در کوچه باغ های عشق ،  َبلا می باَرد

همنشین بهار

Hamneshine_bahar@hotmail.com

سخن از پرنده‌اي ست افسانه‌ای که درتمام زندگيش تنها يکبار مي ‌خواند . آوائی دلنشين و بي‌همتا . از آن لحظه که آشيانه را ترک مي‌ کند در جستجوی درختی است با شاخه‌های پرخار و تا يافتن از تلاش باز نمي ‌ماند . آنگاه با آوائی جاودويی از لابلای شاخه‌های وحشی درخت َپرمي‌کشد ، اوج مي‌گيرد ، و بر بلندترين و تيزترين خار، تن به تصليب مي‌ سپارد . در لحظه واپسين و با آوائی دل انگيزتر از ترنم کاکلی و ُبلبل از احتضارش فراتر مي‌ رود .

آوائی طرب انگيز که زندگی بهای آن است .

چنين است که جهان از حرکت باز مي‌ايستد تا گوش فرا دهد و خداوند نيز در آسمان مسرور است ، چرا که خوبترين همواره به بهای دردی جانکاه بدست مي‌آيد ... يا لااقل افسانه چنين مي‌گويد .

 کالین مک کالو . ُمرغان شاخسار َطرب ( 1 )

Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds

 

تا کنون در مورد شهید والا مقام « شکرالله پاک نژاد »  بخشی از خاطراتی را که در اصل از آن مردم شریفی ست که همه ما  در دامان ُپر مهرشان نشو و نما کرده ایم ( با عناوین زیر ) آورده ام  :

 ۱) اي عشق چهره آبي ات پيدا نيست ، ۲) ‌هوا دلپذير شد ُگل از خاک َبر دميد ، ۳) بام بام تا ق تا ق ُشکري سلام من کرامت دانشيان هستم ،  ۴) پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو ميداد  ، و ۵ ) بهمن ... بهمن استبداد از راه می رسد .

 

در آغاز تقاضائی دارم که با کمال ا د ب با شما خواننده عزیز در میان میگذارم . این بخش که برای تهیه آن بیش از سیصد ساعت وقت گذاشته و شبهای زیادی تا صبح بیدار ما نده ام ، به تامل و دقت بیشتری نیاز دارد ، خواهش میکنم در وقت مناسبی که میتوانید تمرکز کافی داشته باشید ، ( این مطلب ) را بخوانید . پیشاپیش از شما تشکر می کنم و به خاطر قلم فقیرم پوزش می خواهم .

 

  با این اشاره که آقای « تی   ِیری می نیون » وکیل فرانسوی که در دادگاه گروه فلسطین شرکت نمود ، از جمله کسانی بود که در خارج از ایران رودرروی رژیم شاه ، دفاعیه ُشکری ( شکرالله پاک نژاد ) را همه جا عَلم کرد ــ  در آغازخلاصه ای از قسمتهای پیش را مرور می کنیم .

 

با اشاره به کتاب «  ِفرد هاليدي » : « اعراب منهاي سلاطين »  از دفاعيه ُپرشور ُشکري که َسند مشروعيت مبارزه قهرآميز عليه رژيم وابسته شاه و داد خواهي  ِ مردمي بود که به آنها عشق مي ورزيد ، از واکنش اعليحضرت که امثال « پاک نژاد » را نجس نژاد ! ناميد و از دنائت ِ لاجوردي که  بعد از اعدام او جا ر زد : « کسي را که شاه ميگفت نجس نژاده ، ما کشتيم »  صحبت کردیم ...

همچنین از فداکاري ِ شهيد « يوسف آلياري » که دفاعيه ُشکري را از زندان بيرون آورد ، ... از کرامت الله دانشيان و شور و شوقي که از ديدار پاک نژاد به وي دست داد ، از گروه فلسطين که چون ستاره تابناکي در آسمان ايران زمين درخشيد ، از چگونگي اسارت ُشکري که راهي فلسطين بود و در لب مرز به تور ساواک افتا د ... از به اصطلاح دادگاه گروه که تا پاسي از شب ادامه داشت ــ به نقل قول زنده ياد صفر قهرماني ( درگفتگو با آقاي علي اشرف درويشيان)  رسیدیم که گفت : پاک نژاد به زندان و زنداني سياسي آبرو ميداد  .

با این وجود دیدیم که شکری در زندان و در جمع رفیقان نیز ، در عین آشنائی ! احساس ُغربت میکرد  و رنجها یش ، فقط به آزار بازجويان و شکنجه گران محدود نمی شد . او صاحب نظريه بود ، به ُسنت هاي شايع ، انديشمندانه مي شوريد . پاسخ هر مسئله اي را از قوطي در نمي آورد ،  و اینها همه ُجرم است ! و باید تاوانش را پس میداد !

 

همچنین با اشاره به  ضربه خوردن زندان در ۵ تير سا ل ۱۳۵۲ ، که « باطوم بد ستان کلاه خود به سر » ُمغول وار به داخل بندها ريختند و زندانيان را به قصد ُکشت لت و پار کردند ، از انتقا ل زندانیان رده بالای شهرستانها ( و از جمله پاک نژاد ) به زندان قصر ... از جنایت ساواک و به رگبار بستن ۹ زندانی سیاسی  بیژن جزنی و ذوالانوار و ... ، (2)

 از اصرار شکری که مبارزه دروني همواره از مبارزه بيروني ُمشکل تر است ، ازاینکه در نگاه و لبخندش که آغشته به غم هاي عزيز هم بود ــ شرف ، افتخار و اعتماد به نفس يک خلق مظلوم اما دلير هويدا بود ... از شم عملی او که دردام  ُدگم ها نمی افتا د  ، از  « عام و خاص کردن مسائل » و تیز بینی اش ... و این هشدار که « بهمن استبداد در راه است  و به همه ما دوباره چشم بند و دستبند خواهند زد » ... گفتگو کردیم .

 این نکته ظریف را هم آوردیم که گرد و غبار جامعه طبقاتي واستبداد زده ما بر روح و روان ُشکري نيز نشسته و همانند ديگر آحاد  َمردم « ُگل بی عیب » نبود و از قضا خود وی نسبت به این رفتار زشت که گاه برخی را به تاق آسمان می چسبانیم و وقتش که برسد ! با َسر به زمین سخت می کوبیم ... دافعه داشت . آری او هم ، گاه جوش مي آورد ، اشتباه ميکرد و خوش باوری ، واقع نگریش را ُهل میداد . از قضا چون طاقچه بالا نمي گذاشت و خود را تافته جدا بافته نميدانست و امر بر او ُمشتبه نشده بود که لابد با عالم غيب رابطه دارد والهام ميگيرد ! دوست داشتني بود ... فراموش نکنیم که « کسیکه نقطه ضعف ندارد ! خیلی خیلی خطرناک است . »  

  

داستان  ُشکری ، و به قول کالین مک کالو  این « ُمرغ شا خسار َطرب » را پی میگیریم  . ، « پرنده خارزار » ی که می دانست در کوچه باغ های عشق بلا می با رَد و آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نیست .

چه دانستم كه اين ُسودا مرا زين سان كند مجنون

 

دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را كند جيحون

 

چه دانستم كه سيلابی مرا ناگاه بربايد

 

چو كشتی ام در اندازد میان قلزم ُپر خون

 

زند موجی بر آن كشتی ، كه تخته تخته بشكافد

 

كه هر تخته فرو ريزد ز گردش های گوناگون

 

نهنگی هم برآرد سر ، خورد آن آب دريا را

 

چنان در يای بی پايان شود بی آب چون هامون ( 3 )

 

در شام یلدای میهن مان که ظلمت و تاریکی لباس نور پوشیده و  ِکرمهای شب تاب خود را خورشید جا میزنند ، به راستی جای امثال شکرالله پاک نژاد خالی ست . خود ش نمی پسندید او را به َعرش اعلا ببرند ، نباید هم خوب را خوب تر دید ، حتی خادمان خرد و آزادی را هم نباید بُت کرد و اصلا به قول  کارل پوپر « عادت چسبیدن به مردان بزرگ را باید ترک کنیم » ، اما این واقعیت دارد که شکری شعور سیاسی اجتماعی جنبش آزادیخواهی مردم ایران بود .

 قلم ِقرشما ل ِ نوکران استعمار و ارتجاع در غیبت امثال او  بذر یاس می کارند و َگرد محنت می پاشند .  ُشکری ، آن « غریبه آشنا » ! که هرکسی  به قول مولوی از ظن خویش ، او را می شناخت ، گرچه صاف و ساده  و زلال بود ، اما در گرد و خاک پیش داوری ها دیده نمی شد . (4  )

 او را از زوایای گوناگون میتوان دید : رهبر گروه فلسطین  ، یک شخصیت مستقل ، یک زندانی سیاسی و البته یک انسان شریف . در فضای سرد و بی روح زندان ، شور و نشاط  و لبخندش به دل هر تازه واردی می نشست و در بدو ورود آدم را « تاچ » میکرد . یعنی آن نمیدانم چه ئی که در نگاهش بود ، جاذبه داشت .  با این همه  به خاطر استقلال اش ، و اینکه قربانی آگاهی خویش بود و جواب هر مسئله ای را از قوطی ها ! بیرون نمی کشید ، در تعا د ل قوای زندان ضعیف بود . اغلب دوستان و هم پرونده هایش نیز جذب دسته بندی های زندان شده و یا پس از انقلاب به سوی گروههای دیگر رفتند . من به تعلیل و تحلیل پرسش زیر که با شما در میان می گذارم اشراف زیادی ندارم ، از شما می ُپرسم : چرا در جامعه ما شکری ها و شعاعیان ها ... که مبارزه ملی و دموکراتیک مردم ایران را در گذشته درک میکردند و می خواستند آنرا با جامعه ایران ، شرائط  دوران جدید و روزگاری که در آن زندگی میکردند ، انطباق دهند  ، وعلاوه بر حساسیت های انسانی ، یک غریزه نیرومند سیاسی و یک تخیل قدرتمند و سرشارنیز در درونشان می جوشید ــ تنها  می مانند ؟

 

راستی بعد از آنکه « ُشکری » َصد َکفن پوسانده و نزدیک به ُربع قرن از تیربارانش می گذرد و ما با مسائل جدیدی روبرو هستیم ، ضرورت طرح اینگونه مباحث در کجاست ؟ اساسا چرا باید یاد ِ  َارانی ها ، مُصدق ها ، خلیل ملکی ها ، شعاعیان ها ، دکتر اعظمی ها ... و امثال حنیف و بیژن و اشرف ربیعی و مرضیه اسکوئی و « الله قلی » و « شکری » را زنده نگهداریم  و چه مسئله ای از ما حل میکند ؟

ُپر واضح است که اینگونه سئوالات در زمانه ای َسَرک می کشد که عقل به تبعیدگاه رفته و ابتذال به میدان آمده است . مگر نه اینکه ما در دنیا ئی بسر می بریم که طالبان نفت و دلار و امثال « فوکومایا » که خواب « پایان تاریخ » می بینند جار میزنند آرمانگرائی ِول معطل است ؟ ( 5 )

 

با یک نگاه کوتاه به «  قرن » ی که گذشت ، خیلی چیزها دستگیرمان می شود .

در قرن بیستم زنان و مردان آزادیخواه از ایران تا روسیه ، از کوبا تا کنگو، از شیلی تا آمریکا ، از یونان تا مصر، از ایرلند تا نیکاراگوئه ، از چین تا فلسطین ، چون شمع شبانه می سوختند تا روشنی بخش محفل دیگران باشند . قرن بیستم به راستی آسمانی ُپرستاره بود .

با « مشروطیت » ( نخستین انقلاب قرن که از ایران زمین ، از فلات عشق و رنج َسر برآورد ) امثال ستارخان وعمواوغلو و خیابانی و... بذر ِامید پاشیدند ... اندکی دورتر لنین و تروتسکی و ُرزالوکزامبورگ ، دنیای بهتری را نوید دادند . در کوبا رزمندگان دلیرهمراه با کاسترو از کوه ها فرودآمدند واینجا و آنجا پرچم چه گوارا برافراشته شد . پاتریس لومومبا با از خود گذشتگی ،  آزادی افریقای سیاه را فریاد زد . در شیلی ، سالوادورآلنده مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجیح داد  و ویکتور خارا فریاد او را با زخمه های سا َزش به همه جهان کشید .

