهمراه یکی از دوستانم به کافه تریا هتل سان اند سند در طبقه فوقانی آن رفتیم در آن مکان دور استخر شنا میزو صندلی چیده و نوشيدنی وشیشه  ( قلیان ) سرویس میشد، ما مشغول کشیدن قلیان میوه ای بودیم که مرجان و دختر خانم دیگری به آنجا آمدند و پس از دیدن ما بدون تعارف روی میزمان نشستند و قلیان سفارش دادند مرجان آن شب حسابی مست بود و من طبق کنجکاویم سوالاتی در رابطه با کشیده شدنش به این شغل را کردم.(از قدیم گفتن مستی و راستی ).

 مرجان گفت اصلیتم تبریزیست در سن 16 سالگی عاشق پسری بنام حمید شدم که در خیابان ولیعصرتبریز در بوتيکی کار می کرد و توسط او بکارتم را از دست دادم.  گفتم چرا؟ گفت چون واقعاٌ از صمیم  قلب دوستش داشتم وقرار بود با هم عروسی کنیم، بعد از چند وقت هوای خارج بسرش زد وبه ترکیه وسپس به آلمان عزیمت نمود و قبل از رفتنش قول داد بمحض استقرار یافتن اسباب پیوستن مرا بخود انجام دهد ،ولی پس از رسیدنش به مقصد مدت کوتاهی با هم در ارتباط بودیم ولی برای مسئله کوچکی با من جروبحث کرد و به همان بهانه دیگر با من تماس نگرفت و شماره موبایلش را هم عوض نمود ومن ماندم تنها با کوله باری از غم ولکه ننگی در دامن، پس از چند وقت به اصرار خانواده می بایست با مردی که خیلی بزرگتر از من بود بخاطر وضع مالیش که حدوداٌ بهتر از ما بود ازدواج میکردم، آه خدای من چه میکردم حتی جرات باز کردن مسئله را با مادرم نداشتم  این بود تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم، یک شب ساکم را بستم وبه همراه شناسنامه ام ومقداری پول از کیف مادروپدرم از خانه خارج شدم وبا اتوبوس راهی تهران شدم پس از رسیدن گیج وگنگ در حوالی میدان آزادی پرسه میزدم پسرهای آن حوالی هی به من متلک می گفتند خلاصه سوار اتوبوس شرکت واحد شدم و به میدان انقلاب رفتم پس از گشت گذار بلیط سینما را خریدم وساعتی در سالن سپری کردم ولی از خستگی زیاد بجای دیدن فیلم به خواب رفتم از گرسنگی زیاد و صدای غرغر شکمم از خواب بیدار شدم از سینما خارج شدم بالاتر از سینما بهمن در ساندویجی  پرسپولیس همبرگر و نوشابه ای سفارش دادم ومشغول خوردن بودم که خانم جوانی در کنارم نشست و منتظر حاضر شدن ساندویج اش بود به او تعارف وبفرما گفتم او گفت مرسی خوشکلم وادامه داد دانشجوئی؟ گفتم نه چطور؟ گفت با اون ساکی که داری این روپوش ومقنعه در این حوالی چه میکنی به یکباره بیاد آوردم که لباسهای مدرسه تنم است  چقدر دلم برای کلاس ودوستانم تنگ شده بود بغضم ترکید وبا چشمانی گریان همه ماجرا را برایش تعریف کردم نفهمیدم چرا به او اعتماد کردم، اشکهایم را با دستانش پاک کرد وگفت من هم اهل مشهد وداستان زندگیم حدوداٌمثل تواست پس از صرف ساندویج با هم سوار تاکسی شدیم وبه بلوار کشاورز در پارک لاله رفتیم داخل پارک خیلی شلوغ بود کمی که داخل شدیم جمعی از دخترها آنجا بودند همه به مریم سلام گفتند واز من سوال کردند مریم در جواب گفت از خودمان است تا غروب آنجا بودیم مریم از من پرسید جای خواب که نداری؟ شانه هایم را بعلامت منفی بالا بردم گفت خوب با من بیا سوار تاکسی دربستی شدیم وبطرف شهرک اکباتان رفتیم محله زیباو بزرگی بود البته تبریزمون هم شهر بزرگی است لابد شنیدی اصفهان را نیمه خوانند در جهان اگر تبریز نباشد  من خندیدم و 4 نوشيدنی به گارسون سفارش دادم و گفتم ادامه بدهید لطفاٌ .

