"وینست ناوارو  Vincent Navarro"

مانتلی ریویو ، سپتامبر 2006

ترجمه :پیام

مبارزه طبقاتی در سطح جهان

نئولیبرالیسم به مثابه یک عمل طبقاتی

یکی از نشانه های بارز عصر ما، سلطه نئولیبرالیزم در کشورهای از لحاظ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی پیشرفته سرمایه داری و نهادهای بین المللی تحت نفوذ آنها (صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی) و سازمانهای تخصصی سازمان ملل نظیر سازمان بهداشت جهانی، سازمان غذا و کشاورزی و صندوق بین المللی کودکان (UNICEF) است. نئولیبرالیسم که در آمریکا در زمان حکومت کارتر، رسماً آغاز شد و نفوذ خود را در سرتاسر حکومت ریگان و در بریتانیا در عصر حکومت تاچر گسترش داد، به یک ایدئولوژی جهانشمول تبدیل شد. نئولیبرالیسم به یک تئوری (و نه لزوماً یک عمل) مبتنی است که مشخصات کلی آن به قرار زیر است:

1.      دولت (یا آنچه که به غلط در عرف "حکومت" خوانده می شود) باید دخالت خود در فعالیت های اقتصادی و اجتماعی را کاهش دهد.

2.      هرگونه قید وبند بر بازارهای کار و مالی به خاطر آزاد کردن فوق العاده خلاق بازار باید برداشته شود.

3.      تجارت و سرمایه گذاری باید با از میان برداشتن مرزها و موانع برای تحرک کامل کار، سرمایه، کالاها و خدمات، برانگیخته شود.

بر اساس نظر مؤلفین نئولیبرال، پی گیری این اصول در سطح جهانی به تکامل فرآیند "جدیدی" منجر شده است: گلوبالیزاسیون فعالیت اقتصادی که دورانی از رشد فوق العاده اقتصادی در سطح جهانی را بوجود آورده با عصر جدیدی از پیشرفت اجتماعی همراه بوده است. می گویند که برای اولین بار در طول تاریخ ما شاهد اقتصاد جهانی هستیم که در آن دولت ها قدرت خود را از دست می دهند و بازاری جهانی که در بطن شرکت های عظیم چند ملیتی (که واحدهای اصلی فعالیت اقتصادی در جهان امروزند) تمرکز یافته است، جانشین این دولت ها می شوند.

در این جشن و پایکوبی فرآیند گلوبالیزاسیون، بخش هایی از چپ نیز شرکت دارند.

مایکل هارت Michael Hardt و آنتونیونگری Antonio Negri در کتاب معروف "امپراطوری" خود (Harvard University Press, 2000) که نقل قولهای فراوانی هم از آن می شود، خلاقیت عظیم آنچه را که آنان عصر جدید سرمایه داری می نامند، خوش آمد می گویند. آنها بر آنند که این دوران جدید با ساختارهای کهنه و منسوخ شده دولت فاصله می گیرد و نظم جدید جهانی را بوجود می آورد که آنرا نظام امپریالیستی می نامند. آنها سپس به این اصل می رسند که این نظم جدید بدون هرگونه سلطه دولتی و یا هژمونیک حفظ شده و ادامه می یابد. و می نویسند:

"می خواهیم تأکید کنیم که استقرار امپراطوری، گام  مثبتی به سوی حذف فعالیتهای نوستالوژیک مبتنی بر ساختارهای پیشین قدرت است. ما هرگونه استراتژی سیاسی نظیر احیای ملت – دولت به خاطر حمایت از مردم در تقابل با سرمایه جهانروا را که قصدش بازگشت به موقعیت های گذشته باشد، رد می کنیم. ما بر این باوریم که نظم جدید امپریالیستی از سیستم پیشین بهتر است و این را به همان مفهومی در نظر داریم که مارکس اعتقاد داشت که سرمایه داری یک شیوه تولیداست که بر شیوه پیشین خود که جایگزین آن شده است، برتری دارد. این نقطه نظر مارکس، بدرستی بر خوار شمردن سلطه گرایی و هیرارشی سفت و سختی که جامعه پیش از سرمایه داری گرفتار آن بود و شناخت نیروی بالقوه عظیمی که سرمایه داری برای آزاد سازی داشت، مبتنی بود".