در آمریکا مارتین لوترکینگ پرچم برزمین افتاده تام پین را به دست گرفت و میلیون ها سیاه پوست را به میهمانی فردا دعوت کرد . دریونان ُسرود مقاومت را تئودوراکیس ُسرود و « ملینا ِمرکوری » گفت : " من يوناني ، زاده شده و يوناني خواهم مُرد ، همچنان كه آقاي پاتاكوس ( رئيس حكومت سرهنگ ها ) ديكتاتور زاده شده و ديكتار هم خواهد مُرد . "

 درعصر انقلاب ، عبدالناصر، توده های عرب را به حرکت درآورد و آواز  ِسحرانگیز « ُام کلثوم » آن ها را به هم پیوند زد . عرفات ، حسن َسلاَمه و ابو ایاد ، مقاومت و فلسطین را به هم دوختند . در ایرلند ، با بی ساندز مرگ را به ُسرود پیروزی تبدیل کرد و همرزمانش درنیکاراگوئه چریکی را از زندان به کاخ ریاست جمهوری بُردند .

 همراه با « ما ئو » چینی ها بزرگ ترین پیاده روی قرن را ترتیب دادند و ازفلسطین که میهن مردمانش را ربوده بودند ، به قول « فیروز » خواننده شهیر لبنانی ، فریادی برخاست که بر دل های سوخته و معنی یاب نشست ...  در شرائطی که قرن "آرمان" ، قرن آزادیخواهان و شاعران بزرگ ، قرن آراگون و ریتسوس و نرودا، قرن غول های صحنه ، مارلون براندو ، سوفیالورن و پل نیومن ... و قرن رهبران فرهیخته ، ( نهایتا به قرن جدید )  به  پوتین « مامور دست چندم ک . گ . ب » که برجای لنین نشسته ، وبه نظائر « بوش »  که با عربده کشی ادای آبراهام لینکن را در می آورد ، تحویل میشود ، ( 6)

 در قرن جدید ، در زمانه ای که ابتذال به آرمان تی پا میزند ــ چراغ روشنی بخش شهیدان و فرزانگان راباید در دست گرفت و به جنگ جهل و تاریکی رفت و « یادمان » هائی را که هیچ دشمن پیروزی نمیتواند از ما بستاند زنده نمود . چه راست میگوید نیمایوشیج :

 

ياد ِ بعضی نفرات روشنم می دارد . . . ُقوتم می بخشد

َره می اندازد وُاجاق ِ ُکهن ِ سرد ِ سرايم

گرم می آيد از گرمی عالی َدمِشان

نام بعضی نفرات رزق ِ روحم شده است

وقت هر دلتنگی سويشان دارم دست

جرئتم می بخشد ، روشنم می دارد

 

از این گذشته ، برای خلق دلیری که از پشت ُبته به عمل نیامده و ریشه در تاریخ دارد ، « علائم الطریق » یعنی « َره نمایان » وسرمایه های واقعی ، فرزانگان و شهیدانند . بهمین دلیل هم یاد پاک نژاد وگریز زدن به رنجها و امیدهای او ضروری ست . چرا ؟ چون امثال او که در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز ، تعا دل ، استقلال و خلاقیت خود را از دست نمیدادند ، پیش برندگان اصلی دموکراسی هستند . پاک نژاد برخلاف کسانیکه به دموکراسی به عنوان یک نظریه قدرت می نگریستند ، معتقد بود آزاداندیشی جوهر اخلاق است . به آزادی به صورت اخلاق نگاه میکرد و راستش بسیاری از ما که حتی حاضریم از جان خویش نیز بگذریم از کنار این مسئله به راحتی می گذریم و آزاداندیشی را لیبرالیزم ! ، بی مَرزی و بی خطی تبلیغ می کنیم .

 فرهیخته ای چون شکرالله پاک نژاد که به فرهنگ خویش و نیز به تمدن جهانی متکی بود بی توجه به نفرین ها و آفرین ها و بی هراس از اینکه به او بد و بیراه نثار کنند ،( 7 )  روی این مسئله قرص می ایستاد که عدالت اجتماعی باید بر محور دفاع ار آزادی بچرخد  وگرنه کشک است . او این اعتقاد را با زندگی و مرگ خویش امضاء نمود . تعریف میکرد که  « با برخی از  مقامات بالای رژیم شاه که ساز چپ هم میزدند ، در دانشگاه و ... هم دوره بوده و آنها عملکرد خودشان را اینگونه توجیه میکردند که ما میرویم توی رژیم و از درون ، به آن ضربه میزنیم . من به آنها می گفتم روزمرگی و آلودگی در انتظار شماست . آنها نیز جواب میدادند زندان و دربدری هم نصیب جنابعالی ست ... »

در زندان ساواک جدا از رضا عطارپور( حسین زاده شکنجه گر معروف ) ، محمد حسن ناصري (با اسم مستعار عضدي) که در سال ۴۱ دانشجوي حقوق دانشگاه تهران بود و توسط شکرالله پاک نژاد و ديگر دانشجويان مبارز رویش کم شده بود ، خیلی به َپر و پای  ُشکری پیچید و او را اذیت کرد . پاک نژاد در رژیم خمینی نیزکه شکنجه گرانش در قساوت و بی شرمی از بازجویان اداره سوم ساواک َصد پله «  ِشمر » تر ! بودند ، روی اعتقادات خویش ایستاد .  به قول آقای ناصر کا خساز « ... دو غول بزرگ توحش و خشونت تمام زورشان را یکی کردند که پشتش را به زمین بسایند ( اما وی ) پشت هر دو را به زمین مالید . »

 تمام تجربه جنبش ملی در اومتبلور بود ، بی حرفی هایش را با پُرحرفی جبران نمیکرد و جدی تر از آن بود که از آنچه نمیداند سخن بگوید . مفهومی از چپ و انقلابی بودن را در جنبش ما  معنا میکرد که به آینده تعلق داشت ... میگفت : مارکس با دگماتيسم میانه خوشی نداشت و در پی ايجاد مبانی علمی درعرصه های علوم انسانی و علوم اجتماعی بود  اما با گذشت زمان ، کسانیکه پوسته مارکسیسم را گرفتند و جوهرش را مَسخ ، آنرا به يک کيش مذهبي ، بدتر از کليسای کاتوليک تبدیل نمودند که اولین چیزی که نشانه می گیرد آزادگی و استقلال است . به شوخی و جدی میگفت : اگر امروز مارکس زنده بود توسط هوادارانش بایکوت می شد !   

 

همه زندانیان سیاسی که  پاک نژاد را در زندان شاه یا خمینی دیده اند روی این نکته که انسانی َخلاق و آزاده بود ، تاکید میکنند . شاید آقای « یونس پارسا بناب » ، نویسنده کتاب با ارزش « تاریخ صد ساله احزاب و سازمانهای سیاسی ایران » ، یا همشهری شکری « آقای غلامرضا بقائی » ، که خوشبختانه در باره ُشکری تحقیق و با دوستانش در باره وی مصاحبه میکنند نیز ، شنیده باشند که هویت مستقل شکرالله پاک نژاد را نه پليس ، نه دسته بندی های داخل زندان و نه حتی رابطه صميمی اش با مجاهدين و غیر مجاهدین نمی توانست تحت تاثير قرار دهد . همین جا یاد آوری کنم که مُستقل بودن با  ُقدبازی وخودرائی ، خود را محور عالم و آدم دیدن ، همیشه خر خود را سوار شدن و زیر آب کار جمعی ، سازمانی و مبارزاتی  را زدن ، بکلی متفاوت است . استقلال با منم منم کردن یکی نیست ...

 

 َسر ِ صحبت که باز میشد ، به جنبش مُستقل روشنفکری که سرچشمه و َمنبع اندیشه دموکراسی ست ، اشاره میکرد و همواره چهره های برجسته ادبی و روشنفکری را که محصول رشد فرهنگ مستقل در این دوران بودند و به رشد ادبیات پویا و اندیشه آزادی یاری کردند ، مثال می زد و میگفت روشنفکر خلاق و مُستقل را حکومت که جای خود ، هیچ حزب و گروهی هم نمی تواند قورت دهد . روشنفکر مستقل و خلاق برچسب می پذیرد اما خواری هرگز .

 

در آغاز ، در زندان وکیل آباد مشهد با « آقا رضا شلتوکی » افسر توده ای مورد احترام همه زندانیان که یک رُبع  قرن در زندان شاه بود ( و بعد از انقلاب جانش را گرفتند ) نه هم دیدگاه ، بلکه « هم ُسفره » بود . گویا در بیرون زندان فرصت طلبی حزبی کار خودش را میکند و نشريه نويد ، متعلق به حزب توده می نویسد  شكرالله پاك نژاد به صفوف حزب پیوسته است ! یک روز عصر پس از ورزش گفت : « عمدا برای اینکه نشان دهم آنچه بیرون زندان پخش کرده اند دروغ است  ، از حالا به بعد در اتاق خودم غذا میخورم » ... چند مثال دیگر :

اگر از وحدت با مجاهدین که با آنها بسیار هم صمیمی بود ، صحبت میکرد ونسبت به آنها  سرشار از علاقه و اميد بود  و می گفت اگر مجاهدین  که قلب جنبش اند  ، شکست بخورند جنبش آزادیخواهی مردم ما نیز شکست خواهد خورد و تا سالیان دراز قادر به َسرَبر آوردن نخواهد بود ، اگر بعد از آزادی از زندان وکیل آباد که دانشجویان مشهد به دیدارش رفتند ، از جمله گفت : « : از خودم همیشه می پرسیدم که با توجه به بافت فرهنگی و مسائل اجتماعی که ما داریم پاسخ مسئله ایران در کجا ست ؟ با مجاهدین و مسعود که آشنا شدم  پاسخم را یافتم  ...»  (8) اگر و اگر و اگر ...  اما ، او منکر تضاد اندیشه نمیشد و مرزبندی خودش را هم فراموش نمیکرد ...

امیدوارم نامه های ُمفصل شکری که پیش و پس از ۳۰ خرداد سال ۶۰ به آقای مسعود رجوی نوشته  و اوضاع را تحلیل و نقطه نظرهای خودش را به روشنی بیان کرده  و از اسناد ملی محسوب میشود ، از گزند حوادث مصون مانده  و لااقل مضمونش بی کم و کاست در اختیار مردم که تنها  َمحَرم ِ  نیروهای مردمی هستند ، گذاشته شود . بگذریم ...

 

پاک نژاد در مورد کسانیکه ُهنری جز هیستری ضد مذهبی نداشتند ، چنین اظهار نظر میکرد : « این رفتار آبستن فناتیسم مذهبی ست و ُبر و َبرَگرد هم ندارد . » 

در برخورد با جریان راست ارتجاعی که بعد از استثمار تشکیلاتی اپورتونیستهای چپ نما  ، میرفت تا در مسیر رشد خویش تیشه به ریشه انقلاب زند و همه دستاوردهای جنبش آزادیخواهی را در آتش جهل و جمود خویش بسوزاند ، می گفت : « استقلال با انگیزه و تعبیر شبه مذهبی بی تردید به فناتیسم خواهد کشید و جریان راست ارتجاعی  که ُمدام از استقلال َدم میزند  ، « بیماری استقلال طلبی » دارد  . " استقلال"، خود را در "آزادي" نشان مي‌دهد… اما آنها بوی کهنگی و استبداد  میدهند . »

اگرچه چون درخت پُربار ِ گلابی سر به زیر، و افتاده بود و برخلاف صنوبرهای ُپر ُمدعای بی بار ِ خشکی که منم منم میکنند و نیاز به مدح و ثنا دارند، از اینکه او یا هر کس دیگری را به طاق آسمان بچسبانند ، دافعه داشت ، اما هم « پرتسین » و هم به نحوی « فیلسوف » بود . « از آن آدمهائی که ُمرتب این کتاب گشوده را که نامش زندگی ست ورق می زنند و از لابلای برگ های گریزان و شکننده آن استنتاجاتی بیرون می آورند . » او که باور داشت پيروزي و شكست هر انقلابي بستگي به شكوفايي فرهنگ آن دارد و مهمترین مشكل تمام انقلابات  موضوع فرهنگ بعد از به قدرت رسيدن است ، عقب افتادگي فرهنگي را که سبب عقب افتادگي سياسي ميشود ، خطري براي بازگشت دیکتاتوری می دانست .  وقتی به او گفته شد یکی از دغدغه های دکتر شریعتی همین موضوع بوده ، گفت « دکتر شریعتی  گرچه به غول بی شاخ و ُدم ِ ارتجاع ، که خودش نیز از آن آسیب دیده ، اشارات زیادی نموده اما آنرا دست کم گرفته است . او به بیماری استقلال طلبی مرتجعین و یکه تازی عسگراولادی ها  که میتوانند حتی « نظریه بازگشت به خویش » او را هم  وارونه جلوه دهند و با فاطمه زهرا ، توی َسر ُرزا لوکزامبورگ بزنند ! وطب الرضا را به ُرخ پاستور  ِبکشند ، توجه چندانی نکرده . عسگراولادی به خود من گفت ما میتوانستیم به جای منصور ، خود شاه را ترور کنیم ، اما اینکار را نکردیم که کمونیستها صحنه را در دست نگیرند ! آیا این ُفرجه دادن به استبداد نیست ؟   با این حال دکتر شریعتی گرچه با مارکسیسم مخالف بود و به ادعای هوادارانش از موضعی ما فوق ، مارکسیسم رسمی را مورد انتقاد قرار میداد ، ولی به نظر من مارکسیست ترین جامعه شناس زمان خودش بود . »

 

اعتقاداتش و نیز « جبر َجو » که خیلی ها را اسیر و ابیر خود میکند ، نمی توانست او را کور کند و انصافش را بگیرد . یکبار که کتاب « علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه فئودالی ایران » اثر « ابوذر ورداسبی » را مطالعه میکرد ، گفت : نمیتوانم به منطق قوی و دید همه جانبه ابوذر احترام نگذارم چون مثلا پطروشفسکی را تحت عنوان « جزمیت فلسفه حزبی » زیر سئوال برده است .

