غم ماه دی!

 

غم ماه دی،آنگاه که سپیده دم

سر چشمه روز

دام گسترده بود؛ برای شهر

و دگر بار، شب شرم زده،

موذیانه دور می شود،

اما شهر خفته است از آمد و شد های مردم

اصطراب ها، شادی های کوچک، درد و عشق

همه به خواب فرو رفته اند.

 

نه نوا، نه لب، نه زمزمه هیچ چیز

بجز پرواز کبوتر در جامه آرامش

بر فراز خانه های کاه گلی

آنجا، آن دیار انباشت زیبایی باغ ها

و فقر شهر

 

غم ماه دی، آن سپیده دم صاف

نو عروس آرمیده در بازوان مرد

دوست دارد مرد را

دوست دارد زندگی را

در خواب سفر می کند به فردای درخشان

همراه با مرد در سفر است

زن دلشوره تن را رها کرده است

فردا خواهد زیست

 

غم ماه دی، صدای گام های یک رهگذر

نه، رهگذر یک دوست است

شهر و پیر مرد باغبان، با هم بوده اند، پیوسته

پیوسته در زمان های سخت

دو دوست، پیر و فرسوده

می نالند، می سوزند، از پیچیدگی رنج فقر

و آن بو های تپیده پرتقال

در جان پیر مرد شور می ریزد

آن پیکار مردم شوریده

تن نحیف شهر را شفا می دهد

شهر با قلب خود در انتظار است

می آیند، زنان با خنده های خود

با دستان پراز کاسه و بشقاب های نو

با آتش زنانه گلسرخی که

در حیات شهر فرو می چکد

می آیند، مردان گرسنه

پی کار، فرو خورده از خشم

 

غم ماه دی، بوی نان تازه نانوایی ها، آن لذت صبحانه گرم

شهر گردن به زندگی می نهد

اولین نشانه های نظم یک روز عادی

دو باره، جمعه است، روز رهایی از کار، رهایی از نیمکت مدرسه

دوباره می آیند، کودکان با کفش های پاره

دوباره بیداری و دیدن چهرهای آشنا

لمس کردن اوج دردها و خوشبختی ها

گاه جدل است در شهر، با بی عدالتی

گاه سرور جشن عروسی جفت ها است

شهر آغاز می کند، زندگی ها را

شهر به پایان می برد، زندگی ها را

مرگ، زندگی

را تکرار کرده است در زمان ها

بی توقف دنبال کرده است

رد پای آن آدم های شوریده را

 

غم ماه دی، فاجعه گردا گرد شهر را گرفته است

مرگ با کفش های خونین جلو می آید

طبیعت بی اعتنا شهر را محاصره می کند

ای شهر، ترا چه می شود، برخیز

شب در خفا گریست، که ترا تنها گذاشت

کبوتر پرواز کرد در بیقراری.

ای شهر ترا چه می شود، بگریز، دور شو،

خشم طبیعت؟ پر تاب می کند!

در ژرفای نیستی، آنچه را که تو داشتی

حال بوی خون، پرتقال و نان در هم آمیخته

حال بانک اشک ها، توفان آوازها، نا قوس عزا

شهر! تو  رها شدی در نور تیرگی

همه مردند، همه مردند

جوانه ها، قلب ها، اشیاء  پرنده ها، جان دادند

نو عروس گم شد

زیر مشتی خاک

تکه پیراهن کودک

افتاده در طشت رخت مادر

جام سحر از خون پر می شود

دولت مست می شود، از نوشیدن این جام

حال آرزو است

سینه بر افتاده در برابر فاجعه

با بلند ترین هق هق ها

در مرگ تو شهر

تازیانه می زند

بر پیروزی طبیعت در دیار فقر زده

این جنگ نا عالانه بود

شکست طبیعت از دلاروانم بود

حال شهر تو هم مردی

همره با آن مردم هزارها هزارها

مرده، زنده

دست در حلقه بازوان هم

یک دیگر را یافتند

در گور اجبار

در خیانت سوداگران

غم ماه دی، غم ماه دی  قسمت می شود در خانه ها

چه جهانی، چه جهانی  جهان قرن بیست و یکم

 

 مهرنوش معظمی گودرزی

 

استکهلم

27 دسامبر 2003