گلوبالیزاسیون (به معنای جهانی شدن فعالیت اقتصادی بر اساس اصول نئولیبرال) از نظر هارت و نگری به سیستمی جهانی بدل می شود که فعالیتی جهانی را بر می انگیزد که بدون هرگونه هدایت دولتی برای سازماندهی کردن عمل می کند. چنین نظر ستایش آمیز و چاپلوسانه ای از گلوبالیزاسیون و نئولیبرالیسم، می تواند توضیح دهنده نگاه مثبت "امیلی ایکین Emily Eakin" یکی از بررسی کنندگان کتاب در نیویورک تایمز و دیگر منتقدین چنین نشریاتی از کتاب امپراطوری باشد که عموماً نظر خوشی نسبت به نویسندگانی که مواضع تئوریکشان را مارکسیستی میدانند، ندارند. در واقع "ایکین" "امپراطوری" را چارچوب تئوریکی می داند که جهان نیاز به درک واقعیت آن دارد. هارت و نگری، همراه با دیگر نویسندگان نئولیبرال، برای گسترش گلوبالیزاسیون هورا می کشند. اما دیگر نویسندگان چپ برای این گسترش بیشتر مویه سر می دهند تا ابراز شادمانی، زیرا گلوبالیزاسیون را علت اصلی نابرابری و فقر فزاینده جهان می دانند. بسیار مهم است تأکید کنیم که هر چند نویسندگانی از این دست نظیر مثلاً "سوزان جرج Susan George" و "اریک هابس بام Eric Hobsbawn"، گلوبالیزاسیون را خوش نمی دارند و تفکر نئولیبرال را مورد انتقاد قرار می دهند، اما همچنان با نویسندگان نئولیبرال در مورد فرضیه اساسی نئولیبرال (که دولت ها در چنین نظام جهانی، قدرت خود را از دست میدهند و شرکت های چند ملیتی جایگزین آنها می شوند)، همراه اند.

 

تضاد بین تئوری و عمل

بگذارید در ابتدا روشن کنیم که تئوری نئولیبرال یک چیز است و عمل آن چیزی کاملاً متفاوت. اغلب اعضای "سازمان همکاری های اقتصادی و توسعه (OECD) (به انضمام حکومت فدرال آمریکا)، در طول سی سال گذشته شاهد افزایش چشمگیری در دخالت ها و هزینه های عمومی دولت های متبوع خود بوده اند. زمانی که بورسیه ای در زمینه سیاست های عمومی داشتم و در این زمینه به مطالعه ماهیت دخالت های دولت در بسیاری از نقاط جهان پرداختم، با قاطعیت به این نتیجه رسیدم که دخالت های دولت در غالب کشورهای پیشرفته جهان سرمایه داری افزایش یافته است. حتی در ایالات متحده، نئولیبرالیسم ریگان به کاهش هزینه های عمومی فدرال منجر نشد. هزینه های عمومی فدرال در دوران حکومت او به خاطر افزایش فوق العاده هزینه های نظامی (از 9/4 به 1/6 در حد تولید ناخالص داخلی) از 6/21 به 23 درصد تولید ناخالص داخلی رسید. این رشد در هزینه های عمومی از طریق افزایش کسر بودجه فدرال و بالا بردن مالیات ها تأمین شد. اما ریگان که به رئیس جمهور "ضد مالیات" معروف شده بود، در عمل مالیات ها را برای تعداد بیشتری از مردم کشور بیش از هر رئیس جمهور دیگری (در زمان صلح) در تاریخ آمریکا افزایش داد. و این افزایش را نه تنها در یک مرحله، بلکه در دو مرحله (در 1982 و 1983) به اجرا درآورد. در مانور نشان دادن قدرت طبقاتی، مالیات ها را برای 20 درصد جمعیت با بالاترین درآمدها شدیداً کاهش و مالیات بقیه مردم (یعنی کم درآمدها را) شدیداً افزایش داد. بنابراین بهیچوجه درست نیست که بگوئیم ریگان، نقش دولت در آمریکا را با کاهش هزینه های بخش عمومی و پائین آوردن مالیاتها، کوچکتر کرده است. آنچه که ریگان (و کارتر پیش از وی) انجام داد، تغییر اساسی ماهیت دخالت دولت به نحوی بود که طبقات بالایی جامعه و گروه های اقتصادی (نظیر شرکت های وابسته به صنایع نظامی) که منابع مالی تبلیغات انتخاباتی اش را تأمین کردند، از آن بهره مند شدند. پس در واقع سیاست ریگان سیاست طبقاتی بود که به زیان اکثریت طبقه کارگر تمام شد. ریگان به شدت ضد کارگر بود و هزینه های رفاه اجتماعی را در سطح بی سابقه ای کاهش داد.