 

 پاک نژاد بخوبی  واقف بود که در میهن ما به استثنای گوشه هائی از انقلاب مشروطیت و سپس اندیشه ُمصد قی ، سیاست در مَسجد و بازار پا گرفته ، با چشمه ِ ُمجرد اندیشگی میانه ای نداشته  و بهمین دلیل یک بعدی شده و اندیشه آزادی نیز به یک امر سیاسی تنزل یافته است . او « متفکر فردا » بود و با اینکه  به روانشناسی اجتماعی مردم و نیز مارکسیسم لنینیسم ِاشراف داشت ، در « سنت گرائی » و « لنین اللهی » ( 9) قفل نشد . البته حالا خیلی ها  به مارکس و لنین ( که البته از بنیاد با پوتین و بوش متفادت اند ) َمتلک می گویند ! اما ۳۰ سال پیش چنین نبود و پیش بعضی از زندانیان کسی نمی توانست بگوید بالای چشمشان ابروست ! ...

 

پاک نژاد ، فراتراز نگرش های تنگ ایدئولوژیک به مسائل می نگریست . نمونه بیآورم :

 به فرهیخته ای چون  « لنین » خیلی علاقه  داشت ، اما او را نمی پرستید ! آنچه را در این زمینه به یاد دارم ( نقل به مضمون ) اینجا می آورم . ( 10 )

 می گفت علی رغم نیش و کنایه های « تولستوی » به مارکسیستها ، لنین با بلند نظری ، به حق از او تجلیل میکرد و مقاله « آينه انقلاب » را در موردش نوشت  . نه تنها به ُرمان های تولستوی ، بلکه به سکوت وی نیز که نشانه ای از اعتراض به شرائط  بود ، بها میداد  و معتقد بود آثار تولستوی این دهقان واقعی ادبيات روس  دارای ارزش اجتماعی و سياسی برای جنبش مردمی ست . به داستایوفسکی، همو که گفته بود : « رویای برابری شاید ناممکن باشد ، ولی بشر بدون آن نمیتواند زندگی کند » ، احترام میگذاشت و معتقد بود رُمان « برادران كارامازوف »  ُمبلغ انديشه های انسانگرايانه است . ( 11 )

 می گفت گرچه لنین نویسنده ای توانا و به قول همسرش « کروپاسکایا »  ، یک پا عاشق ، واهل موسیقی و شعر بود ... « آپاسیونا تا » ی بتهون را که زیاد هم دوست داشت با پیانو می نواخت ، و دو روز قبل از مرگش خواسته بود  ُرمان « عشق به زندگي  » جك لندن را برایش بخوانند ، با اینکه در راس آزادیخواهانی بود که به شام سیاه تزاری پایان دادند ... ،  با اینکه علیه  ُجمود و تنگ اندیشی هم سخنان زیادی گفته و انسانی فرزانه و روشنفکر بود و این سخنش مشهورست که  «آزادی در شیوه برخورد به مطلب ـ حق مقدس هر فردی ست »  ــ اما من وقتی حرفهای اورا در کتاب « انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد » میخوانم ، مو بر بدنم راست میشود ...  در بررسي رساله « ديكتاتوري پرولتاريا » ي كا ئوتسكي ، كه میخواهد بگوید منظورماركس ازكاربرد واژه ديكتاتوري پرولتاريا ، ديكتاتوري به مفهوم رايج نبوده ، لحني فوق العاده خشن درپيش مي گيرد و از جمله كائوتسكي نویسنده كتاب «آموزه هاى اقتصادى ماركس» را در شمار « جاسوسان منفور خادم بورژوازی » ، شیا د ، سفیهی که هر عبارت کتابش َورطه بی انتهائی از ارتداد است و « توله سگ كوري كه پوزه خود را من غير ارادي گاه به اين سو وگاه به سوي ديگر مي برد »  ( 12 ) تشبيه مي كند . تهمت ها و دشنامهایی که لنین نثار کائوتسکی نموده نه تنها ظرفیت روشنفکرانه او را زیر سئوال می َبرد ، هوادارانی هم بار می آوَرد که  نمی گذارند مخالف جیک بزند و اگر زد چشم و چارش را در می آوَرند ...

 

در زندان وکیل آباد  بخصوص که برخی زندان بانان با  زندانیانی چون مرتضی باباخانی و علی خوراشادی و رضا شلتوکی ( هرسه را رژیم خمینی به خاک و خون کشید ) رابطه عاطفی داشتند ، این امکان از دیرباز فراهم شده بود که مجموعه ای از بهترین آثار موسیقیدانان جهان را زندانیان به بند بیآورند . البته در اوین و قصر و ... از این خبرها نبود و « وکیل آباد » حالت استثنائی داشت . بگذریم ...  تا آنجا که یادم مانده نوارهای زیر را داشتیم :

« آواز زمین » اثر گوستاو مالر ،چهار فصل اثر « وی والدی » ، شور امیرُاف ، اورتور ِ اگمونت ، رقص آتش ، اثر « مانوئل دفایا » ، سمفونی شماره ۷ شوستاکوویج که مربوط به شکست نازی هاست ، ُاپرای آرشین مالالان و ... کوراوغلو  ، اپراى فيدليو ، و نیز نوارهائی از « گلهای صحرائی » و « گلهای رنگارنگ » ...

روزهای جمعه که بچه ها مطالعه و درس را تعطیل میکردند و زندان بانان رژیم گذشته بر خلاف شاگردان لاجوردی در زندان خمینی ، این امکان را میدادند که زندانی توی خودش باشد و استراحت کند و مثلا به موسیقی گوش دهد ، یک روز پاک نژاد  به  نوار ِفستيوال اورتوو ، اثر شوستاکوویج گوش میکرد که اولین اثر شوستو كوويچ پس از مرگ لنین است . گفت : ببین چقدر این کار شاد و هيجان انگيز است . اين مسئله نشان مي دهد كه شوستاکوویج  در نگارش اثرش خود را فارغ از هر قيد و بندي ديده است . هنر ، بايد و نبايد ، و امر و نهي هيچ کسی را تحمل نمي كند ...

 

آيا  ُشکری گل بی عیب بود ؟ آیا هر آنچه می گفت و می پنداشت مو لای درزش نمی رفت ؟ البته که نه . صرفنظر از اینکه گرد و غبار جامعه طبقاتی و استبداد زده ما بر روح و روان او نیز نشسته بود و جوش می آورد ، گاه و بیگاه اسیر سرشت پاک خویش و خوش باوری اش نیز می شد و خوش بینی اش ُگل میکرد ... لابد معتقد بود کمی وهم برای اینکه ایمان شکوفا شود ، ضرری ندارد ، کمی « وهم » خوشبختی می آورد و بدون خوشبختی هم مبارزه نمیشود کرد .

  آقای کاخساز در صفحه ۱۴۹ کتاب « گذر از خیال » می نویسند :  « بهمن ماه سال ۱۳۴۰ که دانشگاه مورد حمله و یورش گارد ضربت قرار گرفت ... شکری و من در حال شعار دادن و در حالی که پلیس تعقیبمان میکرد از دانشگاه به سوی میدان مُجسمه فرار میکردیم ، در نزدیکی میدان که تعقیب پلیس متوقف شد ، شکری گفت : « ۵ سال دیگر تمام است » گفتم چی ؟ گفت : « حکومت شاه » همان وقت نگاه ناباورانه ای به او کردم و بعدها نیز بارها  آن لحظه و آن جمله را طنزگونه به زبان آوردم . »

چند مثال دیگر بزنم . هنوز شوروی به بهانه دروغین « دعوت حفیظ الله امین از ارتش برادر ! » وارد افغانستان نشده بود که  روزنامه ها از « ببرک کارِمل » که بعد از  َدک شدن ِ« حفیظ الله امین » در راس قدرت قرار گرفت و بعد هم خودش به دنبال نخود سیاه فرستاده شد ! یاد کرده بودند . انگار دیروز است . روزنامه کیهان نام « بَبرک کارمل » را ُبرده بود ، شکری گفت : « َبه َبه ، چه اسم زیبائی ، َببَرک » و بعد کمی به ظاهرشاه و داودخان بد و بیراه گفت . وقتی به او گفته شد : « شما میگوئید اسم َببَرک زیباست ، رسمش که چشم به قدرت خارجی دوخته و می دوزد که زیبا نیست »  در حالیکه مسئله اصلا وزن و موسیقی کلمات نبود ، گفت :  « بله ، اما  ظاهرشاه بد آهنگ و  َببَرک  خوش آهنگ است . » پاسخی که نه قانع کننده بود و نه در شان پاک نژاد .

در حول و حوش انقلاب در زندان وکیل آباد مشهد یک شب با شور وشوق گفت : « ... آیه الله خمینی گفته مارکسیست ها نیز آزادند ، از مجلس موسسان صحبت کرده و اینکه اقدامات ما به نفع محرومان مافوق انتظار مارکسیست هاست . » آن ایام اینگونه تصور می شد که مهندس بازرگان نیز همانند برخی از ملیون مبارزه پارلمانی را چاره ساز می بیند و موج انقلاب او را نمی گیرد و در برابر شعار شاه باید برود مثل برخی از ملیون ، حامی مبارزه پارلمانی باقی میماند . به همین دلیل در بدو ورودش به پاریس ، « شکری » توسط خانواده یکی از زندانیان تلگرافی برای خمینی فرستاد و در برابر مهندس بازرگان ، از او حمایت کرد .  در پیام ۵ ماده ای اش نیز که قبل از آزادی از زندان مشهد بیرون فرستاد ، گرچه روی ارتجاع و امپریالیسم انگشت گذاشت ، اما رشته ای که کلمات حول آن به یکدیگر قلاب میشد ، حمایت از خمینی و ُمرجح داشتن وی بر همه بود .

 بعد از انقلاب در مورد مسئله بالا جواب داد ... خالو اگرچه امروز حاصل آنهمه رنج و فداکاری را ارتجاع دارد درو میکند ، اما آنروزها شاه زمین خورده بود و خمینی که دستش رو نشده و او را در ماه می دیدند مشروعیت سیاسی داشت . برق سه فاز ! خمینی حتی امثال ژنرال جیاب و کاسترو و جورج َحَبش را نیز گرفته بود و همه برایش هورا میکشیدند . اعتراف میکنم به ماهیت و عملکرد ارتجاع ،  ِاشراف کنونی را نداشتم ... پس از عطش بسیار و گذار از سراب پشت سراب در پی آب ِ زلال و گوارای انقلاب دویدم . اما به قول حافظ : دل از من ُبرد و روی از من نهان کرد ... انقلاب ُملا خور شد .

 در بدو آزادی همه جا جار زدم که گمشده ام را در این انقلاب که هرایرانی باید به آن افتخار کند ، یافته ام . شور و شوق توده ها پاک و زلال است اما خمینی و ناطورهایش که دشمن آزادی هستند  لجن خویش را پاشیدند و  آنرا آلوده کردند . ارتجاع تیشه به ریشه انقلاب میزند . گرچه فقر عنصر ذهنی و خودخواهی باعث میشود که حتی در میان نیروهای دموکرات و مترقی جامعه هنوز ائتلاف که ضرورت تاریخی این مرحله از جنبش است ، مسئله روز نباشد ، اما باید برای شکل گیری جبهه واحدی از نیروهای واقعا ملی که ادامه دهنده راستین راه مصدق باشد تلاش کرد و یاس و ناامیدی را دور انداخت .

 خوب است قبل از اشاره به پیام ۵ ماده ای پاک نژاد که در بالا اشاره شد به ذکر یک خاطره بپردازم .

