ازدواج و عشق

نویسنده: اما گلدمن

مترجم: ملکرخ عابدی

تاریخ: 11/1384

مقدمه مترجم:

http://www.iranianantiglobalists.com/

 

 (( اما گلدن )) در 27 ژوئن 1869 در لیتوانیا که آنزمان بخشی از روسیه بود به دنیا آمد . او در سنین جوانی وارد آمریکا شد هنگامیکه جنبش های کارگری در حال اوج گیری بود . اعتصابات کارگری برای 8 ساعت کار در شیکاگو که عمدتا از نفوذ بینش آنارشیسم بهره می گرفت توسط دولت آمریکا در منطقه هی مارکت شدیدا سرکوب شد و چهار کارگر آنارشیست در ارتباط با آن اعدام شدند . و اما گلدمن نوجوان از آن لحظه بدفاع از جنبش آنارشی برخاست . او در مقاله ای بنام " درسهای اولیه آنارشیسم " مینویسد طرفداران استبداد و حکومتگری آگاهانه آنارشی را بعنوان هرج و مرج طلب  و بی بند و بار لقب میدهند تا کمونهای خود گردان مردمی را پوچ و تشنج زا جلوه دهند ، در حالیکه واژه آنارشی ریشه اش از یونان قدیم به مفهوم ایستادگی و تسلیم ناپذیری در مقابل سلطه قدرت می باشد . پس بی دلیل نبوده که حتی کمونیست های حزبی و دولتی بمانند لینن و استالین و مائو از آن وحشت داشتند و نمیتوانستند حضور مناسبات شورایی و کمونهای همسایگی خودگردان و خود انگیخته را برتابند .

از مقاله عشق و ازدواج اما گلدمن نزدیک به یک قرن میگذرد و نسل های بسیاری از زن و مرد در جهت اندیشه های او تا کنون گام برداشته اند . زنی که بر حقایق تلخ زندگانی زنان در این جوامع مردسالار واقف بود و چون پرنده ای سبکبال دریای آزادی را درنوردید تا آنرا به آیندگان مژدگانی دهد . از اینرو زنانی که بر اندیشه مبارزاتی اما گلدمن آشنا شدند همگی بر این باور بودند که او آنگونه زنی بود که چندین قرن از نسل خویش فراتر می زیست آنگونه که شاید ما فروغ فرخزاد را داشته ایم اما هر کدام به سبکی متفاوت برای آزادی زن و رهایی انسان از بند های کلیشه ای تعبد و از خود بیگانگی کوشیدند .

البته خواننده توجه کند که این روند مالکیت کالایی در عرصه کنترل بر هویت زنان و زندگی زیستی ما جدا از تاریخ سلطه ایدئولوژِی مدرنیسم و لیبرالیسم غربی نبوده جایی که اما گلدمن در برجسته کردن مناسبات عاشقانه آنرا بخوبی به نقد میکشد . مناسبات بیمارگونه کنترل و سلطه گری اساسا ریشه در بینش و عمل کرد اصول گرایان دولت ساختار دارد که در جهت کنترل بر تولید زندگی زیستی ( اقتصادی ، فرهنگی ، جنسی ، نژادی و غیره ) مردمان و طبیعت ما بر آمده اند . این انحصار طلبی قدرت حزبی و فرقه ای مدرن که در چهار چوب اخلاق گرایی قانون ، حکومت و دولت، اشکارا به تخریب و آلوده کردن تمام هستی زندگی زیستی و مناسبات همسایگی اکوزیستی عاشقانه بر آمده ، طبعا مقاومت رو به رشد جنبش های میلیونی جهانی را  در برابر این تخریب گرایی بی عاطفه اش روز بروز وسیع تر و جدی تر میکند . از این جهت اما گلدمن علیه کلیت این نظام کنترل حکومتی یعنی استبداد ، استثمار و استعمار سر به شورش گذاشت . آوازه مبارزاتش آنچنان گستردگی ای داشت که حتی حاکمان حزب بلشویک روسیه با وجود  اعمال سیستم ترس و کنترل بر انقلاب شورا ها و آنارشیستها و منتقدین انروز، هنوز جرات نمیکردند به اما گلدمن و دلداده مبارزش آلکساندر برکمن صدمه ای وارد آورند . گرچه لنین و دیگر شرکای ارباب حکومتی اش با زیرکی تمام به آندو پیشنهاد بالاترین مقام های نخبگی کشوری را دادند اما این دو آزادیخواه عاشقتر از آن بودند که فریب عنوان های پوشالی و مریضگونه را بخورند و سرکوب خشک کمونیسم دولتی را علیه شورا های کارگری و دهقانی و کمونهای مردمی و آزاد اندیشان بپذیرند، انگونه که حتی در زیر چکمه های آهنین قدرت طلبی و اقتدار گرایی حزب بلشویک و حکومت قانون اصول گرایی اش ،آندو بدفاع از شورا ها و کمونهای خودگردان برآمدند . حزب در اکتبر 1917 تحت عنوان نظارت بر امپریالیستهای شکست خورده ، در واقع قلب شوراهای انقلابی خودگردان روسیه را نشانه رفت و دیکتاتوری سرخ را آفرید تا آنجا که اوایل سال 1921 آخرین تپش جنبش شورایی که در حماسه کرونشتات شکل گرفت را با ریاست ژنرال تراتسکی معروف به "لرد تراتسکی"و زینوویف، علی رغم  اعتراضات حتی یک سوم از اعضای خود حزب بلشویک که خطر سازمان مخفی چکا را هم بالای سر خود حس کرده بودند ، کاملا به خون کشاند و سرمایه داری  بور کراتیک دولتی را جایگزین شوراهای خودزیستی کمونها کرد و این دقیقا همان چیزی بود که باکونین در سالهای دوران مارکس و بعدها اما گلدمن در باره دیکتاتوری سرخ ( پرولتاریا ) پیش بینی کرده بودند . دیکتاتوری ای که در امتداد قدرت گیری اش توسط همان ساختار اقتدارگرایی لنینی تقریبا تمامی اعضاء اصلی یعنی "خودی" حزب را با نظارت استالین تار و مار کرد . مثل معروف اما گلدمن در واکنش به دیکتاتوری حزب  اینگونه بود " در انقلابی که من نتوانم در آن برقصم  آن انقلاب من  نیست ". از  این نظر بازنگری این رویداد در تاریخ اردوگاه بردگی جهانی کمونیسم دولتی حائز  اهمیت است . اما گلدمن حتی این شانس را یافت که در جنبش جنگ داخلی اسپانیا علیه فرانکو دیکتاتور شرکت داشته باشد و توطئه ها و سیاستهای احزاب استالینی اسپانیا ( بمانند حزب توده ایران )را به نقد کشد .