نیاز به تأکید نیست که بگوئیم سیاست های ریگان بهیچوجه نئولیبرال نبودند: سیاست وی را بیشتر می توان کینزی نامید، یعنی هزینه های هنگفت عمومی و کسر بودجه شدید فدرال. همچنین، دولت فدرال فعالانه در توسعه صنعتی کشور (عمدتاً و نه انحصاراً از طریق وزارت دفاع) دخالت نمود. همان گونه که "گاسپر واینبرگر Gasper Weinberger" وزیر دفاع حکومت ریگان اشاره کرد (در پاسخ به انتقاد دموکراتها مبنی بر بی توجهی به بخش صنعت)، "حکومت ما، حکومتی است که سیاست صنعتی گسترده تری را از هر کجا در جهان غرب دنبال کرده است". (واشنگتن پست، 12 جولای 1983). او کاملاً درست می گفت. هیچ حکومت غربی دیگری، چنین سیاست صنعتی وسیع و گسترده ای را نداشت. در واقع، دولت فدرال آمریکا، مداخله گرترین دولت غربی است. شواهد علمی  بسیار قوی وجود دارد که نشان میدهد ایالات متحده آمریکا جامعه ای نئولیبرال (آنگونه که عموماً ادعا می شود) نیست و دولت آمریکا نقش کلیدی خود را در توسعه اقتصاد ملی و تولید و توزیع کالاها و خدماتی که توسط شرکت های بزرگ چند ملیتی آمریکا انجام میشود، کاهش نداده است. این شواهد تجربی نشان میدهند که دخالت دولت فدرال (در قلمروهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و امنیتی) در طول سی سال گذشته افزایش یافته است. برای مثال، در قلمرو اقتصادی، سیاست حمایتی کاهش نیافته. این دخالت با سوبسیدهای هنگفت به بخش های کشاورزی، نظامی، هواپیما سازی و بیوپزشکی، بیشتر و بیشتر شده است. در زمینه های اجتماعی، دخالت های دولت برای تضعیف حقوق اجتماعی (و بویژه حقوق کارگری) به نحو فوق العاده ای (نه فقط در حکومت ریگان، بلکه در حکومت بوش پدر، کلینتون و بوش پسر) افزایش یافته و نظارت و کنترل حقوق شهروندی، افزایشی استثنائی یافته است. در نتیجه، دخالت حکومت فدرال در ایالات متحده کاهش نیافته، اما از سوی دیگر خصلتی کاملاً طبقاتی در طی سی سال گذشته به خود گرفته است. داستانهای نئولیبرال در مورد کاهش نقش دولت در زندگی مردم بهیچوجه با حقایق جور در نمی آید. در واقع آنگونه که جان ویلیامسون، یکی از معماران فکری نئولیبرال عنوان کرده: "ما باید درک کنیم که آنچه که ایالات متحده در خارج مبلغ آن است، همان چیزی نیست که در داخل دنبال می کند". بهتر از این نمی شد گفت. به عبارت دیگر، اگر می خواهید سیاست عمومی ایالات متحده را درک کنید، به آنچه که انجام می دهد نگاه کنید و نه آنچه که می گوید. همین داستان در مورد اکثر کشورهای پیشرفته سرمایه داری هم صدق می کند. دولت هایشان مداخله گرتر شده اند. اندازه دولت (که با صرف هزینه های عمومی سرانه سنجیده می شود)، در اغلب این کشورها بزرگتر شده است. شواهد تجربی در این مورد بسیار قوی است. آنچه که درواقع روی میدهد، کوچکتر شدن دولت نیست، بلکه تغییر در ماهیت دخالت دولت است که خصلت طبقاتی آن را مستحکم تر می کند.