 َدم َدمای انقلاب  و قبل از آنکه همه زندانیان سیاسی آزاد شوند ، یکروز پاک نژاد این پرسش را مطرح نمود که آیا این ُجنب و جوش ، این خیزش عمومی و خلاصه آنچه در ایران دارد می گذرد ، قیام است یا انقلاب ؟ دلائل او را متاسفانه ثبت نکرده ام اما بخوبی یادم هست که نتیجه میگرفت که آنچه دارد در ایران می گذرد ، انقلاب است و با اشاره به حوادث سال  ۱۹۰۵ میگفت با اینکه میدانیم آنجا انقلابیون شکست خوردند ولی به آن « انقلاب ۱۹۰۵ » میگوئیم نه قیام ...

اما پیام ۵ ماده ای . متن آنرا پشت زیپ یک پولیور دوخته و از زندان بیرون فرستادم . علاوه بر مجاهدین و فدائیان و توده ای هائی که در زندان وکیل آباد بودند ، سران جریان راست ارتجاعی : مروی سماورچی ، محمد مهدی اسدی ، محمد باقر فرزانه ، جواد منصوری ، ظریف و آخوند رضوی نیز آنرا شنیدند و میدانم دانشجویان آنرا تکثیر کرده و از جمله به دست دکتر بهشتی  ، عبدالکریم  هاشمی نژاد و دکتر پیمان هم رسیده بود . مجاهد شهید « هادی غلامی » نیز پس از آزادی از زندان متن پیام شکری را دراجتماع مردم در بیمارستان امام رضای مشهد خوانده بود . منظورم از ذکر این جزئیات اینست که نشان دهم نزدیکان خمینی از صغیر و کبیر شنیدند که یکی از زندانیان سیاسی  ( که در دادگاه شاه گفته  من مارکسیست لنینیست هستم ) و فردی که خودشان نیز به صداقتش ایمان داشتند ، نگران  اینستکه صف بندی مبارز و غیر مبارز به صف بندی روحانیت و روشنفکر تبدیل شده و این تبدیل ، تضادهای فرعی را عمده و تضادهای عمده را فرعی کند و خلاصه همه چپ روی نمیکنند و آنطور که بعدها به دروغ رواج دادند همه خرمن آتش نمی زنند ! اما آنها می بایست چشمان خود  را ببندند تا بتوانند توماج ها را از َدم تیغ بگذرانند و جنگ حیدری نعمتی راه بیاندازند .

آنچه از پیام ۵ ماده ای « ُشکری »  به یادم مانده ( با این توضیح که در یکی دو جا دقیقا عین کلمات نیست ) اینجا می آورم  :

۱ ) مردم ایران که از سالیان دراز با دیکتاتوری و امپریالیسم به مبارزه برخاسته اند ، بی تردید به صبح روشن فردا خواهند رسید و همه دیوارها یکی پس از دیگری فرو می ریزد ... ۲ ) باید با ِکرم ِ انقلاب « ارتجاع ، لیبرالیسم و اپورتونیسم چپ و راست » که در اشکال گوناگون ظاهر میشوند ،  مبارزه کرد و ... و ... ؟    ۳ ) در این مرحله از جنبش که مردم ما با رهبری آیه الله خمینی  به پیش می تازند ، وظیفه نیروهای ملی و مردمی حمایت از ایشان است . ۴ ) این جنبش عظیم که خصلت ضد دیکتاتوری و ضد امپریالیستی دارد یک انقلاب دموکراتیک ِ ضد امپریالیستی ست و نه یک انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی  ، و از آجا که در شرايط كنوني جهان سرمايه‌داري هيچ انقلاب ضدامپرياليستي نمیتواند دموكراتيك نباشد ، نباید مبارزهٌ ضدامپرياليستي را از مبارزهٌ دموكراتيك ، جدا نمود ... ۵ ) اگر انقلاب شکست بخورد مرتجعین در مسیر رشد خویش زیرآب ِ حقوق و آزاديهاي دموكراتيك را زده ، بدون تردید به سركوب روی ‌میآورند ، در این صورت مبارزه با ارتجاع هدف مقدّم نيروهاي ملّي و آزاديخواه خواهد بود ...

 

دیدیم که پیش بینی پاک نژاد به وقوع پیوست و انقلاب ُملاخورشد و مرتجعين حتی به او این اجازه را ندادند که از زادگاهش دزفول دیدن کند . به یاد داریم که در این نقطه نیز با وجود تضاد اندیشه اش با خمینی از رهبری وی و وحدت مردم سخن گفت ... البته حالا برخی عناصر ریزشی از رژیم َسر افتاده اند که چکونه کسانی که بوئی از اخلاق و انسانیت نبرده بودند ، آنان را به نام خدا و رسول و ائمه اطهار ، به بازی گرفتند و مثل دزدان َسر  ِ َگردنه راه را بر امثال شکری بستند ، اما آب ریخته دیگر جمع نمیشود ! واین نوشداروئی ست بعد از مرگ ُسهراب .

 

وقتی  شکرالله پاک نژاد می شنود که تقی شهرام را امثال آخوند َمعادی خواه ، به اعدام محکوم کرده اند و ُگل از گل ارتجاع می شکفد ، با اینکه در گذشته در فرار تقی شهرام از زندان ساری ، تشکیک کرده و گمان داشت کاسه ای زیر نیم کاسه بوده ، و با وجود اینکه دست از پرنسیب ها واین اعتقاد بر نمیدارد که بروز زودرس جریان راست ارتجاعی ، محصول عملکرد وحدت شکنانه ای ست که در لوای به اصطلاح تغئیر ایدئولوژی سازمان مجاهدین روی داده ... ، اما در برابر این اعدام ناحق می ایستد واز « تقی شهرام » دفاع کرده ، وی را با « دریفوس » ( 13 ) مقایسه میکند . 

 

مرتجعین که پیش تر مثل جوجه تیغی ، تیغ خود را پنهان میکردند کم کم چوب و چماق را در آوردند ، قلقلک دادن آنها با حرکات چپ روانه ونا آشنائی به روانشناسی جامعه ، بهانه داد تا کسانیکه به قول قرآن ظاهر و باطنشان یکی نیست و یقولون بافوائهم ما لیس فی قلوبهم  ، شمشیرها را از رو ببندند و تیغ هایشان را پرتاب کنند ... نطفه بگیر و ببندها ریخته شد .

 

سال ۵۸ در رابطه با نشریه « آزادی »  پاک نژاد را نیز با یکی از اعضای جبهه دموکراتیک ملی بازداشت میکنند . او بازجوئی پس نمیدهد و میگوید بروید به آقای مهدوی کنی ، مهندس چمران و آقای سید علی خامنه ای بگوئید شخصی به این نام بازجوئی پس نمیدهد . با اینکه با دخالت مهدوی کنی ، همانروز آزاد میشود اما پاک نژاد بازهم و بازهم هشدار میدهد  غول بی شاخ و ًدم استبداد را نباید دست کم گرفت و ماستی که ترش است از تغارش پیداست !

 او خطر ‌تسلط عناصر آنارشيست در ميان مارکسیستها … و نبودن نيرويي مياني را ،‌ كه بين چپ و راست حائل شده و از قطبي شدن سريع طيف سياسي جامعه به نفع امپرياليسم جلوگيري كند ، ُمدام گوشزد میکرد و میگفت باید هر چه زودتر نیروهای ملی و مترقّي دست به تشكيل جبههٌ دموكراتيك ملي ايران بزنند ، چرا که بهمن ... بهمن استبداد در راه است و همه را از صغیر و کبیر له و لورده میکند .... اما افسوس ... هر کسی از ظن خود یار او میشد ، و اکثرمردم که دست امثال هادی غفاری و فخرالدین حجازی برایشان رو نشده بود ، با آنان بیشتر از نظائر شکری ، چفت و جور بودند ! و خیلی ها اصلا او و امثال او را نمی شناختند .

آقای مسعود رجوی در انتقاد به خویش گفته اند  : « ما می بایست در انتخابات خبرگان مرداد ۵۸ و انتخابات مجلس ( اسفند ۵۸ ) شکری را به هر قیمت کاندید میکردیم و به توده های مردم معرفی مینمودیم ... »  نمیدانم این جمعبندی در حیات شکری نیز به او گفته شده بود یا بعد از شهادت اش بیان میشود . ضمن اینکه این سئوال هم باقی میماند : در حالیکه پاک نژاد صریحا قانون اساسي دست‌ ُپخت مجلس خبرگان را به عنوان لكهٌ ننگي بر دامان انقلاب ايران معرفی نموده و زیرآب خبرگان و  ... را زده بود ، چگونه چنین چیزی عملی بود ؟ بخصوص که شکری در مصاحبه با ناشر نشریه داخلی جبهه دموکراتیک ملی ، که بعدها ، سال ۷۶ در شماره ۱۲ نشریه آزادی ( دوره دوم ) درج شد ــ  صریحا به شرکت مجاهدین در انتخابات خبرگان و آنچه عدم همکاری در دفاع از آزادی مطبوعات می نامید ،اعتراض نمود  .  شاید منظورآقای رجوی از به کار بردن « می بایست ... به هر قیمت ... کاندید میکردیم » ، اقناع شکری ست ... نمیدانم ...   

 

پاک نژاد که می دید خلاء شرائظ ذهنی را تشکیلات سنتی و سراسری روحانیت ُپر کرده ، مرتجعین میخ خود را می کوبند ،  و جبهه متحد ارتجاع بتون ریزی ! میشود ، همه درها را کوبید و ُحجت را بر مسئولین همه نیروهای سیاسی و عناصر مترقی تمام کرد و به قول خودش همه زورش را زد و « زبون چهل مرغون » را ریخت تا بلکه از خر شیطان پائین بیآیند  .

  برخی ُمدعی هستند که بحث های مربوط به تشکیل چنین جبهه ای پیش از آزادی شکری با عنوان « پلاتفرم دموکراتیک و ... » در اروپا آغاز شده بود که به احتمال قوی دکترمنوچهر هزارخانی  ، خانم مریم متین دفتری و آقایان دکتر هدایت الله متین دفتری ، بهنام شهبازی ، دکتر ناصر پاکدامن  ، مجتبی مفیدی و بهمن نیرومند و ... به درستی یا نادرستی این موضوع واقف هستند و من به این مسئله اشراف کامل ندارم ، تنها میدانم که شکری پس از آزادی از زندان شاه ( زمستان ۵۷ ) در جمعی که خانم مریم متین دفتری ، و آقای دکترهزارخانی  ... هم حضور داشته اند ، به آقای متین دقتری می گوید : فکر می کردم شما با جبهه ملی کار می کنید و عضو هیئت اجرائیه آن هستید . این پاسخ را می شنود که خیر ، چنین نیست . جبهه ملی این شرائط راداره ... و چنین است و چنان است . شکری هم میگوید خوبه که ما بیآئیم و جبهه ملی پنجم    ( 14 )  را پایه ریزی کنیم . بحث جلو می رود و قرار میشود که شکری برای دیدن یکی از دوستانش برود رشت . ، ... گویا بعدا به آقای متین دفتری اطلاع می دهد که با دیگران هم صحبت کرده و به این نتیجه رسیده اند  که یک « جبهه چپ » را سازمان دهند و می پرسد آیا شما همراهی می کنی ؟ که آقای متین دفتری با این عنوان که ما جبهه ملی هستیم و نه چپ و زمینه کارمان هم ملی ست ... جواب منفی میدهد . شکری پس از مدتی برمیگردد و موافقت دوستانش را با جبهه ( ملی ) اعلام میکند و ... همه به این نتیجه می رسند که اسم « جبهه ملی پنجم » یک نوع دهن کجی ست ... تا اینکه آقای دکترهزارخانی پیشنهاد « جبهه دموکراتیک ملی » را میدهد وهمه می پذیرند ... بگذریم ...

  

شکرالله پاک نژاد که دست مرتجعین را خوانده  و شاهد یارگیری آنها بود ، مثل اسب هوشیاری که هنوز زلزله نیامده ، حس نموده شیهه می کِشد و پا بر زمین می کوبد ، َسر از پا نمی شناخت ، بخصوص که تحت تاثیر رومانتیسم انقلابی هموطنان کرد ما هم قرار داشت و از تجاوز به خلق ُکرد و حمام خون خلخالی در کردستان ، کلافه بود ــ  به همه این دلايل تنها راه چاره را در اتحاد انقلابیون و تشكيل جبهه‌ می دید . جبهه ای از نيروهايي دموكراتيك که ‌مبارزهٌ ضد امپرياليستي و مبارزه براي تحقّق دموكراسي‌ را  دو روی یک سکه ببینند .