 گفت داخل منزلی در طبقه 10 ساختمانی شدیم دود سیگار وتریاک سالن را پر کرده بود صاحب خانه پیر زنی بود بنام زری سلام گفتم با گرمی ومهربانی از من استقبال نمود سپس با مریم وارد اتاقی شدیم  از مریم پرسیدم اینجا چه خبر است چرا انقدر اینجا دختر است این زری کیست ؟ واو همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت اگر میخواهی روی پای خودت بایستی، وبعد از مدتی خانه مستقلی وماشینی داشته باشی باید حرف مامان زری را گوش کنی آن شب خیلی گریه کردم وگفتم من از تن فروشی بیزارم ولی بعد از ساعتها فکر دیدم راهی دیگرآنهم پس از  فرار از خانه برایم نمانده بود ولی شهرام جان ایکاش همان صبح به تبریز برمیگشتم  حتماٌ خانواده ام مرا میبخشیدند و چاره ای پیدا میکردند ولی مریم میگفت رفتن به خانه همانا سر بریدنت توسط پدر وبرادرانت همانا این بود که قبول کردم همانجا بمانم از فردای آن روز توسط مامان زری مشتری برایمان هماهنگ میکرد وما درآمدمان را با او نصف میکردیم ، روزها میگذشت ومثلاٌ خوش بودیم ولی پولهای که گیرمان میآمد همش خرج آرایشگاه، کرایه آژانس، خرید لباس وگاهی هم با بچه ها برای گردش به شمال هزینه میشد .شبی در منزلی در محله جردن نزد مشتری رفته بودم با دختری آشنا شدم دختر خوب وزیبای اهل شیراز وبا لهجه قشنگی حرف میزد او به من گفت در دبی کار میکند وبرای تمديد ویزا به ایران آمده است، قبلاٌدر باره دبی خیلی شنیده بودم که اعراب پول دار هستند و خوانندگان لس انجلسی در آنجا کنسرت می گذارند ومن هم عاشق صدای ابی بودم، گفتم چگونه میشود دبی رفت؟ گفت باید گذرنامه بگیرم ولی منی که در شناسنامه دختر بودم بدون وکالت پدرم امکان اخذ گذرنامه نبود، آن دختر سبز گونه با چشم وابروی زیباگفت ناراحت نباش خدا بزرگ است و شماره تلفنش را به من داد صبح  پولم را از مشتری  گرفتم  وبا آژانس به اکباتان برگشتم و موضوع را با مریم در میان گذاشتم او خوشحال شد وگفت اگر رفتی و دیدی خوب است منهم می آیم فقط مواظب باش فعلاٌ مامان زری بوی نبرد سپس دوش گرفتم و خوابیدم عصر از خواب بیدار شدم و کمی غذا خوردم وبه مژگان تلفن زدم گفت کارها را ردیف کرده و صبح ساعت 8 منتظرم می باشد آن شب تا بصبح خوابم نمی برد رویای خارج از کشور، همش خودم را در داخل کنسرت ابی می دیدم در رویا پولدار شده بودم وماشینی شیک و خانه بزرگ وقشنگی در تهران داشتم وخانواده ام را از شهرستان به تهران آورده بودم که زنگ ساعت به صدا در آمد بیدار شدم دوش گرفتم وآماده رفتن مامان زری که در حال تریاک کشی بود سوال کرد کجا دخترم صبح به این زودی؟ گفتم ناراحتی زنانه دارم میروم دکتر نوبت صبح دارم، سوار تاکسی شدم وبا آدرسی که داشتم به منطقه تهرانپارس رفتم مژگان هم با مردی جوان سر قرار منتظر بود دسته جمعی وارد محضری شدیم وما را عقد کردند و مژگان گفت پول زیادی به این مرد ومحضر دار داده وقرار شد در دبی با کار کردن همه را به او برگردانم واقعاٌچشم وگوشم بسته شده بود فقط رویای خارج از کشور در سرم بود میخواستم به خانواده ام وآن حمید کثافت که مرا رها کرد ورفت نشان بدهم مرجان کیست! دو هفته بعد با بیژن مثلاٌ شوهرم به اداره گذرنامه رفتیم ومن پاسپورت تهیه کردم آن روز نمی توانستم  روی پایم بند شوم وهمش از مژگان سوال می کردم پس کی پرواز میکنیم او گفت صبر کن و اعلام کرد نقشه ای دارد مرا نزد  جراح مامائی برد و بکارتم را ترمیم نمودند و مثلاٌ دختر شدم سپس ویزایم در آمد و با هواپیمای کیش ایر به جزیره کیش رفتیم.