 

خراب تر شدن وضعیت اقتصادی و اجتماعی جهان

برخلاف اصول نئولیبرال، سیاست عمومی آن در رسیدن به اهداف اعلام شده اش، شدیداً ناموفق بوده است.

 

جدول شماره 1، رشد اقتصادی 2000 – 1960

نرخ رشد اقتصادی در کشورهای در حال توسعه

1980 – 1960

2000 - 1981

 (به استثنای چین)

 

نرخ رشد سالانه

5/5%

6/2%

نرخ رشد سرانه

2/3%

7/0%

نرخ رشد اقتصادی در چین

نرخ رشد سالانه

5/4%

8/9%

نرخ رشد سرانه

5/2%

4/8%

 

 

اگر دوره 2000- 1980 (زمانی که نئولیبرالیسم در اوج مطرح کردن خود بود) را با دوره بلافاصله پیش از آن یعنی 1980 – 1960 مقایسه کنیم، به سادگی در می یابیم که دوره 2000- 1980 در بسیاری از کشورهای پیشرفته و در حال توسعه سرمایه داری بسیار ناموفق تر از دوره پیشین خود عمل کرده است. همانگونه که جدول شماره 1 نشان می دهد،  نرخ رشد سالانه و نرخ رشد سرانه در تمامی کشورهای در حال توسعه (به استثنای چین) در دوره 1980 – 1960 بسیار بیشتر از (5/5 و 2/3 درصد) از دوره 2000 – 1980 (6/2 7/0 درصد) بوده است.

 

"مارک وایزبرت Mark Weisbrot"، "دین بیکر Dean Baker" و "دیوید رزنیک David Rosnick" با آمار و ارقام نشان داده اند که شاخص های بهبود کیفیت زندگی و رفاه اجتماعی (نرخ مرگ و میر کودکان، نرخ ثبت نام در مدارس، طول عمر متوسط و ...) در دوره 1980 – 1960 سریع تر از دوره 2000-1980 (با مقایسه کشورها در همان سطح توسعه که در اولین سال هر دوره بوده اند) بوده است. و همانگونه که جدول شماره 2 نشان میدهد، نرخ سالانه رشد اقتصادی سرانه در کشورهای پیشرفته سرمایه داری در دوره 99 -1981 کمتر از دوره 80 – 1961 بوده است.

جدول شماره 2

الف- نرخ متوسط رشد اقتصادی سرانه در کشورهای پیشرفته در حال توسعه

 

1980-1960

2000-1981

1. کشورهای پیشرفته

5/3%

2%

2. کشورهای در حال توسعه

(به استثانی چین)

2/3%

7/0%

 

ب- رشد نابرابری های درآمدی، 1998- 1980 (به استثنای چین)

در آمد 50 درصد از ثروتمندترین در مقابل 50 درصد از فقیرترین

 4% نابرابری بیشتر

در آمد 20 درصد از ثروتمندترین در مقابل 20 درصد از فقیرترین

8% نابرابری بیشتر

درآمد 10 درصد از ثروتمندترین در مقابل 10 درصد از فقیرترین

19% نابرابری بیشتر

درآمد 1 درصد از ثروتمندترین در مقابل 1 درصد از فقیرترین

77% نابرابری بیشتر

 

