ما زنده ایم

مهرنوش معظمی

 

تنهایی

اگر یک باره نباشی      اگر دوباره مرا جستجو نکنی

من به زندگی ادامه خواهم داد

و گام به گام

ریشه های تو را قطع می کنم

از لحظه هایم

من،که زخمی از داغ

از اقیانوس حادثه ها آمده ام

از میان سنگ های تیز یاد

ولی حال

در نبرد با تو فرسوده شده ام    مرده ام

نه، نمی توانم مرده باشم

وقتی که سخن من هنوز می تواند شمشیر درد را بشکند

و دوباره زنده شدن

دوباره انسان بودن

این بار با تو سخن نمی گویم

با تو نمی خندم

که بگویند جنون دارم

دوباره بزرگ می شوم

شهامت پیدا می کنم که فکر کنم

آن قدر قوی خواهم  شد

که با عشق آشنا شوم

با هوس که

بر وجود خاموش من شعله زند

بی آنکه مرا بسوزاند

بی آنکه خاکسترم کند

تنهائی، تو بر تاخت دیروز در راه تیره ات

در پی من هستی

جهان بر من بسته می خواهی

و من  این بار    نه   تنها   نه   همراه با چهره ها    صداها   مردم فریاد می زنم

ما زنده ایم   ما زنده ایم 

تنهائی   اگر نباشی

پاهای من بدانجا خواهد رفت که قلب ها می تپد

تنهایی

اما هر بار که پنجره خانه دل را باز می کنم

برای دیدن دنیا       برای باز گشت به زندگی

کنار بوته گل سرخ      کنار همه زیبایی گل سرخ

ترا می بینم     که همیشه     همیشه مرا پیدا می کنی

                                              

                         استکهلم

                                             22  11  2003

 

 

 

 

دشت شقايق ما

مهرنوش معظمي

  

من يك فرياد بودم

يك فرياد بلند از دشت شقايق ها

من يك خنده بودم،

خنده كودك

كه با پاهاي كوچك خود مي چرخيد

بر فراز جهان شيطنت

من شب جمعه بودم

شب گرم، شب ميان هياهو و سكوت

من مستي مرد بودم

وخزيدن زن در بستر مرد

من آن بوسه بودم

قطره اي از جام عشق زن

كه از ژرفاي زندگاني مرد پذيرا مي شد

 من آرامش دنياي ساده مادر بودم

من يك زندگي بودم

يك روز عادي بودم

من غلغله مردم از شهرها بودم

تا آنكه آمد! او كه مي دانست چرا آمد!

او با گامهايش از راه راهرو هاي پيچ در پيچ مغزها آمد!

و آنگاه بر سر من چه آمد؟

حال من فرياد بي صدا هستم

من گل شقايق بي گلبرگ هستم

من صداي گامها هستم

گامهاي خسته مادران سياه پوش در گورستان

من گور بي نام هستم

من انتظار زن هستم

من جامه دريده پسرك گرسنه هستم

من شب سياه هستم

شب سياه، كه چادر غم گسترده ام، بر شهر بي نور، بر شهر بي صدا

من اين كبوتر بي بال

در آسمان سيه، آسماني كه ستارگانش بي گلوله خلاص بي سو گشته اند

پرواز مي كنم بسوي فردا

من اين سگ درنده ، زخمي از داغ

پارس مي كنم در خرابه هاي ياد

من سينه پاره شده از درد هستم

كه قطره قطره خونم مي چكد

بر دشت شقايق ها

من مرگ سياهي هستم

30 نوامبر2003

استكهلم