اما گلدمن در واقع اسطوره و سمبلی از حماسه آفرینی بود چنانکه مبارزات خستگی ناپذیر او در ایالات متحده آمریکا زبانزد همگان بود . او جنگ های امپریالیستی را که ستمی مضاعف بر زندگی زنان و کودکان  و رنجی بیشتر بر زندگی زحمتکشان بود شدیدا محکوم کرد و برای آزادی زنان حتی در انتخاب حق بارداری زبان و نوشتاری توانمند و طوفان خیز داشت ، آوازه او آنگونه بود که میلیونها نفر به او عشق میورزیدند و میلیونها نفر از او می ترسیدند .

براستی نمیتوان انکار کرد که ما امروزه در آغاز قرن 21 با چنان نسلی از زنان در جنبش آزادیخواهی جهانی روبرو هستیم که توانمندانه اهمیت حضور عاشقانه زیستن را بر بسیاری از ما مردان متجلی ساخته اند و این شکوفایی دامنه اش گسترده تر از آن است که بتوان بر آن چشم پوشید و خوشا به آنان که در گلزارش بذر افشانی میکنند .

ازدواج و عشق

  تصورات عمومي مردم بر اين است كه  عشق و ازدواج هم معني اند و از انگيزه هاي يكساني سر چشمه ميگيرد. و نياز هاي انساني را بطور مشابهي پاسخ مي دهند و اين موضوع بمانند بسياري از ديگر تصورات عام مردمي نه تنها تكيه بر واقعيت درست بلكه بر پايه خرافه ها واقع شده است .

ازدواج و عشق هيچ اشتراكي با هم ندارند ، در واقع مثل فاصله دو قطب ، متضاد يكديگر . بدون شك برخي از ازدواج ها محصول عشق بوده اند البته نه صرفاً به بخاطر اينكه عشق مي توانست حضورش را تنها از طريق ازدواج قراردادي ابراز دارد بلكه ترجيحاً باين خاطر كه معدود افرادي قادر بودند درحصار ازدواج رابطه شان را رشد دهند. امروز ديگر اكثريت زيادي از زنان و مردان بر اين باورند كه ازدواج چيزي بجز يك تظاهر مسخره نيست و آنها فقط براي اجتناب از قضاوت مردم تسليم آن ميشوند(1). به هرحال اين هم حقيقت دارد كه اگر برخي از اين ازدواج ها بر مبناي عشق و عاشقي در حيطه ازدواج همچنان ادامه يابد ، اما من بايد تأكيد كنم كه تداوم اين عاشقي بر پايه حضور عشق است و نه ازدواج .

به عبارت ديگر اساساً اين اشتباه ست كه عشق را نتيجه ازدواج بدانيم .خيلي بندرت از معجزاتي شنيده ميشود كه دو نفر تازه بعد از ازدواجشان درعشق افتاده باشند . اما با مشاهده اي دقيقتر در مي يابيم كه اين صرفاً برآمده از همان تنظيمات زناشويي است آنهم از يك وضعيت اجتناب ناپذير . مطمئن در كنار هم بودن فقط بخاطر عادات عرفي با يك رابطه خود انگيخته كه مملو از شور وزيبايي عاشقانه باشد دنيايي فاصله دارد وطبعاً  در نبود اين صميميت آزاد عاشقانه است كه ازدواج در واقع اثباتي ست بر تحقير كردن زندگي يك زن ومرد .