اما آنچه لازم است بر آن تأکید شود، آن است که به خاطر افزایش بیشتر رشد اقتصادی سرانه در کشورهای پیشرفته نسبت به کشورهای در حال توسعه (به استثنای چین) تفاوت نرخ رشد سرانه بین این کشورها فاجعه آمیز بوده است (جدول 2). و این بدین معنی است که در عمل، نابرابری درآمد نه فقط بین این دو گروه از کشورها، بلکه در داخل خود این کشورها نیز افزایش چشمگیری یافته است. با توجه به این دو نوع نابرابری (بین و داخل کشورها)، همانگونه که "برانکو میلانویچ Branco Milanovic" با آمار و ارقام نشان داده، دریافتیم که 1 درصد از جمعیت جهان، 57 درصد از کل درآمد جهان را داراست و تفاوت درآمد بین بالایی ها و پایینی ها از 78 به  114 برابر رسیده است.

 

همچنین باید تأکید کنیم که گرچه فقر در سطح جهانی و بین کشورهایی که سیاست های عمومی نئولیبرال را دنبال می کنند، افزایش یافته، اما بدین معنی نیست که ثروتمندان در درون هرکشور (بانضمام کشورهای درحال توسعه) فقیرتر شده باشند. برعکس، ثروتمندان، فاصله خود را با غیر ثروتمندان بیشتر و بیشتر کرده اند و نابرابری طبقاتی در غالب کشورهای سرمایه داری بیشتر شده است.

 

نئولیبرالیسم به مثابه عملی طبقاتی: زمینه های نابرابری

در هر یک از این کشورها، در نتیجه دخالت دولت، درآمد اقشار بالایی جامعه شدیداً بالا رفته است. در نتیجه، لازم است تا در اینجا به برخی از مقولات و مفاهیمی که توسط بخش وسیعی از چپ از اعتبار افتاده تلقی می شود، بپردازیم: ساخت طبقاتی، قدرت طبقاتی، مبارزه طبقاتی و تأثیر آنها بر دولت. این مقولات علمی هنوز هم برای درک آنچه که در هر یک از کشورها می گذرد، از اهمیت کلیدی برخوردار است. ابتدا باید روشن کنیم که یک مفهوم علمی می تواند قدیمی باشد، اما همچنان اعتبار خود را حفظ کرده باشد. "قدیمی" و "عهد عتیقی" دو مفهوم متفاوت اند. قانون جاذبه، قدیمی است. اما منسوخ نشده است. اگر کسی به این قانون شک دارد، می تواند خود را از طبقه دهم یک ساختمان به پائین بیاندازد تا صحت این قانون برایش ثابت شود. این دیدگاه وجود دارد که برخی از طیف چپ با نادیده انگاشتن مفاهیم علمی نظیر طبقه و مبارزه طبقاتی، با این بهانه ساده که اینها مفاهیم کهنه شده ای هستند، دست به خودکشی بزنند. بدون به رسمیت شناختن وجود طبقات و اتحاد طبقاتی که در سطح جهان بین طبقات مسلط کشورهای پیشرفته سرمایه داری و همچنین کشورهای در حال توسعه جهان، برقرار است، نمی توان به درک جهان رسید (از عراق گرفته تا رد قانون اساسی اتحادیه اروپا). نئولیبرالیسم، ایدئولوژی و عمل طبقات مسلط کشورهای پیشرفته و در حال توسعه جهان است.

 

اما پیش از آن که جلوتر برویم، بگذارید ابتدا به وضعیت در هر یک از این کشورها بپردازیم. ایدئولوژی نئولیبرال، واکنش طبقات مسلط به دستآوردهای قابل ملاحظه طبقات کارگر و دهقان در فاصله بین پایان جنگ دوم جهانی و اواسط دهه هفتاد بود. نابرابری عظیمی که از آن پس بوجود آمده، نتیجه مستقیم رشد درآمد طبقات مسلط است که خود یکی از نتایج سیاست های با منشأ طبقاتی نئولیبرال را تشکیل می دهد. سیاست هایی نظیر:

الف- برداشتن هرگونه قید و بند از بازار کار و حرکت آن

ب- بی مرزی در بازار سرمایه که به نفع سرمایه مالی که بخش هژمونیک سرمایه را در دوره 2005-1980 تشکیل می دهد، تمام شده.