فکر نميکردم در ایران همچین مکانی شیک و رمانتیک وجود داشته باشد حقاٌ مروارید خلیج فارس لقبی برازنده این جزیره کوچک است از آنجا به دبی رفتیم چون مژگان گفت مهرآباد خیلی کنترل می شود و ریسک نمی توانیم بکنیم در آسمان بودم زیر پایم خلیج نیلگون همیشگی فارس و فقط به دبی و پولدار شدن فکر میکردم ، هواپیما در ترمینال 2 دبی فرود آمد و بهمراه مژگان به گیت کنترل ویزا وپاسپورت رفتیم و پس از انجام تشریفات وارد سالن  خروج شدیم چمدانها را برداشتیم همه عربها با آن لباسهای سفید وبلند که برایم جالب بود زیر چشمی مارا میپائیدند  جوانان ایرانی جلو می آمدند، سلام خانمها هتل، تاکسی، خانه دربستی یا نوبت وترانسپورت سفارت آمریکا احتیاج ندارید مژگان گفت جوابشون را نده جوانی دیگر پوستر تبلیغاتی کنسرت داریوش را پخش میکرد سوال کردم ببخشید ابی کی کنسرت دارد که مژگان دستم را کشید ودر همان زمان موبایلش زنگ خورد وبه زبان عربی انگلیسی چیزهائی بلغور کرد رفتیم طرف پارکینگ چه هوای گرمی، داشتم خفه میشدم قربون تهران خودمون با آن همه دود وبوق،

بنز مشکی شیکی انتظا ر ما را می کشید سوار شدیم البته مژگان جلو نشست با راننده روبوسی کرد وگفت دوست پسرم است ما را به خانه ای برد بعد از دوش وصرف غذا استراحت کردیم و شبش به دیسکوی ایرانی سنت جورج رفتیم چه شوروحالی انگار از همه جای دنیا دختر آنجا بود روسی، آذری ،ارمنی، عرب، اوزبکی، تاجیکی ... آن شب خیلی رقصیدم وچند مرد از مژگان در رابطه با من سوال کردند او گفت من دخترم و قرار است عروس شیخ شوم وآنها قول بعد از باز شدنم را از مژگان گرفتند زمانی که روی صحنه میرقصیدم مشتریهای دیسکو برایم شامپاین باز میکردند وپول روی سرم می پاشیدند و شماره تلفنشان را بروی کلينکس نوشته وبه دستم میدادند

خسته ومست به منزل آمدیم روز بعد با مژگان به سالن آریشگاه رفتیم ومرا خیلی ناز ماکیاج کردند دستهایم را به سبک زنان عربی با حنا نقاشی کردند بعد از اتمام کار جلوی آینه بزرگی رفتم مژگان گفت آلان شدی عروس شیخ