از جمله برای برجسته نمودن « ثقل انقلاب » در برابر تاخت و تاز ارتجاع بود که « ُشکری » به آقای مسعود رجوی پیشنهاد نمود  کاندید ریاست جمهوری بشود . بعد هم به کردستان رفت تا حمایت کومله وحزب دموکرات و شیخ عزالدین حسینی و ... را جلب کند . گویا در خانه شیخ عزالدین حسینی با آقای بهزاد کریمی ( فدائیان خلق ) هم که با دفاع مشروط ( مشروط به چی ؟ به رادیکالیسم ؟ ) توافق میکنند ، شکری به گفتگو می نشیند . میدانم که شهید عبدالرحمن قاسملو به شکری گفته بود : ۷ میلیون کرد به ایشان رای خواهند داد . امیدوارم آقای عبدالله مهتدی ، مسئولین محترم کومله و همه طرفهای گفتگو وهمچنین ُکرد عزیزی که رانندگی شکری را بعهده داشته ( آقای زاگرس خسروی ) خاطرات خویش را برای ثبت در سینه رزمندگان آزادی بنویسند ... خوشبختانه شیخ عزالدین نیز زنده است و ای کاش کسی پیدا میشد عین گفته های ایشان را در مورد پاک نژاد ، بنویسد . وقتی نسل امروز نیز با رهروان راه آزادی و با ستارگانی چون حنیف و بیژن و شکری و الله قلی بیگانه باشد ، چرا امثال موسوی اردبیلی و قاتلین زندانیان سیاسی اصلاح طلب نشوند و چرا َهخا و َمخا ، مردم شریف ایران را دست نیاندازند ؟

با همه تلاشی که جبهه دموکراتیک ملی برای وحدت نیروها کرد ،  تشتت شدید نیروهای چپ و نداشتن تحلیل درست و « خود فقط بینی » کار خود را کرد و ، شد آنچه شد ...

 

 از سنگ اندازی َبر َسر راه پاک نژاد ... از بایکوت سخنرانی های دکتر ساعدی و هزارخانی که از سوی جبهه دموکراتیک ملی به این شهر و آن شهر می رفتند  ... تفسیرهای گوناگون میشود . اکنون که حتی در انگلستان ، استعمارگران دیروز ، قانون " آزادی دسترسی به اطلاعات "  را محترم شمرده ، اجراء می کنند ، چه خوب است آقای فرخ نگهدار و دوستانشان از آنهمه خون دلی که  شهید والا مقام « شکرالله پاک نژاد » میخورد تا خیلی ها از منبر ِ خود بینی و خر شیطان پائین بیآیند ، اندکی بنویسند تا ، هیچکس به قضاوت اشتباه نیافتد و بد را بدتر نبیند ...

  

با اینکه جبهه دموکراتیک ملی از نظر سازمانی یکی از دموکراتیک ترین نیروهای سیاسی ایران  بود  ، شکری و دوستانش حتی در اوج کودتای ۲۸ مرداد ۵۸ که به اشاره خمینی یورش به مطبوعات آغاز شد ، از سوی کسانی که فقط بلدند طاقچه بالا بگذارند و چون در صف جلو نیستند تخطئه کنند ،  جز ایرادات بنی اسرائیلی و« تعارفات شاه عبدالعظیمی » حمایتی نداشتند و در تظاهرات مربوط به روزنامه آیندگان ، نیز عملا تنها بودند ...15 ))

به شکری در دفتر جبهه دموکراتیک و کانون دفاع از زندانیان سیاسی خیلی ها مراجعه و درددل میکردند .  دوستی نوشته اند « ...  سال ۵۸ و ۵۹ که حدود  ۶۰۰ نفر از معلمان و دبیران شهر بندرعباس و استان هرمزگان اخراج شدند و به دنبالش اعتصاب و درگیری و دستگیری معلمان پیش امد ، من که توانسته بودم از مهلکه بگریزم  برای رها ئی دوستان زندانی به دفتر ایشان یعنی کانون دفاع از زندانیان سیاسی رفتم . و این باعث اشنایی با این رادمرد شد ... »

 

لبخند پاک نژاد را خیلی ها دیده اند . اما آیا اشک هم می ریخت ؟ مگر نه اینکه اشک ، رقص احساس و زبان قلب آدمی ست ؟ و مگر نه اینکه تنها و تنها ستمگرانند که اشک نمی ریزند ؟ من اشک شکری را هم  وقتی در زندان شاه خبر « سینما رکس » راشنید ( و با حادثه رایشتاک مقایسه نمود ) و همچنین در دانشگاه شریف واقفی ( آریامهر سابق ) وقتی زیر بغل دکتر شایگان پیر را گرفته و نزدیک تریبون سخنرانی بُرد ، دیده ام ، اشک انسان شادی  که هرگز پیش ستمگران َسر َخم نکرد .

حتی قبل از آنکه به همت شکری و جبهه دموکراتیک ملی ، مرحوم دکتر سید علی شایگان در دانشگاه شریف واقفی سخنرانی کند و خمینی واکنش نشان بدهد که « ملی گرائی توحش است » ! و فالانژها داد بزنند « دموکراتیک و ملی ، هر دو فریب خلقند » ! ــ شکنجه گران آینده یکه تازی می کردند و برای نیروهای مردمی یکی بعد از دیگری دسیسه چیده قلقلک شان می دادند و زیر پایشان پوست خربزه میانداختند ...

 

پیش از اشاره به اسارت و شهادت شکری ، یادآور میشوم که علاوه بر ویژه نامه بسیار با ارزشی که  مجله آزادی در مورد شکری انتشار داده ( که سایت ایران لیبرتی ، و عصر نو برخی از آنها را درج نموده ) و چندین مقاله در مجله شورا و نشریه مجاهد و ایران زمین ، از آقای عزیز پاک نژاد ( برادر ُشکری ) ، و نیز آقای علی معصومی  نویسنده کتاب ارزشمند « اسلام در ایران زمین » ... و اشارات آقای ناصر کاخساز در « گذر از خیا ل » ، مطلبی که آقای بهرام عطائی  یکی از همبندی های شکری ، در باره ایشان گفته ، و آنچه آقای وریا بامداد در جلد اول کتاب « جمهوری زندانها » نوشته اند ، با کمال تاسف از انسان شریفی که زندگی و عملش راهنمای نسل بی پناه و َسرگشته امروز است که هر روز برایش فیلی هوا می کنند تا سرگرم شود و میهنش را بچاپند ، آنها که باید ، یاد نکرده اند  .

 

آقای مهدی خانبابا تهرانی  هم در گفتگو با آقای حمید شوکت ( نگاهی از درون به جنبش چپ ایران ) در مورد شکری مطالبی بیان کرده اند و گرچه گفته میشود كه ... صحبت هاي ایشان در مورد شكري با مسئوليت نبوده و قبل از چاپ كتاب مذکور هم اين مساله  عنوان شده و آقای خانبابا تهرانی چيزهايي نوشته بودند كه اگر دخالت بعضي از دوستان نبود عده اي به خطر می افتادند ... و از خویشان شکری هم شنیده ام که اطميناني به نوشته ها و گفته هاي او نیست ، با این حال برای اینکه خوانندگان هشیار اینگونه مقالات که بی تردید « ارباب فهم » اند ، در جریان همه آنچه در باره شکری گفته شده ، قرار گیرند و از یکسونگری فاصله بگیریم ــ  ترجیح میدهم به بخشی از آنچه آقای خانبابا تهرانی در (صفحات ۴۰۳ ... تا ۶۴۱ ) کتاب مزبور گفته اند نوک بزنم !

 ایشان  با بیان این مطلب که « پشت َسر شهید همه به نیکی یاد می کنند اما اینکه در زمان حیاتش چه رفتاری داشته اند دیگر از یاد می َرود »  ، ضمن اشاره به نقش شکری در تنظیم و سازماندهی گارد حفاظت از مراسم ۱۴ اسفند ۵۷ در احمد آباد و توضیحات خوبی که در مورد شکل گیری جبهه دموکراتیک ملی و فعالیتهای آن میدهند ،  به موضوعات زیر هم اشاره می کنند :

وفاداری شکری در عقد ازدواج با ایران تا پای جان واینکه حاضر نشد زنی را به همسری انتخاب کند ، تلاش وی برای شکل دادن به جبهه فدائی ، مجاهد و سایر نیروهای چپ ، اینکه خطاب به آقای تهرانی و دوستانشان گفته بود « با شما هستم و به سوسیالیسم دموکراتیک و افکاری که دارید اعتقاد دارم » ، اختلاف شکری با برخی از اعضاء جبهه دموکراتیک ، به اینکه مجاهدین بین دکتر هزارخانی و پاک نژاد ، دکتر هزارخانی را انتخاب کردند ، کنار گذاشتن شکری ! از سوی مجاهدین ، تا حدی که شکری برای خروج از کشور دست به دامان آقای تهرانی و ... می شود ، به اینکه انتظار داشته َبر َسر چگونگی شکل گیری شورای ملی مقاومت بحث شود واز این طریق هیئتی را برای رهبری شورا انتخاب کنند در حالیکه چنین نکرده اند ، اعتراض به رفتن  آقای بنی صدر و آًقای رجوی از ایران و اینکه شکری گفته « ... چوپان که نمیتواند گله را رها کند و برود . نمیشود که رهبری خودش برود و بقیه مردم در اینجا بمانند ... » ، به اینکه چون پاک نژاد در جریان آخرین تحولات نبوده ، ( به قول آقای تهرانی ) قاطی نموده و آشفته به نظر میرسید ، به اینکه قرار بوده از طریق کردستان از کشور خارج شود ، از رابط مجاهدین که اسمش « احسان » بوده ، تقاضای شکری از مجاهدین برای داشتن اسلحه و سیانور ، نامه ای که به گفته آقای تهرانی مجاهدین به شکری نوشته اند و او برای آقای بهمن نیرومند و ایشان خوانده و سپس در زیر سیگاری روی میز انداخته و آتش زده است  (16) ، دستگیری او ... و بخصوص این که آقای تهرانی به موضوعی می پردازد که عبدالرحمن قاسملو یک سال پس از دستگیری شکری ! وقتی برای شرکت در یکی از جلسات سالیانه شورای ملی مقاومت از کردستان به پاریس آمده بود ، عنوان میکنند که : « از سوی دولت جمهوری اسلامی برای مبادله ُاسرای دو طرف با حزب دموکرات کردستان تماس گرفته شده است ... و آنها ( جمهوری اسلامی ) اعلام نموده اند  که در ازای آزادی خواهرزاده موسوی اردبیلی و چند نفر دیگر ... حاضرند شکرالله پاک نژاد را آزاد کنند ... » ص ۴۵۴ کتاب مزبور

 

یادآور میشوم آنچه در سطور بالا نوشتم صرفا نظرات آقای خانبابا تهرانی ست .

 

از سوی دیگر ، قاسملو  بعدا  که آقای عزیز پاک نژاد ( برادر ُشکری ) به پاریس آمد ، به ایشان گفته اند : « ما ، یعنی حزب دموکرات کردستان ، به نمايندگان رژيم پيغام داديم كه در مقابل شكرالله پاك نژاد حاضريم پنجاه پاسداررا به آنها تحويل دهيم . از جمله خواهر زاده اردبيلي را » .

با توجه به اینکه توضیح آقای تهرانی با آنچه قاسملو به برادر شکری گفته ، متفاوت است و تامل بر می انگیزد ، باید یادآور شوم که اگر تا قبل از تاریخ شهادت شکری که نه ۲۸ آذر ، اواخر آبان و یا اوائل آذر سال ۶۰ بوده ، رژیم چنین پیشنهادی کرده ، پس چرا یک سال بعد که از تیرباران پاک نژاد مدت ها گذشته است  شهید قاسملو خبر به این مهمی را میدهند ؟  و اگر بعد از آذر سال ۶۰ بوده که معلوم است رژیم همه را رنگ کرده است !

 در ص ۴۵۴ کتاب مزبور آقای حمید شوکت می پرسند : ( در مورد خبری که قاسملو داد ) شورای ملی مقاومت چه تصمیمی گرفت ؟ و آقای تهرانی جواب میدهند : « در آن جلسه قرار شد حزب دموکرات در پاسخ به پیشنهاد دولت جمهوری اسلامی عکس العمل مثبت نشان دهد و آمادگی خود را برای مبادله اسرا اعلام کند ... » جواب آقای تهرانی مشخص میکند شورای ملی مقاومت تا قبل از آن اجلاس ( یکسال پس از دستگیری پاک نژاد ) هیچ اطلاعی از گزارش آقای قاسملو نداشته و خلاصه پیشنهاد جدید بوده است . یعنی چه ؟ یعنی مدت ها پس از تیرباران پاک نژاد ، رژیم برای مبادله او با خواهرزاده اردبیلی موافقت نموده و یا پیشنهاد داده است ! نمیدانم چرا احساس میکنم جواب آقای تهرانی واقعی نیست .