 اصولاً ازدواج بمانند يك قرارداد اقتصادي و يا صندوق بيمه ميماند كه تنها تفاوتش با بيمه عمر در اين است  كه ازدواج تعهدات بیشمار و دقيقتري را لازم دارد ، در شرايطي كه بازده آن در مقايسه با سرمايه گذاري بيمه عمر خيلي ناچيز و كم اهميت تر بشمارمي آيد.  در يك قرارداد بيمه عمر فرد مقدار معيني پول مي پردازد و هر زمان هم كه بخواهد آزادانه فسنحش ميكند ، ولي در ازدواج پاداش زن همان دريافت شوهر مي باشد اما بخاطر آن بايد اسمش ، آزادي اش ، ارزش هاي شخصي اش و تنها زندگي اي كه دارد را واگذار كند آنهم تا آنزمان كه مرگ آنرا پايان دهد. تازه ازدواج ، زن را مادام العمر چه در هويت فردي و چه اجتماعي اش مثل يك وصله زايد ولي مصرفی وابسته ميسازد. البته مرد هم خساراتي مي پردازد اما هنگاميكه مرد ميدان فعاليت گسترده تری دارد ازدواج او را باندازه يك زن محدود نميكند هر چند اگر مرد در زمينه اقتصادی زنجير سنگين تري را برخود حس كند . اينجا آن شعار دنته در مورد ((دوزخ)) با موضوع ازدواج كاملاً مناسبت پيدا ميكند وقتيكه او مي گويد " اينجا جايي است كه هر كس پاگذار همه اميدش را بايد فراموش كند". ازدواج يك شكست است و تنها يك ابله قادر به انكار آنست. فقط با نگاهي كوتاه به آمارهای طلاق هر كسي مي تواند در قالب ازدواج ، شكست تلخ را بفهمد . حتي اين بحث اصول گران يا مقيد كه گويا با قوانين شل تر طلاق و ايجاد فضاي باز تري براي زنان باز آنها نمي توانند منكر اين واقعيت شوند كه : 1- از هر دوازده ازدواج يكي به طلاق منجر ميشود.2- افزايش طلاق از سال  1870 از  28 نفر به 73 نفر براي هر صد هزار نفر جمعيت  3- از سال 1867 كه روابط خارج از مناسبات زناشویی بعنوان يك زمينه مكفي براي طلاق محسوب شد آمار طلاق 8. 270 درصد افزايش يافت .

 اضافه بر اين آمار نفس گير ، تازه منابع وسيع و نوشتارهای ادبی غم انگيزی وجود دارد كه واقعيت اين موضوع را روشن تر ميكند . رابرت هريك در كتاب ((با همديگر)) پيرو در ((نيمه راه)) يوجيني والتر در "پرداخت كامل" و منابع بيشماري از ديگر نويسندگان درباره يكنواختي و نا بار آوری وخفت بار بودن قاعده ازدواج به بحث پرداخته اند و همينطور اين واقعيت كه ازدواج تا چه حد در درك همدلانه و همجوشی عاشقانه بی كفايت و ناتوان است .

يك دانشجوي آگاه به مسائل اجتماعي از اين توجيهات مصنوعي عامه پسند در مورد پديده ازدواج خشنود نخواهد بود .  او با كندكاوي عميق تر و ژرف بينانه تر به درون زندگي جنسی ، مي خواهد بداند چرا سنت ازدواج به فاجعه خشم ميشود.

ادوارد كارپنتر مي گويد، پشت سر هر ازدواج ، زندگي مادام العمر دو سكي نهفته است ، فضای زندگی اي كه از شخصيت آن دو فاصله ميگيرد و زن و مرد بصورت بيگانه ای درآن باقي مي مانند، چرا كه ديوار غير قابل نفوذي از خرافات ، سنت ها و عادات ازدواج ، آنها را از يكديگر جدا مي كند بي آنكه اين سنن از پتانسيل رشد دانش و ارزش هاي شخصيتي آنهابراي يكديگر برخودار باشد همان چيزيكه از فقدانش ، ارتباط يك جفت محكوم به شكست است.

هنريك ايبسن كه از تمامي اين رياكاری های خفت بار اجتماعي متنفر است شايد او اولين كسی بود به اين حقيقت بزرگ واقف شد :اينكه نورا شوهرش را ترك می كند نه بر اساس انتقادهای احمقانه ای كه گويا او از مسئوليت هايش خسته شده بود و يا ازحس نياز به حقوق زنان اينكار را كرده بود ، بلكه به اين خاطر كه او هشت سال با بيگانه ای زندگی كرد و برايش فرزندانی بدنيا آورد . آيا هيچ چيز از این تحقير آميز تر و شرم آورتر ، آن هم برای زندگی های طولاني كه بصورت دو غريبه باهم در آن بوده اند؟ پس براي زن ضروري نيست كه چيزي بيشتر درباره مناسباتش با مرد بداند، جز پس انداز كردن در آمد او؟ براي آگاهي يك زن، آيا همين پس كه چگونه از خودش ظاهري پسنديده نشان دهد؟ ماهنوز از آن اسطوره مذهبي كه زن را خالی از روح و جان مايه زندگي ميدانست رها نگشته ايم ، يعني زن صرفاً زايده اي از مرد بود و از پهلوي او بيرون آمد آنهم بمناسبت  رفاه آن آقازاده كه بحدي قوي بود كه از سايه خودش هم مي ترسيد .