ج- برداشتن مرزها و موانع بر سر راه کالاها و خدمات به نفع اقشار پر مصرف و به زیان طبقات کارگر انجامیده.

د- خصوصی سازی خدمات عمومی که به نفع 20 درصد از ثروتمندترین اقشار جامعه و به زیان رفاه اجتماعی طبقات کارگر که به این خدمات وابسته اند، منجر شده.

ه- گسترش فردگرایی و مصرف گرایی که فرهنگ همبستگی را مورد هجوم قرار داده.

و- گسترش این گفتمان که بازار تعیین کننده همه چیز است، اما در عین حال اتحاد بین شرکت های فراملیتی و دولتی را که این شرکتها در حوزه آن عمل می کنند، پنهان می کند.

ز- تقویت گفتمان ضد دخالت گرایی که در تضاد کامل با افزایش واقعی دخالت دولت برای بیشتر کردن منافع طبقات مسلط و واحدهای اقتصادی (فراملیتی ها) که مورد حمایت آن هستند، قرار دارد.

هر یک از این سیاست های عمومی جهت دار طبقاتی، نیازمند عمل و یا دخالت دولت هستند که با منافع طبقات کارگر به شدت در تضاد است.

 

تضاد عمده در جهان امروز: نه بین شمال و جنوب، بلکه بین اتحاد طبقات مسلط شمال و جنوب علیه طبقات تحت سلطه شمال و جنوب

امروزه گویا تصور عمومی برآن است که تضاد عمده در جهان بین شمال ثروتمند و جنوب فقیر باشد. اما شمال و جنوب از طبقات با منافع متضادی تشکیل شده اند که در سطح جهانی، اتحاد خود را مستقر کرده اند. این وضعیت برای من زمانی که مشاور آلنده در شیلی بودم خود را آشکار کرد. کودتای فاشیستی به رهبری ژنرال پینوشه، نه آنچنان که بسیاری از گزارش ها نشان می دهد، کودتایی که توسط شمال ثروتمند (ایالات متحده) بر جنوب فقیر (شیلی) تحمیل شده باشد، نبود. آنان که وحشیانه رژیم پینوشه را بر مردم شیلی تحمیل کردند، طبقات مسلط شیلی (بورژوازی، خرده بورژوازی و اقشار بالای طبقات متوسط) با حمایت نه ایالات متحده آمریکا (جامعه آمریکا از 240 میلیون امپریالیست تشکیل نشده)، بلکه با حمایت حکومت نیکسون که در آن زمان در آمریکا هیچ محبوبیتی نداشت (فرستادن ارتش برای سرکوب کارگران معادن ذغال سنگ در آپالاچا)، بودند.

 