 یعنی مسئول شورای ملی مقاومت و سایر اعضاء ، راجع به مثلا پیشنهاد رژیم  !  به جای موشکافی و تشکیک ـ تصمیم گرفته اند ؟ من که باور نمی کنم . بخصوص که این خبر هم هست که آقای قاسملو موضوع مبادله را خیلی زودتر از آنچه آقای تهرانی می گویند ، نیز به آقای متین دفتری گفته و تاکید نموده « ما » مبادله اسرا را به رژیم پیشنهاد دادیم .

متاسفانه از سوی حزب دموکرات نیز ابهام این مسئله روشن نشده . اگر پیشنهاد از طرف حزب بوده ، تاریخش دقیقا مربوط به چه زمانی ست ؟ قبل یا بعد از آذر سال ۶۰ ؟

امیدوارم آقای کاک جلیل گادانی ، مسئولین محترم حزب دموکرات و یا آقای طیفور بطحائی که بعدا به شورا آمدند آنچه در این مورد میدانند بنویسند . واقعش اینست که « َسر ِ کار گذاشتن » تنها یک چشمه از دجالگری آخوندی ست . با همین بازی ها بود که شهدای بزرگواری چون قاسملو و شرفکندی و ... را هم به خاک و خون کشیدند . رژیم خمینی ، خواهرزاده موسوی اردبیلی که هیچ ، خیلی ُگنده َتراز او، و حتی اگر خود موسوی اردبیلی هم ( در عالم فرض ) در دست مخالفینش بود ، از اعدام شکری نمی گذشت . اگر جز این فکر کنیم این رژیم را نشناخته ایم ... بگذریم .

 

استبداد دینی درسال ُپرماجرای ۱۳۶۰ که بگیر و ببند راه افتاد و از کشته ُپشته ساختند ، همچون زلزله دهشتناکی روح و روان جامعه را درهم کوبید وبه اعتماد و امید یک ملت بزرگ بازهم و بازهم ترکش زد . 

 در روزهای شب گونه ِ تابستان و پائیز سال ۶۰ ، که شکارچیان انسان گاها ریش اشان را ازته میزدند ( وزنان تعقیب گر روسری های خوش رنگ به َسر نموده و موی سر خود را عیان میساختند ) !  سوژه های آنها ریش می گذاشتند  ( و یا ، توی چارقد و چادر میرفتند )  ــ ( در شهریورماه )  پاسداران به ماشین هیلمنی بر می خورند که شماره اش با آنچه دنبالش میگشتند یکی بود  . این ماشین را بهروز شیر دل استفاده میکرده و به همین دلیل اصطلاحا  ُسرخ بوده است . با کمال تاسف شکرالله پاک نژاد ، که عینک سیاهی هم داشته بهمراه احمد اکملی ( تقی ) و همسر احمد در این هیلمن دستگیر می شوند .  مطلب فوق را مجاهد شهید احمد اکملی که به خاطر مصاحبه بسیاربسیار شکنجه اش هم کرده بودند و مقاومت نمود ،  به یکی از هم سلولی هایش به نام اکبر ... گفته است ... احمد که یکی از اعضای قدیمی و باسابقه مجاهدین و از دانشجویان مبارز علم و صنعت بود ، گویا زندانی زمان شاه نیز بوده است . همانطور که نوشتم برای اینکه بیاید و مصاحبه تلویزیونی کند به شدت شکنجه اش کردند  که او نیز همانند شکری تن نداد . 

خلاصه ... پس از آنکه پاسداران هیلمن را متوقف می کنند ، ُشکری را ابتداء به كميته مجلس شوراي سابق ، می آورند و آقای « عزت شاهی » خوانساری که علی رغم آنهمه شکنجه ها که در زندان شاه کشید ، در دافعه امثال وحید افراخته به جریان راست ارتجاعی کشیده شد ، جلو می آید و میگوید : « سلام علیکم ، شکری مجاهد خوش اومدی » ... شاید او و یا فرد دیگری که آنجا بوده میگوید : «  شهید محمد کجوئی نیز به ما گفته بود که شما را باید دو ضربه اعدام کرد . یکبار چون مارکسیست تشریف داری ، و بار دوم چون جانب منافقین را می گیری ... » گویا شکری را به زندان کمیته مشترک نیز می برند .  زندان آپولو و پاهای آش و لاش ، که اسمش را  توحید ! گذاشتند و حالا به موزه ! تبدیل شده است .

بعد از شکنجه و بازجوئی  ، در آبان سال ۶۰ ، شکری را به اوین آوردند  . حامد شکنجه گر ، در بدو ورودش داد کشید و گفت « تو اومدی ثابت کنی خدا نیس ! حالیت میکنم » ، شکری آرام جواب داد :  من نیامدم که ثابت کنم خدا نیست . من یک مارکسیستم که برای آزادی مبارزه میکنم » مجاهد شهید اسماعیل کارگر که خودش این محاوره را شنیده بود ، آنرا برای من هم تعریف کرد ...

خلاصه  شکری را به اتاق شماره ۵ طبقه پائین بند یک اوین ُبردند . من در همان طبقه ولی در اتاق دیگری بودم .  یک روز در حیاط زندان که قبل از آن به روی زندانیان کمتر باز میشد ، ناگهان دیدم که شکری در میان دیگر زندانیان است ... دلم ُهرّی فرو ریخت . با هر حول و َولائی بود به او علامت دادم . آمد نزدیک پنجره اتاق ما  . مثل هوای گرگ و میش ، هم مغموم بود و هم شاد . عجله عجله  با هم حرف زدیم ، همه اش به آسمان نگاه میکرد . آسمان همدم او بود . از جمله گفت ... با اینکه عاشق زندگی هستم اما زنده ماندن به هر قیمتی را نمی خواهم  و درست به همین دلیل اعدامم میکنند و تردید هم ندارم ... ( فردایش هم دوست عزیزم شهید علی ماهباز ، را که زمان شاه با هم در قصر بودیم در بین افراد اتاق ۴ دیدم .  هم اتاقی هایم گفتند علی از فدائیان اکثریت است) یکی دو روز بعد وقتی اتاق ما را به حیاط بردند با ترس و لرز رفتم َدم پنجره اتاق ۵ که شکری گفته بود آنجاست . ( حالا هنوز آبان ماه است )

یکی از زندانیان داشت ریش اش را اصلاح میکرد . شکری با اشاره به َسر و گردنش تکرار کرد بی تردید او را می ُکشند . چشمانش می خندید . نمیدانم ، شاید در آن پائیز ُپررمز و راز ، یاد بهار افتاده بود . منکه آنهمه پائیز را دوست دارم ، به برگهای خزان سلام میکردم و شاد میشدم ، غنچه لبخند بر لبانم خشکید . ای پائیز قاتل ! به کی سلام کنم ؟ همان روزها بود که حسین نواب صفوی ، یوسف بهرامی که طلبه بود ، علی معماریان ۷ علی صابونی و دهها و صدها ُگل رعنا َبر زمین افتادند . فردای آنروز بازهم در حالیکه از ترس مثل بید می لرزیدم که نکند خائنین گزارش بدهند به َسرم زد بروم َدم َدر اتاق ۵ ، وقتی اتاق خودمان را به دستشوئی بردند ، به سرعت به سمت دیگر سالن چرخیدم و پنجره کوچک اتاق شماره ۵ را باز کردم و پرسیدم شکری ... نفری که جلوی در آمد ، اوقات تلخی کرد و جواب درست و حسابی  نداد . دست از پا درازتر ، بدو بدو برگشتم . دل تو دلم نبود و احساس عجیب غریبی پیدا کردم  تا اینکه دوباره  نوبت هواخوری ما رسید ، شاید ۵ یا ۶ روز بعد بود . ( حالا یا اواخر آبان است ، یا اوائل آذر ـ اشتباه از منست )  باز خودم را به پنجره اتاق شکری که رو به حیاط بود رساندم و اسمش را صدا زدم ، افراد اتاق که شاید دفعه پیش نیز مرا دیده بودند که با شکری حرف میزنم ، جلو آمدند و گفتند : شکری را زدند ! او را اعدام کردند . پرسیدم شاید منتقل شده ؟... گفتند نه مطمئنیم .  البته بعضی را پیش از اعدام ، از اتاق عمومی به انفرادی هم می بردند اما برای شکری مسئله جدیدی رو نشده بود و با شناختی که از او داشتند میدانستند که اهل مصاجبه و این چیزها نیست و پیش تر طی کرده بود و هی کرده بود که حاضر نیست به هر قیمتی زنده بماند . بنابراین همانطور که هم اتاقی هایش مطمئن بودند ، او اعدام شده بود .

به احتمال قوی آنچه در بهشت زهرا به خانواده شهید پاک نژاد گفته شده ، تاریخ دفن است و نه تاریخ شهادت . در اوین اعدام که میکردند ، همه را همان روز که به خاک نمی سپردند ، شاید امکانات نگهداری اجساد زندانیان را هم داشتند . اینرا نمیدانم ، اما اطلاع دارم که در وقت دیگری که خودشان تشخیص میدادند به بهشت زهرا یا ... تلفن میزدند که مثلا امروز برای تحویل ۲۰ یا ۳۰ نفر آماده باشید و ... برای دادن وصیت نامه یا لباس شهداء نیز عجله نمی کردند و لزوما همان روزی که زندانی اعدام میشود ، به خانواده اش زنگ نمی زنند . در کشتار سال ۶۷ نیز مسئولين زندانها هر آنچه ( تکرار ميکنم ، هر آنچه ) در مورد تاريخ شهادت زندانيان به خانواده هايشان گفته اند ، واقعی نيست . این مسئله را آقای ایرج مصداقی نیز در کتابشان « نه زیستن و نه مرگ » آورده و دلائلش را هم  توضیح داده اند .

ُلب  ِکلام اینکه تاریخ دفن لزوما تاریخ اعدام نیست و شکرالله پاک نژاد نه در ۲۸ آذر ، بلکه در اواخر آبان یا اوائل آذر سال ۶۰ به شهادت رسیده است .

وقتی او را برای همیشه می ُبردند گفته بود « باید شجاع بود ... »  کامران ... یکی از هم سلولی های شکری یاداشت زیررا فرستاده و متاسفانه تا امروز خواهش مرا برای تکمیل آن بی جواب گذاشته اند .

« من مدت کوتاهی در اوین با ُشکری عزیز بودم . بدون شک باید بگویم انسانی به صمیمیت و انسان دوستی او ندیده ام . ُشکری مورد وثوق همه بود ، او شاید تنها متفکری بود که مبارزه  دموکراتیک را عمده میدانست . جبهه دموکراتیک وی دوامی نیآورد و زود از دنیا رفت . »

 

شکری را کشتند و بودند کسانیکه پایشان را در یک کفش میکردند که از کجا معلوم او را اعدام کرده اند ؟ شکری با رفسنجانی و خامنه ای و کنی و ... در زندان شاه نشست و برخاست داشته ، معروفیت جهانی دارد وِاله و ِبله  ... آیا این صغری کبری چیدن ها ، برای این بود که از شر موضعگیری ! برای شهادت شکری راحت شوند ؟ یا واقعا اینقدر در مورد رژیم خمینی ذهنیت وجود داشته که بعد ار ۳۰ خرداد سال ۶۰ ، و بعد از آن «  ُمرداد گران » ! که دسته دسته جوانان مردم را به پای دار می ُبردند و موسوی تبریزی گفته بود در همان خیابان باید زخمی هایشان را زخمی تر کرد و آنها را کشت ... بازهم تصور شود ممکنست شکری را اعدام نکرده باشند چون مثلا رفسنجانی و خامنه ای و انواری و ... از زندان شاه با او روابط حسنه داشته اند ؟ ...

  آیا دیر جنبیدن برای ترتیب دادن یک کارزار جهانی برای آزادی کسی که در همه محافل حقوق بشری شناخته شده بود ، به این دلیل بود که شاید امثال مهدوی کنی ، واسطه شوند و ریش گرو بگذارند ؟ مگر سال ُپر ماجرای ۶۰ همان سال ۵۸ است ؟ ظاهرا آخوندها دشمنان خودشان را بهتر می شناختند ، تا نیروهای انقلابی آنها را ...

 آخرش هم تا از طرف خبرگزاری فرانسه  مسئولین رژیم سئوال پیچ نشدند ، رسما اعدام او اعلام نشد . ، ...  به هرحال او را هم ، چون دیگران کشتند ، اما فراموش نکنیم که  ُشکری بودن كاركردش را ادامه مي‌دهد ! چرا ؟ چون شکری يك شخص نيست .  البته خود من نیز که از درک خیلی چیزها عاجزم و از ظن خویش از او حرف میزنم  تنها میتوانم بگویم که یاد امثال او ، همجون یاد کردن از هر حماسه و شهید دیگر ارزشهای والائی را که مدافع آنها بوده و محکوم نمودن ضد ارزشهائی را که از آنها دوری جسته و تحت فشار آنها به سر برده ، فراروی ما قرار میدهد .