شايد بخواهند بما القا كنند كه كيفيت نامرغوب ماديت زن از آنجايي است كه جوهره پيدا يشش پست تر بوده است . يعني زن جان مايه ندارد و ديگر چه چيز بيشتري لازم است که  راجع به او بدانيم ، پس به هر صورت یعنی زن از همان ابتدا روح زندگي نداشته است . و حال به هر اندازه كه اين جان مايگي زن كمتر ، او از داشتن دارايي بيشتري بعنوان يك زن آماده براي ازدواج بحساب مي آيد وچه راحترهم جذب شوهرش ميشود . تا از اين طريق تابعيت برده و ارانه زن به جنس برتر ، ساختار ازدواج را برای مدت طولانی ای بتوانند دست نخورده باقی گذارند . اما اکنون که زن به ارزش های وجودیش پی می برد ، در واقع بگونه ای توانسته آگاهی اش را خارج از مقام اربابش رشد دهد و این چهار دیواری مقدس ازدواج را بتدریج زیر سئوال ببرد طوریکه دیگر هیچگونه زاری ملتمسانه ای قادر به نجات آن نیست .

از نوزادی به دختران گفته می شود که ازدواج هدف نهایی آنهاست . بنابراین آموزش و تربیت آنها در این جهت غایی سوق داده میشود . مانند حیوانات زبان بسته ای که پروارشان میکنند تا آماده ذبح شوند. شگفت آور اینکه ، تازه همین دختران باز هم مجاز نیستند باندازه یک مرد بازرگان معمولی که از تجارتش با خبر است آنها هم از همین وظایف زناشویی و مادرانه خود از پیش آگاه باشند زیرا این برای یک دختر بی حیایی و گناه محسوب میشود . اگر که بخواهد در باره ی روابط زناشویی اش بداند ، وای بر من ! برای اینهمه تناقص گویی های محترمانه که تنها با گرفتن قول ازدواج ، همان چیزی که تا به آن حد زشت و گناه آلود وانمود میشد حال آنرا به پاک ترین و مقدس ترین قرارداد جنسی تبدیل می کنند بی آنکه جسارت انتقاد و سئوالی در کار باشد . و این دقیقا طرز برخورد اکثر آنهایی است که هنوز ازدواج را ملاک قرار میدهند (2). دختری که بناست در آینده به یک زن شوهر دار و مادر مبدل شود در یک نا آگاهی کامل از ارتباط با بدنش بسر می برد ، آنهم تازه به عنوان مهمترین دارایی اش که بزودی باید آن را در یک میدان رقابت سکس عرضه کند . بدین وسیله زن وارد یک زندگانی طویل مدت با مردی میشود که فقط از آن شوکه میشود ، شوکی دفع کننده و عصبانیتی فراسوی اندازه ها ، آنهم بخاطر طبیعی ترین سلامت غریضی سکس . با اطمینان میتوان گفت که درصد بالایی از ناکامی ها ، شوربختی ها، اندوه ها و فشار های جسمی حاصل شده در زناشویی از چنین چشم پوشی بزهکارانه ای در باره ی سکس صورت گرفته است. همان چیزی را که آنها بعنوان بزرگترین مقدساتشان جلوه میدهند . و اصلا این اغراق نیست وقتی من می گویم بیش از یک خانه شکسته شده، آنهم فقط بر این واقعیت غم انگیز .

هر چقدر اگر زن آزاد باشد و به اندازه کافی بالغ در شتاختن رازگونگی سکس آنهم بدون سوگند به کلیسا و دولت ، باز او کاملا متناسب همسری یک مرد " خوب " نیست . مرد خوبی که مغزی خالی و جیبی پر پول دارد . آیا چه چیزی ظالمانه تر از این طرز تفکر که یک زن بالغ برخوردار از سلامت طبیعی ، مملو از عاطفه عاشقانه زندگی باید میل طبیعی اش را منکر شود ، شور انگیز ترین اشتیاقش را خفه کند ، سلامتش را ندیده گیرد ، روح زنده اش را خورد کند ، نگاهش را خاموش سازد و از ژرفترین و شکوفنده ترین تجربه سکس بر حذر بماند تا آنزمان که مرد " خوب " بدرگاهش آید و او را بعنوان زن شوهردار با خود ببرد ؟ این دقیقا معنی ازدواج است . چطور ممکن است که  پایان چنین قراردادی شکست نباشد ؟ و این تازه یکی از علل مهمی است که تفاوت ازدواج با عشق را نشان میدهد .

ما در یک دوره ی تجربه ی عملی قرار گرفته ایم . آنزمان که رمئو و ژولیت جسورانه بخاطر عشقشان عقوبت پدران را پذیرا شدند . و آنزمان که عشق پنهانی گوچن در چشم همسایگان پرده فرو افکند دیگر سپری شده است . اگر بندرت جوانانی شانس خوش گذارنی عشقی را زیر نظر بزرگترهایشان کسب کرده باشند آنهم با آن نصحیت ها و هشدار ها تا به سر " عقل " آیند .