ومرا به خانه ننه حلیمه بردند واو مرا پسندید وقرار شد با دسته ای دختر دیگر به حفله ای بروم و برای شیخها برقصم ،در آن مکان دخترهای زیادی و چند مرد با لباس عربی بودند مشغول رقص بودم که توسط عرب سیاه و بدقیافه وغولی فرا خوانده شدم داخل اتاقی زیبا شدیم خیلی ترسیدم در صورتی که قبلاٌبا خیلی ها خوابیده بودم ولی انگار آن شب واقعاٌدختری چشم وگوش بسته واولین بار است که با مردی همبستر می شدم چه میشد کرد شب را با آن مست سپری کردم وهمش به دروغ احساس درد میکردم که او شک نکند و به خیال خودش با کره ای مرا برداشت نفهمیدم چقدر  درهم (واحد پول امارات) ردو بدل شد ولی به من پول کمی دادند ومژگان گفت صورت حساب خرج هایت زیاد شده بود فهمیدم دودره شدم ولی به حساب نان نمک خورده اعتراضی نکردم اصلاٌ نمی توانستم حرفی بزنم نه زبان بلد بودم ونه جائی را می شناختم ، بله آقا شهرام این بود داستان آمدنم به دبی آلان هم چندین دختر جوان برایم کار میکنند آنها توسط مامان زری انتخاب و آماده ومن کارهای ویزاوانتقالشان را انجام میدهم، پرسیدم یعنی خودت شدی خانم رئیس، خندید وگفت ولی من آنها را دودره نمی کنم و حقشان را کامل می پردازم، گفتم از خانواده ات چه خبر؟گفت بعضی وقتها با ها شان تماس دارم وکمی هم کمک مالی میکنم فکر میکنند منشی یک شرکت در دبی هستم ، گفتم آیا آن خانه وماشین رویا ئیت را بدست آوردی گفت ای بابا کرایه خانه در دبی، هزینه تاکسی، آرایشگاه ولباس واز همه مهمتر هزینه تمديد ویزا مگر پس اندازی میگذارد، گفتم چه فرقی با داخل ایران کردی گفت هیج فقط کنسرت خواننده ها را میروم و لذت میبرم و آزاد تر زندگی میکنم وگر نه امروز مثل دیروز وفردا هم مثل امروز، گفتم زمانی که به ایران میروی نمیترسی ؟ گفت عزیزم ملا ها فقط به فکر وارد کردن ارز به کشور و پر کردن جیبهایشان هستند حا لا از هر راهی که باشد برایشان فرقی ندارد گاهی هم برای فریب اذهان مردم گروهی را دستگیر میکنند که چاره آن هم پول است تا مایه باشد جهان در اقتد ار توست، گفتم تا آخرش چه؟آیا به فکر تشکیل خانواده نیستی ؟ آیا همیشه این زیبائی وجوانی در تو می ماند؟ آیا فکر نکردی یکی ازهمین شبها اقوام یا بچه محله های سابقت تورا ببینند ؟او فقط در چشمانم نگاه کرد ودیگر چیزی نگفت انگار با این سوالم مستی از سرش پریده بود نمیدانم دیگر به چه چیز فکر میکرد، فقط حرفی نمیزد و به یکباره دست دوستش رویا که اهل اهواز بود راگرفت وبدون خداحافظی از پیشمان رفت وتا امروز من او را دیگر ندیدم .سوالی دارم آقای رئیس جمهور، آیا بهتر نبود  و نیست با این بحران در داخل کشور لا اقل جزیره کیش یا مکانی دیگری را مهیا کنید تا جوانانی که به دنبال تفریحات و دیدن کنسرت هستند و دعوت از خوانندگان خوب دنیا از خروج ارز و جوانان دختر وحتی پسر که سرمایه های اصلی جامعه ما هستند به کشورهای همسایه جلو گیری شود ؟ آیا میدانید در خارج از ایران ودر همان کشورها حتی به همه خانمهای خوب ایرانی به چشم بد و برای شهوترانی توسط مردان نگاه میشود ؟ آیا این است اقتدار کشوری با قدمتی بیش از 7000 سال مینائی، ومملکتی که زمانی  این کره خاکی زیر سم اسبان سربازان پارسیان بود ودنیا از اسم ایران به وحشت می افتاد؟ آیا فکر میکنید با دست یابی به انرژی اتمی می توانید احترام و نام نیک کشورمان را به ما برگردانید ؟ البته خودتان بهتر میدانید این امر میسر نیست. حال چه با  رای  واقعی یا دروغین مردم به کرسی قدرت رسیدی فکر چاره ای نیک وپسندیده باش که مردم وکشور عزیزمان ایران به جایگاه اصلی خود در جامعه بشری برسد .

به امید آن روز

شهرام بزرگ سوئیس

Bozorg_shahram@yahoo.com

www.shahrampopmusic.blogfa.com