 

  به قول « محمود درویش » برزيگران وادي ُپرسنگلاخ غالبا خود دروكنندگان آن نيستند ، اما اطمینان دارم صبح روشنی که فرزانگان و رهروان راه آزادی ، برای آن جان دادند ، از دل این شبهای تار خواهد شکفت .

    راستی امروز از خون شهدای والامقامی چون  او چه پیامی می گیریم ؟ من صلاحیت پاسخ به پرسش های زیر را ندارم ، اما از آنجا که ایجاد تامل میکند و در ذهن بسیاری از ما هم هست ، طرح میکنم .

اگرامثال پاک نژاد و بیژن جزنی و موسی خیابانی و ... زنده مانده ، شاهد تغئیرات شگرف ربع قرن اخیربود ند ، اگر تکه پاره شدن شوروی ، بازیهای گورباچف و یلتسین ، فروپاشی دیوار برلین ... نظم ، یا « کولی گیری نوین جهانی » ! خاموش ساختن کا نونهای بحران ، جنگ آزادیبخش ! بوش و بلر ،  و « صدور دموکراسی » ! به عراق را که مدتها پیش از خیمه شب بازی ۱۱ سپتامبر برای آن زمینه چینی شده بود ــ شاهد بودند و می دیدند که « ُمدعیان صاحب اختیاری جهان » برای « جها نی کردن سرمایه » ، جها نی را به جنگ و جنایت می ِکشند ــ چه واکنشی داشتند ؟

 اگر می دیدند که غول هاي تسليحاتي و شيميايي ايالات متحده ( لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن، الي ليلي، مونسانتو، مرک و دوپونت ) پیوند عمیق شان را با جورج بوش نمی پوشانند و همه کاره دولت او نمايندگان کمپاني هاي تسليحاتي و شيميايي هستند ... اگر مطلع میشدند که کانون سوداگر و جنگ افروزی که برای دموکراسی ترزیقی و شعار « یا دموکراسی یا توسری » ! پامنبری میکنند و امروزه امثال رامزفلد و دیک چینی و تونی بلر سخنگویانش هستند حادثه ۱۱ سپتامبر را « پیراهن عثمان » کرده و کارچاق کن ِ بزرگترین پیمان تسلیحاتی تاریخ آمریکا به مبلغ ۲۰۰ میلیارد  دلار بین پنتاگون و کمپانی هواپیما سازی لاکهید  شده ، طبیعت بکر و کوهستانی افغانستان را به بزرگترین نمایشگاه تاریخ برای تبلیغ کالاهای جدید کمپانی های تسلیحاتی آمریکا و بریتانیا تبدیل نمودند ، اگر می شنیدند ( همانند انگلستان در دوره ویکتوریائی  که حتی قسمت پائینی مبلها را هم با پارچه می پوشاندند که مردها از دیدن پایه های عریان مبل به خیال پاهای برهنه زنان نیافتند !) آقای اَشكرافت كه وزير دادگستری ايالات متحده است  به ُمجرد ورود به وزارت دادگستری دستور داده مجسمه نيمه‌عريان فرشته عدالت را در پارچه‌ای بپوشانند و سترعورت كنند ! اگر می شنیدند که  جناب جورج بوش و خانواده اش  ( همه کاره  شرکت عظیم « بکتل » و برنده نخستين مقاطعه‌های بازسازی عراق ) فرموده اند : خداوند از طريق حضرت مسيح مرا سمت و سو می دهد ! و باريتعالی رسالت خاصی را بر من محول نموده ! و بر ماست كه آينده را روشن كنيم !  ــ‌  ( در این صورت ) نمیدانم ( امثال بیژن جزنی ، موسی خیابانی ، یا پاک نژاد ) در مورد آقا بالا َسرهای « توطئه نوین جهانی » ، نوکران واربابان پنتاگون ، و رسانه های دست راستی « فاکس نیوز » و قوم و خویشش « اسکای نیوز » ُمتعلق به امثال « ُروبرت ُمرداخ » و « موسسه آمریکائی انترپرایز » American Enterprise Institute ، و این همه جنایاتی که به نام آزادی صورت می گیرد ، چه نظری داشتند ؟

آیا با کسانیکه به درجه خودسپاری نرسیده و نمی توانستند نشست و برخاست با آنان را فهم کنند ، برخورد دیپلماتیک ! میکردند و یا با نگاه فقیه اندر سفیه روبرو شده به « قرارداد برست لیتوفسک » ، یا داستان خضر و موسی متوسل شده و می گفتند : « تو مو می بینی و ما پیچش مو » ؟

 

از سوی دیگر ، با توجه به پیچیدگی های جهان امروز و بخصوص دنیای سرمایه داری که مشخصا بعد از ۱۱ سپتامبر ... قانونمندی های خاص خودش را دارد و نمیشود بی ُگدار به آب زد !

با توجه به جریانات رقیب و تاثیرگذار که به کمک منبرهای الکترونیکی چون  CNN - -  TCM – HBO - TNT و تبلیغات کمپانی هائی چون « تايم وارنر» و« وایکام » و ... کاه را کوه میکنند ، و با  فضاسازی و یارگیری ، آخوندها را با  پا پس میزنند تا  با دست پیش ِکشند ،  

 با توجه به « جنگ آلترناتیو ها » و اوضاع شیر تو شیری که نیروهای مردمی یک لحظه هشیاری را از دست بدهند ، کلاهشان پس معرکه است ، و می روند آنجا که َعرب نی می اندازد  ...

با توجه به اینکه در اوضاع قَمر در عقرب و پیچیده کنونی ، وابسته ترین وعقب مانده ترین افرادی که سوابق ننگینی در سرکوب مردم ایران و ضدیت با ارزش های انسانی دارند ، روضه  ُمدرنیته و استقلال ! می خوانند و جانفشانی نسلی بزرگ را برای رسیدن به آزادی و عدالت تخطئه  نموده ، به دروغ  و رذالت ، لباس حقیقت و شرافت ! می پوشانند ، و هنوز هم در رویای سلطنتی هستند  که با کودتا روی کار آمد، با کودتا حفظ شد و در دهه هفتاد میلادی وسیع ترین جنبش اجتماعی خاورمیانه  بوسید ش ، و کنار گذاشت ...

 

( با توجه به واقعیت های فوق ) اگر امثال پاک نژاد و جزنی که تضادهای فرعی را عمده و تضادهای عمده را فرعی جلوه نمیدادند ، به شهادت نمی رسیدند ، آیا کاری میکردند که دشمنان رحمت و مهر که بر میهن و مردم ما  َگرد محنت می پاشند ، ِقِسر در بروند ؟

 و آیا بی توجه به اینکه امروزه شا خک های جامعه در مقابل خطروابستگی  به  حساسيت  دوران  انقلاب  ضد سلطنتی  نيست  و حضور نیروهای انقلابی ( هر عیب و علتی هم که داشته باشند ) ، خطر وابستگی را از آینده میهن ما دور میکند ، ( آیا ) تمام هوش و َحواس و انرژی اشان را بر جنایات بوش و بلر و وحشی گری ها ئی که در در زندان گوانتا موا و یا فلوجه ... روی میدهد متمرکز نموده ، حل المسا ئل رژیم می شدند ؟  تب ضد امپریالیستی می گرفتند و دیگرانی را که با تمام وجود به رژیم آخوندی پیله کرده واین قلب بد طینت را نشانه می گیرند ، سازشکار نامیده و تنها می گذاشتند  ؟

 

 

     

( پاورقی 1 )

  There is a legend about a bird which sings just once in its life, more sweetly than any other creature on the face of the earth. From the moment it leaves the nest it searches for a thorn tree, and does not rest until it has found one. Then, singing among the savage branches, it impales itself upon the longest, sharpest spine. And, dying, it rises above its own agony to out-carol the lark and the nightingale. One superlative song, existence the price. But the whole world stills to listen, and God in His heaven smiles. For the best is only bought at the cost of great pain.... Or so says the legend .

Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds

 

 

( پاورقی 2 )

در ۳۱ فروردین ۱۳۵۴ نه نفر از زندانیان سیاسی ( بیژن جزنی ، کاظم ذوالانوار ... ) را نا جوانمردانه در تپه های اوین به رگبار بستند .

در زندان قصر پلیس به روال روزهای پیش روزنامه کیهان و اطلاعات را ( که با دیکته ساواک خبر فاجعه را نوشته بودند ) در راهروی زندان انداخت و رفت . با خواندن خبر همه شوکه شدند  و زندان  در اوج فریاد ، مالاما ل سکوت شد .  

 در آن غروب ِغمگین ِحیات بند ۵ زندان قصر که زندانیان در یک کلاف سیاه همه  دوتا دوتا قدم میزدند و ُبهت و حیرت مثل برف می بارید !  یک زندانی ۱۹ ساله که به او محسن میگفتند ( و او علاوه بر رابطه عاطفی با ذولانوار و خوشدل ، با « عزیز َسرمدی »  در تیم والیبال زندان بازی میکرده و  با « حسن ظریفی »  از ۵۲ تا زمان شهادتش ، در بند ۴ هم اتاق بوده و نیز با سعید کلانتری که از زندان بندرعباس با هم بوده اند  ــ خاطرات فراوان داشته است ) در اعتراض به وحشی گری پلیس سیاسی و شوکی که ساواک وارد کرده بود ، عنان از کف داد  و رو به برج نگهبانی ... فریاد زد : مادر قحبه ها ... بی شرفها ... فاشیست ها ...

 موسی خیابانی و احمد کلاهدوز  َجستند و با  ِمهربانی  دهانش را گرفتند . موسی ، هنگامه هشیاری را به وی تذکر داد و گفت : محسن در این شرائط شعار مناسب نیست ، نه  ... نه ، شعار نده ... همه را می ُکشند . پلیس زندان به هوای اینکه بند شلوغ شده دخالت کرد و بعد از آنکه حسابی خدمت « مُحسن » رسیدند  وی را  به مدت یکماه به انفرادی بردند ، تا اینکه یکروز که قرار بوده مبارز دلیر « بهروز سلیمانی »  را از قصر به جائی دیگر ببرند و اشتباها به جای او  ، محسن را برای انتقال آماده میکنند .   ُشکری از فرصت استفاده نموده و با توضیح به پلیس که  « نه بابا ، بهروز سلیمانی  که ایشون نیست » پیش می آید و دست محسن را می فشارد و در ظلمت آن روز !  به  وی امید میدهد . ناگفته نماند که مبارز دلیر بهروز سلیمانی در ضربه ۱۸ آبان سال ۶۲ به فدائیان خلق ، برای حفظ اسرار ، هنگام دستگیری خود را با َسر از پشت بام یک آپارتمان ۵ طبقه پائین انداخت و به شهادت رسید .

 

( پاورقی 3 )

 این غزل زیبا که همایون شجریان ( در کاست نا شکیبا ) و شهرام ناظری ( در کاست گل َصد برگ ) خوانده اند ، از مولوی ست . دیوان شمس غزل شماره ۱۸۵۵  

 

( پاورقی 4 )

خودش گفته است : « چون نسبت به کشورهای سوسیالیستی موضعی منطقی دارم و فی المثل  سوسیال امپریالیست  را در موردشان به کار نمی َبرم توده ای ام محسوب میکنند ، اما چون معتقدم محور مبارزه باید دموکراسی انقلابی و حقوق دموکراتیک توده ها باشد لیبرالم می خوانند ، چون به مائو احترام میگذارم ناگهان مائوئیست معرفی میشوم و وقتی حرفم را در باره انقلاب فرهنگی چین میزنم یکمرتبه جزو دار و دسته تنگ شیائوپینگ می روم و از دکتر مصدق دفاع میکنم می شوم جبهه ای ... »

 

( پاورقی 5 )

 فرانسيس فوکومايا ، سياستمدار آمريکائی ، نويسنده کتاب پايان تاريخ ،

The End of History and the Last Man

 سال ۸۹ مقاله جنجال برانگيزی نوشت و فتوا داد : تاريخ فاتحه َمع الصلوات ! تاريخ پايان می يابد . چرا ؟ چون ( بنا بر نظر وی ) فروپاشی کمونيسم پس از نيم قرن از شکست فاشيسم ، نشانگر نابودی آخرين رقيب ليبراليسم است و اکنون استقراردموکراسی ليبرال در سرتاسر ُکره زمين اجتناب ناپذير شده و اين يک قانونمندی ست که َرد خور هم ندارد . تاريخ پايان می يابد . بعد از پايان گرفتن جنگ سرد ، بازار تئورى پايان تاريخ فوکومايا و جهانى شدن ارزشهاى ليبرالى غرب و نظام بازار بشدت گرم بود و هنوز هم تئوريسين های سرمايه داری از آن دل نمی   َکنند . فوکومايا اصطلاح " پايان تاريخ " را از تفسيری که " الکساندر کوژو " برانديشه هگل نوشته بود ، اقتباس کرد . در اين مورد و نقد نظريه او و ديدگاه " آلن دوبنوا " که به عکس ، " بازگشت تاريخ " را استدلال ميکند بسيار ميتوان گفت که جايش در اين مقاله نيست .