 کاشتن این درس اخلاق در ذهن دختران ، که نه آنکس که در دل تو شور عاشقانه می افکند ، بلکه او چقدر می ارزد ؟ و این همان مهمترین و تنها بت الهی واقع بینی و زندگی یک آمریکایی ست . آیا آن مرد وضعش خوب است  ؟ آیا او از پس مخارج زنش بر می آید و این تنها چیزیست که ازدواج را مجاز میشمارد ، همان چیزی که بتدریج در ذهن یک دختر پر میشود . رویاهای یک دختر به یک بوسه و نور مهتاب نیست ، به صدای خنده و اشک هم نیست ،بلکه به آرزوهای خرید اجناس و چانه زنی است . این بی جان مایگی و حقارت از عناصر ذاتی نهاد رسمی ازدواج است . این تنها ایده آلی است که دولت و کلیسا آن را تایید میکنند به این خاطر که ساده ترین راهی است که دولت و کلیسا میتوانند بر زندگی مرد و زن کنترل داشته باشند .

بدون شک مردمانی هم هستند که عشق را ورای دلار و پول می بینند . در ضمن این موضوع هم حقیقت دارد که که حالا طبقه ای از سر ضرورت اقتصادی مجبور است  تا از خودش حمایت کند . تغییر بزرگی در زندگی زنان بوجود آمده ، عامل نیرومندی که همه چیز را بهم ریخنه ، پدیده ای که در همین مدت کوتاه سبب شد که زنان وارد عرصه صنعتی شوند . شش میلیون زن کارمزدی ، بله 6 میلیون زن که در حقوقی برابر با مرد استثمار میشوند ، غارت میشوند ، و حال اعتصاب میکنند ، بله حتی گرسنگی میکشند . آیا بیش از این ! ای لرد بزرگوار ؟ بله 6 میلیون کارگران مزدی که در هر گام زندگی ، چه از بالاترین کار فکری تا سخت ترین بردگی در معادن و یا در خطوط راه آهن ، بله حتی کار آگاه ها و پلیس ها ، اوه ، یقینا آزادی ما کامل شده است !

با همه این هنوز ، تنها تعداد انگشت شماری از لشکریان زن دارای کارمزدی، همانند مردان شغلشان را بعنوان یک مسئله دائمی در نظر میگیرند . اهمیتی ندارند که مردان چه اندازه فرتوت و شکننده شده باشند ، آنها آموخته اند مستقل و خودکفا باشند . اوه ، کیست که نداند هیچکس در چنین اقتصاد مشقت آوری نمیتواند مستقل باشد . اما هنوز ، حتی فقیر ترین مردان ما از سر بار دیگری شدن تنفر دارند آنهم به هر قیمتی .

زنان موقعیت کارشان را بصورت انتقالی می بینند تا با اولین پیشنهاد اردواج از آن دست بکشند و به این جهت سازمان دهی زنان بی اندازه دشوار تر از مردان است .  " چرا من به اتحادیه بپیوندم ؟ من بزودی ازدواج میکنم و دارای خانه میشوم . " آیا این همان پندی نیست که از کودکی به دختر داده اند که حواست به هدف نهایی باشد ؟ اما او بزودی در می یابد که خانه هر چند به بزرگی زندان کارخانه نیست اما در و پنجره آن یک تکه تر و محکم تر است و او در نقش نگهبانی وفادار و مفید ظاهر میشود که برایش راه گریزی از شوهر نیست. و غم انگیز ترین قسمت اینکه خانه داری نه تنها او را از بردگی مزدی آزاد نمیسازد فقط بر وظایفش می افزاید .

 بر طبق آخرین آماری که به دست کمیته کار و دستمزد ، و تمرکز جمعیت رسیده نشان میدهد که تنها ده درصد از کارگران مزدی در شهر نیویورک مزدوج هستند . تازه با کمترین حقوق فقیرانه در مقایسه با دیگر کشور ها و هنوز مجبور به جان کندن اند . اضافه بر این وضعیت اسفناک و خانه داری طاقت فرسا دیگر چه چیزی برای حمایت از جلال و شکوه یک خانه باقی میماند ؟ در واقع حتی دختری از یک طبقه ی متوسط هم در ازدواج خودش نمیتواند از داشتن خانه حرفی بزند زمانیکه این مرد است که عرصه زندگی زن را تعیین می کند . این مهم نیست که آیا شوهر مهربان است یا خشن . آنچه را که من آرزو میکنم در اینجا ثابت میکنم این است  که برای یک زن هنوز داشتن یک آشیانه تنها از اقتدار شوهر بر می آید . و سرانجام زن به خانه شوهر پا می نهد . بتدریج در گذر سالها  ،او از چشم انداز زندگانی و دلدادگی خالی و باریک میشود آنگونه که او به وجود خودش و پیرامونش بی تفاوت می شود . آنقدر شگفت انگیز نیست که بزودی آن غر زدن ها ، سخن چینی ها ، ترحم ها و پرخاش گری های تحمل ناپذیر لانه جوید ، همان چیز هایی که مرد را از خانه فراری میدهد ، و زن قادر نیست برود حتی اگر بخواهد جایی برای رفتنش نیست . تازه در همین دوره کوتاه آغاز زندگی زناشویی او تمام قوای ذهنی و فعالیتی خود را کاملا تسلیم میکند چیزیکه باعث میشود ارتباط بین هر زن معمولی را باجامعه بیرون از خانه اش قطع کند . او کم کم به کشش های جذاب سیمایش بی توجه میشود ، حرکاتش بهم ریخته و در تصمیم گیری وابسته ، ترس از ابراز نظراتش ، احساس سنگینی و بی حوصلگی همان چیزهایی که مرد را به سمت تنفر از زن و حقیر شمردن او به پیش میراند . چه اعجاب انگیز ، تحمل این چنین فضای به وجد آورنده ی زندگی ، آیا اینطور نیست ؟