عدم شناخت وجود طبقات، عموماً به محکومیت کل یک کشور (و عموماً ایالات متحده آمریکا) منجر می شود. اما در واقعیت، طبقه کارگر آمریکا یکی از اولین قربانیان امپریالیسم آمریکاست. برخی برآنند که طبقه کارگر آمریکا نیز از امپریالیسم این کشور سود می برد. مثلاً بنزین در آمریکا نسبتاً ارزان است (هرچند که همان هم دارد خود را بالا می کشد). من باک ماشینم را در آمریکا با 35 دلار پر می کنم، در حالی که در اروپا برای همان مدل ماشین باید 52 یورو بپردازم. اما در مقابل، در بسیاری از مناطق آمریکا، اساساً چیزی بنام وسایل حمل و نقل عمومی وجود ندارد. برای طبقه کارگر مثلاً بالتیمور مطلوب تر و سودآورتر آنست که از وسایل حمل و نقل عمومی درجه اولی (که اساساً فاقد آن است) استفاده کند تا به اتوموبیل خود وابسته باشد. (قیمت بنزین هر چه می خواهد باشد). و فراموش نکنیم که منافع شرکتهای وابسته به انرژی و صنعت اتوموبیل از جمله عوامل مهم نابود کردن سیستم حمل و نقل عمومی در ایالات متحده آمریکا بوده اند. طبقه کارگر آمریکا، قربانی سیستم سرمایه داری ملی و امپریالیستی خود است. و تصادفی نیست که هیچ کشور پیشرفته سرمایه داری، چنین دولت رفاه اجتماعی عقب مانده ای نظیر آمریکا را ندارد. بیش از 100 هزار نفر در آمریکا در هر سال به خاطر فقدان سیستم درمان عمومی، جان خود را از دست میدهند. گرایش به نگاه به توزیع قدرت در سرتاسر جهان با نادیده انگاشتن قدرت طبقاتی در درون هر کشور را می توان با کارکرد سازمانهای بین المللی توسط کشورهای ثروتمند بهتر دریافت. مثلاً بسیاری اوقات مطرح می کنند که 10 درصد از جمعیت جهان که در ثروتمندترین کشورها زندگی می کنند، 43 درصد حق رأی را در صندوق بین المللی پول به خود اختصاص داده اند. اما درست نیست که فکر کنیم که 10 درصد از جمعیتی که در کشورهای به اصطلاح ثروتمند زندگی می کنند، کنترل صندوق بین المللی پول را در اختیار دارند. این طبقات مسلط کشورهای ثروتمند هستند که بر صندوق بین المللی پول حاکمیت دارند و سیاستهایی را مورد حمایت قرار می دهند که طبقات تحت سلطه کشور خود و دیگر کشورها را به یک اندازه متضرر می کند. مثلاً رئیس صندوق بین المللی پول "رودریگو راتو Rodrigo Rato" که زمانی در اسپانیا وزیر اقتصاد دولت شدیداً دست راستی "خوزه ماریا ازنار Jose Maria Aznar" (که به همراه بوش و بلر به عراق نیرو فرستاد) بود، سیاستهای سخت گیرانه ای را در پیش گرفت که به کاهش شدید استانداردهای زندگی طبقات محروم اسپانیا، منجر شد.

 

لازم است در اینجا، نکته دیگری را نیز روشن کنیم. در مورد درگیری در درون سازمان تجارت جهانی WTO بین کشورهای ثروتمند و فقیر، مطالب بسیاری نوشته شده. مطرح می کنند که حکومت های کشورهای ثروتمند با سوبسیدهای هنگفت از بخش کشاورزی خود و ایجاد موانع حمایتی برای صنایعی نظیر نساجی و غذایی شان که در مقابل محصولات مشابهی که از کشورهای فقیر وارد می شوند، شدیداً آسیب پذیراند، حمایت می کنند. با وجودی که ایجاد چنین موانعی بر سر راه تجارت جهانی، کشورهای فقیر را شدیداً تحت تأثیر قرار میدهد، اما راه حل این مشکل را در تجارت آزاد جهانی جستجو کردن خطاست. قدرت تولید بالاتر کشورهای ثروتمند، حتی بدون این موانع هم، موقعیت آنها را در تجارت جهانی تضمین می کند. آنچه که کشورهای فقیر باید انجام دهند، تغییر در تولید کالاهایی با منشأ صادراتی (ریشه تمامی مشکلاتشان) به کالاهای با مصرف داخلی است. استراتژی که نیاز به باز توزیع اساسی درآمد دارد و طبقات مسلط این کشورها (و کشورهای ثروتمند) شدیداً در مقابل آن می ایستند. درک این نکته بسیار مهم است که بسیاری از کشورها، منابع لازم (حتی سرمایه) را برای گذشتن از مرحله توسعه نیافتگی دارا هستند. بگذارید از یک منبع بسیار غیر محتمل نقل کنیم. نیویورک تایمز در شماره 12 سپتامبر 1992 (زمانی که انفجار جمعیت را علت اصلی فقر در جهان می دانستند) ارزیابی بسیار صادقانه و صریحی از وضعیت در بنگلادش (فقیرترین کشور جهان) منتشر کرد. در این مقاله بسیار مفصل "آن کریتندن Ann Crittenden" مستقیماً به سراغ ریشه مسأله رفت: الگوهای مالکیت دارایی تولید، یعنی زمین: "ریشه سوء تغذیه چاره ناپذیر در میان فراوانی نسبی، توزیع نابرابر زمین در بنگلادش است. تعداد اندکی از مردم با استاندارهای غربی ثروتمند اند، اما نابرابری بسیار شدیدی وجود دارد که در مالکیت شدیداً طبقاتی زمین ریشه دارد. 16 درصد از ثروتمندترین مردم روستاها، دو سوم زمینها را در اختیار دارند و تقریباً 60 درصد جمعیت، مالک کمتر از یک هکتار زمین است".