 

( پاورقی 6 )

مردی از قبیله گمشده ، نوشته آقای هوشنگ اسدی

 

( پاورقی 7 )

به قول آقای ناصر کاخساز ... در مقابل برچسب ها به جای آنکه به واکنش های دلخواه حزب توده در غلطد ، تامل دوستانش را بر می انگیخت و میگفت : حقیقت تاریخی مستقل از نام ها تحول خود را طی میکند ، تازه یک خرده بورژوازی پویا که در جنبش ملی – دموکراتیک میهن خویش حل میشود ، از یک به اصطلاح جنبش پرولتاریا که در مقابل آن می ایستد ، مترقی تر است .  

 

( پاورقی 8 )

 این جلسه منزل حاج صادقی تشکیل شده بود . یا د مجاهد شهید مهدی صادقی و برادران دلیرش بخیر و یاد « هادی کاملان » که با فروتنی تمام در جواب ُشکری که از او خواست صحبت کند ، صحنه را به شکری سپرد . آنجا شهید پاک نژاد از جمله گفت : آخوندها دارای تشکیلات منظم مخفی بودند که ما هم از آن غافل بودیم . یک اعلامیه که خمینی میدهد تا کوره دهات ایران میرسد ، چیزی که از عهده هیچ سازمان سیاسی بر نمی آید . من به عنوان یک مارکسیست البته خواهان حکومت سوسیالیستی بوده و هستم ، اما حالا که نیروهای مذهبی صحنه را می چرخانند بازهم برای آزادی مبارزه خواهم کرد و خواهان اتحاد نیرو ها هستم ...  در آن چند روز  که مردم برای دیدن شکری هجوم آورده بودند ، یک روز خامنه اي هم يك نماينده فرستاده  تا تبليغات مذهبي كند که شكري با منطق قوي مانع عرض اندام آن آخوند مكلا شد .

 

( پاورقی 9 )

  حالا  وَرق برگشته وخیلی چیزها اظهر من الشمس است . آنروزها حتی برخی از غیر مارکسیست ها قرآن که می خواندند می گفتند « الف – لام – میم » که در آغاز سوره هائی چون توحید آمده اشاره به انگلس و لنین و مارکس است ! الف مخفف انگلس ، لام مخفف لنین و میم مخفف مارکس ! 

 

( پاورقی 10 )

 خاطرات مربوط به « ُشکری » را با آب پیازو آب لیمو ، که بعدها میتوانستم با حرارت ظاهر کنم ، در حاشیه قرآنی که با خودم از زندان بیرون آوردم می نوشتم و جز متن کامل پیام ۵ ماده ای که در گرماگرم انقلاب نوشت ، تقریباً همه را بازنویسی کرده ام .

 

 

( پاورقی 11 )

 نه تنها لنین و  ُروزا لوكزامبورگ  که درباره آثار تولستوی نقد مينوشتند ، به ادبیات و ُمشخصا ُُرمان بها میدادند ، مارکس و انگلس نیز چنین بودند . مارکس به نویسندگانی چون آشيلوس، سروانتس، شكسپير و گوته ... و به ُرمانهاي قرن 18 مخصوصا آثار آلكساندر دوما و والتر اسكات بسیار علاقمند بود .  انگلس که خودش درجواني نمايشنامه اي با عنوان ( كولا ) نوشته بود به كوشش ادبي و زباني مارتين لوتر، پايه گذار مذهب پروتستانتيسم، در زبان آلماني  که به نظر او مهمتر ازانقلاب و رفرم او در كليساي غرب است. ارج میگذاشت . انگلس ُرمان هاي چندهزار صفحه اي بالزاك را بدقت می خواند . با مارکس آثار بالزاک و زولا را نقد میکردند اما تاثیر هم می پذیرفتند . برخی معتقدند بخش اول مانيفست كمونيست، بدون كتاب ( كمدي انساني ) بالزاك غيرقابل تصور است .

 

 

 ( پاورقی 12 )

 نام اصلی کتاب لنین به زبان روسی اینست : « پراله تار اسکایا  ِری والوتسیا ، ای ، رنی گات کائوتسکی »

 ПРОЛЕТАРСКАЯ РЕВОЛЮЦИЯ

И РЕНЕГАТ КАУТСКИЙ

و عبارتی که لنین در مورد کائوتسکی به قول او « مرتد » ! به کار برده و وی را به « توله سگ ... » تشبیه نموده ، اینست :

  Подобно слепому щенку, который случайно тычет носом то в одну, то в другую сторону, Каутский нечаянно наткнулся здесь на одну верную мысль (именно, что диктатура есть власть, не связанная никакими законами), но определения диктатуры все же не дал

 

( پاورقی 13 )

 دريفوس يك افسر یهودی فرانسوى بود كه به ناحق مورد ستم قرار گرفته و فداى راسيسم شده بود . در سال 1894 ميلادي ، محاكمه دریفوس که يكي از پر سر و صداترين و تاريخي ترين محاكمات جهان بود ، آغاز شد و همه مردم دنيا نگران نتيجه اش بودند . او که به اتهام دروغین جاسوسي براي آلمانيها محاكمه و محكوم شد اما ۱۲ سال  بعد اعلام کردند دریفوس بیگناه بوده است !

اميل زولا  در راس کسانی بود که به دفاع از او برخاست  . داستان دریفوس فرانسه را دو نيمه کرد ، دو نيمه اي بسا فراتر از بي گناهي يا بزهکاري افسری که ناحق به جنايت متهم شده بود . اين ماجرا يک جنجال سياسي ـ اجتماعي بود که نقش فعال نويسندگان، هنرمندان و دانشگاهيان فرانسه را در شکل دادن جامعه پي ریزی کرد و  به روزنامه نگاران ُحرمت داد و نيروي آن را گسترش بخشيد و هدف ناشر را از انتشار روزنامه به امري سياسي ـ اجتماعي بدل کرد . امثال زولا بحران ها و پليدى هاى اجتماعى را َبرَملا كرده و جامعه را بيدار مى كنند . برخی پژوهشگران پيدائى و گسترش مفهوم روشنفکر و روشنگر را در رابطه با دستگيرى دريفوس و نامه‌ى سرگشاده‌ى اميل زولا در اعتراض به اين دستگيرى مي‌دانند . اين نامه که با عنوانِ من متهم مي‌کنم منتشر شد بيانيه‌اى نيز پيامد داشت با امضاى  ۱۰۰ نفر از برجسته‌ترين نويسندگان و استادان . در اين بيانيه از حقيقت، عدالت و حقوق بشر دفاع شده بود

 

 

( پاورقی 14 )

 جبهه ملی اول با نام دکتر مصدق عجین است . جبهه ملی دوم در سال ۳۹ برای ادامه مبارزه و استقرار حکومت قانونی شکل گرفت . بعدا دکتر مصدق ایراد گرفت که اساسنامه مربوطه ، جبهه ای نیست و باید عوض شود . جبهه ملی سوم در سال ۴۴ با هدف استقرار حکومت ملی ( نه حکومت به اصطلاح قانونی که وابسته به قوانین رژیم شاه باشد ) تشکیل شد که خیلی زود خاتمه یافت ، چرا که سرکوب و دیکتاتوری نفس اش را گرفت و خیلی ها زندانی شدند . البته خبرنامه اش تا دو سه سال در خارج منتشر میشد و ... ، جبهه ملی چهارم مربوط به زمان انقلاب  است که ابتدا با عنوان « اتحاد احزاب ملی » و ... پا به صحنه گذاشت و مرحوم دکتر سنجابی هم به پاریس رفت و ...جبهه ملی پنجم ، همانست که ابتدا شکری اسمش را به میان آورد و بعد .... با پیشنهاد دکتر هزارخانی « جبهه دموکراتیک ملی » نام گرفت .

 ( پاورقی 15 )

عكسى از جمع روشنفكران وجود دارد كه در اعتراض به یورش مطبوعات در تظاهرات شرکت کرده اند .. این عکس توسط زنده ياد كاوه گلستان برداشته شده و درآن  دکترغلامحسين ساعدى با چهره اى زخمى ديده مى شود . کاش اینگونه عکسها را که لابد شکری هم در آنست ، هر کس که دارد ، در اختیار همه قرار دهد .

 

( پاورقی 16 )

نامه ای که آقای خانبابا تهرانی می گویند مجاهدین برای شکری نوشته و او در منزل بهمن نیرومند برای ایشان خوانده و سپس از بین ُبرده ، و در صفحه ۴۵۰ کتاب « نگاهی از درون به جنبش چپ ایران » آمده از این قرار است  :

 

«  ُشکری عزیز خواسته هایی که داشتی شدنی ست . مسعود و دیگران برای سازماندهی شورای ملی مقاومت به خارج از کشور رفته اند اما از آنجا که در این شرائط اعتقاد به ُمسلح شدن داری و خواسته ای  کپسول سیانور در اختیارت بگذاریم ، آنرا برایت ارسال می کنیم ، اما اعتقاد ما بر اینست که شخصی چون تو که  َسمبل مقاومت در دوران شاه بوده است ، اگر اسیر شود برای حفط روحیه ملت و جوانان در مقابل شکنجه ها و فشارهای دوران اسارت ایستادگی و مقاومت کند . در شرائط کنونی افرادی مثل تو نمی بایستی از کپسول سیانور استفاده کنند ، استفاده از آن در شرائط دیگری برای یک چریک قابل فهم است نه برای تو . مع الوصف چون تقاضا کرده ای ، کپسول سیانور را برایت می فرستیم و دستورالعمل مصرف آنرا نیز در جوف پاکت میگذاریم . »

صحت و ُسقم مطالبی که آقای خانبابا تهرانی در مورد ُشکری گفته اند در َصلاحیت من نیست ، کسانیکه به روحیات ایشان آشنا هستند باید قضاوت کنند ، فقط یک سئوال پیش می آید :

 از ص ۴۵۱ کتاب مزبور چنین بر میآید که   شکرالله پاک نژاد چند روز پس از خواندن نامه فوق دستگیر میشود ، یعنی نامه ای که آقای تهرانی از آن صحبت میکنند مربوط به شهریور سال ۶۰ و زمانی ست که  شقاوتهای  رژیم  به اوج رسیده بود .

 در نامه خطاب به شکرالله پاک نژاد نوشته شده  « شکری عزیز ... از آنجا که دراین شرائط اعتقاد به ُمسلح شدن داری  ... » !  منظور ( از این جمله ) دقیقا چه چیزی ست ؟ داشتن اسلحه فردی ؟ داشتن سیانور !  اعتقاد به مبارزه قهر آمیز با رژیم ؟ چی ؟

مگر پاک نژاد تازه به این اعتقاد رسیده بود ؟  یعنی آنقدر پرت وذهنی بوده که سال ُپر ابتلای ۶۰ را که شکارچیان انسان ، سایه نیروهای انقلابی را هم با تیر میزدند ، درک نمیکرده ؟ او که  از دیرباز « سرباز فداکار مبارزه مسلحانه » بوده است .

همه میدانند که شكري به صورت اصولي به استفاده از قهر انقلابي به عنوان آخرين راه يعني راهي كه از طرف رژيم هاي سركوبگر به مردم و بخصوص مبارزان راه آزادي تحميل مي‌شود ، اعتقاد داشت .

با فرارسيدن دورة سركوب و از بين رفتن كامل شرايط لازم براي يك مبارزة دموكراتيك و علني ، او به مبارزة مسالمت‌آميز با رژيم حاكم بر ايران نقطة پایان گذاشت و مبارزة قهرآميز با رژيم خميني را عملاً بعد از سركوبگريهاي رژيم در ۳۰خرداد سال ۶۰  پي گرفت . تازه خود آقای تهرانی در ص۴۵۸ می نویسند  : « پاک نژاد ... شبها را تنها در همان دفتر جبهه دموکراتیک سپری میکرد و اسلحه کمری کوچکی را هم برای حفاظت در مقابل حملات غافلگیرانه شبانه با خود داشت ... »

 تا آنجا که من اطلاع دارم شهید والا مقام شکرالله پاک نژاد از همان اوائل انقلاب  هم که  میدید دشمنان رحمت و مهر « سنگها را بسته و سگها را رها کرده اند »  و معشوقش آزادی را می دزدند  ــ احساس امنیت نمیکرد  . او همان روزها هم که « ... كمربند خود را باز كرد و اسلحه اش را  از گيره غلاف كمري عبور داد... » ، دست ارتجاع را خوانده بود .