اما کودک ، چطور میتوان حمایتش کرد ؟ اگر برای ازدواج نبود ؟ بعد از همه اینها ، آیا این از با اهمیت ترین مسئله زندگی نیست ؟ اینهمه ریاکاری و دو رویی ! که ازدواج، کودک را حمایت میکند و هنوز هزاران کودک درمانده و بی پناه .

بله ازدواج کودک را حمایت می کند و هنوز خیل عظیم کودکان پرورشگاهی و بازداشتگاه های جوانان که گنجایش اینهمه جمعیت را ندارد و مراکزی چون " جامعه منع خشونت به کودکان " به اندازه ای سرشان شلوغ است که قادر به نجات اینهمه کودک قربانی شده از روابط " عاشقانه " والدین نیست و تازه آنها را مثلا زیر نظر سازمانهای " جامعه گری " اسکان میدهند تا از مراقبت "عاشقانه" اینها برخوردار شوند و اوه ازدواج ، چه فکاهی مسخره ای !

ازدواج ممکن است  دارای این قدرت باشد که " اسب را به آب نزدیک کند"  اما هرگز توانسته که او را مجبور به نوشیدن کند ؟ قانون میتواند پدر را بازداشت کند و لباس محکومین تنش کند ، اما آیا هرگز توانسته به گرسنگی کودک خاتمه دهد ؟ اگر والدین از کار بیکار باشند ، یا اگر مرد هویت دو رویش را مخفی نگاه دارد آنوقت ازدواج چه کمکی میکند ؟ ازدواج ممکن است  محرکی برای قانون که با اجرای عدالت، مرد را به پشت میله های زندان کشاند ، اما کار و نیروی مرد در اختیار دولت قرار میگیرد و این چه خدمتی به کودک او میکند . آنچه برای کودک باقی میماند تنها آن خاطرات آزار دهنده فقدان پدر است .

تحت عنوان حمایت از زن ، در درون ازدواج ، طلسم اسارت زن نهفته است . نه اینکه اینجا واقعا حمایتی در کار است ، بلکه این نوع طرز برخورد ، فرد را به شورش وا میدارد ، آنهم این چنین بی حرمتی و توهینی به زندگی که تا به این اندازه میخواهد شکوه انسانی ما را پست جلوه دهد ، چنین نهاد رسمی انگل زایی برای همیشه باید محکوم شود .

این ساختار پدر سالاری مشابه همان سرمایه داریست . حق آفرینش را از انسان می دزدد  بدنش را مسموم میکند و رشد طبیعی اش را مختل میسازد تا او را در نا آگاهی ، فقر و وابستگی نگه دارد . آنگاه این بنگاه خیریه را برای مقاصدش نهاد سازی میکند تا بازمانده های شخصیت انسانی را پایمال کند .

نهاد رسمی ازدواج زن را به زایده ای تبدیل میکند که کاملا وابسته بماند . او را در جدال زندگی اش فلج میسازد ، آگاهی اجتماعی اش را می خشکاند ، تخیلاتش را از کار می اندازد و آنموقع حمایت سرورانه خویش را بر او فرو میکند که در حقیقت این چیزی جز یک دام برای تحقیر کردن ویژگی های شخصیت های انسانی نیست .

اگر زندگی مادرانه با ارزش ترین شکوفایی طبیعت زن است دیگر چه حمایتی بالاتر از همان عشق و آزادی مادرانه برای نجاتش میتواند لازم باشد ؟ موسسه ازدواج چیزی جز خوار شمردن و تجاوز به زندگی زن و فاسد ساختن پویایی او نیست . آیا نهاد ازدواج به زن حکم نمیکند که تو در صورت اجرا ی فرامین من حق زندگی کردن داری ؟ آیا ازدواج زن را محکوم به خفه شدن نمیکند ، بی هویتش نمی شمرد  ، شرم زده اش نمیکند اگر که او نپذیرد که حق مادرانه اش را باید خریداری کند آنهم با به حراج گذاشتن زندگانی اش ؟ آیا ازدواج سلطه احکام کلیسا بر زندگی مادرانه نیست که آنرا از وسوسه نفرت انگیز و جباریت شیطانی زن می پندارد ؟ اگر هنوز مادرانگی و مادر شدن بخواهد از آزادی اختیار در عشق ورزی از سر اشتیاق و عواطف خود انگیخته ای باشد ، آیا آنها تاجی خاردار بر سر این زن بیگناه نمیگذارند که بر روی آن با حروفی خونین حک شده ، ای عجوزه پلید حرامزاده ؟ پس اگر ازدواج از چنین تقوا و پرهیزی سخن می گوید که آنها مدعی آنند ، بنابراین در دیدن این همه تجاوز به زندگی مادرانه ، ازدواج را باید از عرصه عشق برای همیشه خارج کرد

عشق ، استوارترین و عمیق ترین عنصر زندگیست . نوید دهنده امید ، شادی و مشوق عشق ورزی است. احکام و قوانینی قراردادی را بر نمی تابد و ایستادگی میکند .عشق نیرومند ترین عنصر نقش آفرین انسان سرنوشت ساز است . چطور این چنین نیروی طوفنده ای با ازدواج هم معنی میشود که از میراث دولت و کلیسای بیچاره آمده است و ازدواج از علف هرز آن می باشد .

آزادی در عشق ؟ مگر عشق چیزیست غیر از آزادی ! آدمیان مغز ها را خریده اند ، اما همه آن میلیون ها نفر در خریدن عشق شکست خوردند . مرد بدن ها را در کنترل گرفت اما تمام قدرت های روی زمینی قادر نگشتند عشق را مهار و رام کنند . مرد تمام ملت ها را تسخیر کرد ، اما با همه قشون نظامی اش در تسخیر عشق ناتوان ماند . مرد جان مایه معنوی زندگانی را زندانی کرد و به دست و پایش قفل و زنجیر زد ، اما باز در برابر عشق عاجز و بیچاره ماند . بر بالای تخت و سریرش با مدالهای طلا و پر ستیژدار فرمان میراند اما او همچنان حقیر و بی مایه است مگر آنگاه که عشق از کوچه اش گذر کند .

اما اگر عشق آشیانه یابد کلبه کوچکی را از گرمایش درخشان میکند و به زندگی رنگ می بخشد . بنابراین عشق آنگونه قدرت جادویی دارد که حتی گدا را شاه میکند . بله ، عشق در آزادیست که خود را بی هیچ دفاعی در تمامیتش و وسعتش اهدا میکند . تمام قوانین جزایی و تمام دادگاه های سراسر جهان قادر به کندنش از زمینش نیستند ، آنجا که عشق ریشه دوانده باشد . و اگر جایی که زمینش بارآور نیست پس ازدواج چطور آنرا به میوه خواهد رساند ؟ بمانند آخرین تلاش نا امیدانه در لحظه مرگ بر آن زندگی های از دست رفته .

عشق به محافظ نیاز ندارد . عشق در حمایت خود عشق است تا زمانیکه عشق به زندگی جان می بخشد 

هیچ کودکی بی پناه و گرسنه نمی ماند و هیچ کودکی برای میل عاطفی اش تشنه نمی ماند . من این را بعنوان  یک حقیقت میدانم . من زنانی را میشناسم که در آزادی مادر شدند آنهم با مردانی که عاشقشان بودند . کودکان کمی هستند که در زندان ازدواج ، از شادی و نیاز دلجویی بهره ای برده باشند و یا به آنها بخوبی رسیدگی شده باشد و این تنها از چنین فداکاری مادرانه آزاد و از قابلیت پرورش عاشقانه اش بر می آید .

مدافعین آتوریته و سلط کنترل از اینکه آزادی مادرانگی حضور پذیرد سخت در هراسند چرا که آنها طعمه خود را از دست میدهند و زن در دامشان نخواهد ماند و آنوقت چه کسی دیگر به جنگ برود ؟ چه کسی برایشان ثروت و پول درست کند ؟ چه کسی برایشان پلیس و زندانبان بدنیا آورد اگر زنان در برابر زایش اینگونه نسل سازی نژاد پرستانه طبقاتی ایستادگی کنند و آنرا نپذیرند ؟ نژاد ، نژاد ! فریاد هایی که از حلقوم پادشاه ، رئیس جمهور ، سرمایه دار و کشیش بر میخیزد که نژاد باید محافظت شود و زنان تا حد یک ماشین جوجه کشی پست و خوار شوند تا موسسه ازدواج بعنوان دریچه اطمینان علیه بیداری خطرناک سکس جنسی زنان بکار گرفته شود . اما اینهمه تلاش های وحشیانه در حفظ وضعیت اسارت بار زنان بی نتیجه است . اینهمه احکام کلیسایی و حملات دیوانه وار قانون گذاران بی نتیجه است . زور قانون دیگر بی فایده است . زنان دیگر نمیخواهند در این تولید زایش نسل سازی بیمار گونه ناپایدار ، شکننده و منسوخ شده سهیم باشند ، نسلی که نه استقامت دارد و نه شهامت اخلاقی که بتواند این زنجیر فقر و بندگی را پاره کند . اما بجای آن زنان شوق داشتن فرزندان کمتر ولی بهتری را دارند ، فرزندانی که در عشق به دنیا آمده باشند و در عشق هم تربیت شوند ، عشقی از فرایند انتخابی آزاد و نه از اجبار بمانند سنت ازدواج .  اخلاق گرایان دروغین ما هنوز باید بیاموزند که درک عمیق از مسئولیت پذیری برای فرزند همان عشق به آزادی است که سرچشمه اش در پستان مادر جان میگیرد . زن ترجیح میدهد پویایی مادرانه را همیشه در پیش گیرد تا اینکه بخواهد کودکان زندگانی را در فضایی بار آورد که فقط مرگ و نابودی را تنفس کنند . اگر او مادر میشود آرزو دارد که عمیق ترین و بهترین  ارزش های انسانی اش را در رشد فرزندش اهدا کند . به همراه فرزند باور شدن یک انگیزه مادریست و او بخوبی میداند از این منش رفتاری است که زن میتواند به سازندگی حقیقی شخصیت مرد و زندگی مادرانه  یاری رساند .

ایزبن حتما دارای آن فراتر بینی از یک مادر بود زمانیکه توانست خانم آلونیگ را با یک بررسی هوشمندانه به تصویر کشد ؛ خانم آلوینگ مادر ایده آلی بود زیرا او آموخت که بدور از عواقب شوم ازدواج رشد کند او زنجیر هایش را پاره کرده بود و با روحی آزاد و اوج گیرنده کوشش کرد تا شخصیت استوار و انرژِی دوباره اش را بازیابد هر چند که دیگر بسیار دیر بود که او شادی زندگی اش یعنی دلبرش را نجات دهد .  اما آنقدر دیر نبود که درک کند عشق در زندگانی تنها علت وجود زیبای زندگانیست . کم نبودند بمانند خانم آلوینگ که مجبور شدند به بهای سنگینی از اشک و خون ریختن ها به این جان مایه زندگی دست یابند و حال هرگز دیگر این تجملات سطحی ، مسخره و بی محتوا ازدواج را نخواهند پذیرفت . آنها دریافتند که حضور عشق در چرخه ی زندگی چه برای یک لحظه و یا تا ابدیت تنها دلیل پویایی ، شورانگیزی و شکوفایی نسل جدید و دنیای جدید خواهد بود .

در اوضاع محدود حال حاضر ما ، عشق حقیقتا برای بیشتر مردم ما نا آشناست. در این سو تفاهم ها و پرهیز ها ، عشق بندرت ریشه میگیرد و اگر هم گاهی جوانه ای زند بزودی کم رنگ و پژمرده میشود . جوهره حساس عشق ، سنگینی اینهمه فشار های روحی ، پرخاشگری های زخم زننده و روزانه خورد شدن ها و پایمال شدنها را نمیتواند تحمل کند . روح عشق ظرافتش پیچیده تر از آن است که بخواهد خودش را با بند و بست ها و رشته های خزنده مخوف بافت اجتماعی موجود منطبق سازد . عشق میگرید ، فغان میکند و رنج می برد . در دل همه آنهاییکه در اشتیاق آنند و اما هنوز فاقد آن توانایی برای اوج گرفتن بسوی قلعه عشق هستند .

روزی ، سرانجام روزی ، مردان و زنانی بر خواهند خواست تا قله های کوهستانی را برای ملاقاتی با شکوه ، استوار و آزاد بپیمایند ، و آماده اند برای دریافت روح یکدیگر ، برای قسمت کردن و لذت بردن از تشعشعات زرین خورشید عشق هر چقدر تزیینی ، هر چقدر رویا پردازانه و هر چقدر هوشی شاعرانه، کسی قادر نخواهد بود توان آفرینی های این چنین نیرویی را در زندگی مرد و زن پیش بینی کند . اگر روزی جهان ، حقیقت دوستی و یگانگی را ، و نه ازدواج را ، از درونش متولد سازد ، آنزمان عشق انرژی دهنده آن خواهد بود .

یاداشتهای مترجم:

1)      در اینجا لازم است  بگویم که بسیاری از ازدواجهای نسل آگاه و آزاده امروز بخصوص در غرب، نه تنها تسلیم به داوری های مردم نیست بلکه واکنشهای تاکتیکی ایست به تناقضات دست و پا گیر سیستم بسته. اعتبارات حقوقی کنترل که حکومت سیاسی شهروندی با اراده قانون بر جامعه تحمیل میکند. عرصه های وسیعی چون انتخاب زندگی عاشقانه، اقامت، مهاجرت، شغل، مالیات، تامین حقوق اجتماعی، آموزش و ده ها موضوع دیگر را در بر میگیرد که انسان ناچارا از بستر رفع همین تناقضات پیچیده ، راه کارهای رهایی را میابد.

2)      بنظر من جشن و مهمانی سمبلیک در تنوعی مبتکرانه و آزادانه برای پیوندی عاشقانه هیچگونه مناسبتی با ساختار ازدواج رسمی ندارد.