 

"کریتندن" راه حل مسأله را تکنولوژیکی نمی بیند. بلکه برعکس معتقد است که تکنولوژی، وضعیت را وخیم تر هم می کند: "استفاده از تکنولوژی های جدید کشاورزی، به نفع کشاورزان بزرگ تمام شده و آنها را در موقعیت بهتری برای خرید زمین کشاورزان فقیر همجوار خود قرار داده است".

چرا این وضعیت ادامه می یابد؟ پاسخ روشن است: "با وجود این، با سلطه مالکین بر دولت (حدود 75 درصد نمایندگان مجلس زمیندار هستند)، هیچ کس امیدی به حمایت دولت از ایجاد تغییرات اساسی در سیستم ندارد".

 

باید در اینجا اضافه کنیم که در طبقه بندی وزارت امور خارجه آمریکا از رژیم های سیاسی، بنگلادش در ستون دمکراتیک قرار دارد. در عین حال، گرسنگی و لاغری مفرط، علت اصلی مرگ و میر کودکان در بنگلادش است. چهره گرسنه یک کودک بنگلادشی، عمومی ترین پوستری است که توسط سازمانهای خیریه برای تأثیر گذاشتن بر مردم کشورهای پیشرفته، جهت فرستادن کمک های غذایی و مالی به بنگلادش، به کار برده می شود. اما با چه نتایجی؟  "مقامات مسئول کمک های غذایی در بنگلادش بطور خصوصی به من گفتند که تنها بخشی از میلیونها تُن کمک غذایی که به بنگلادش ارسال می شود، به دست مردم فقیر و گرسنه در روستاها میرسد. غذا به دولت تحویل داده می شود که به نوبه خود آنها را به قیمت های سوبسید دار به ارتش، پلیس و ساکنان طبقات متوسط شهرها می فروشد".

ساخت طبقاتی بنگلادش و روابط مالکیت حاکم بر آن، علتهای فقر گروه عظیم مردم این کشور است. همانگونه که "آن کریتندن" نتیجه گیری می کند: "بنگلادش، زمین کافی برای تهیه غذای مناسب برای هر مرد و زن و کودک کشورش را در اختیار دارد. نیروی بالقوه کشاورزی این سرزمین سبز و پر آب، آن چنان است که حتی با احتساب رشد اجتناب ناپذیر جمعیت بیست سال آینده نیز، تنها با منابع خود بنگلادش به سادگی قابل تغذیه است".

 

بنگلادش همین اواخر به دلیل رشد بالای اقتصادی که عمدتاً به واسطه صادرات اش به بازار جهانی صورت گرفته، در صدر اخبار اقتصادی قرار گرفته است. اما این رشد، تنها به بخش بسیار کوچک و مخصوص صادرات کشور مربوط بوده و اکثریت جمعیت از آن هیچ سودی نبرده است. سوء تغذیه و گرسنگی همچنان رو به ازدیاد است.

 

دولت ها و اتحادهای طبقاتی

دولتها در برقراری اتحادهای طبقاتی، نقش کلیدی بعهده دارند. مثلاً سیاست خارجی دولت آمریکا، معطوف به حمایت از طبقات مسلط جنوب (که اتفاقاً 20 درصد ثروتمندترین افراد جهان در آن بسر میبرند) است. این اتحادها در بسیاری موارد شامل افرادی از اعضای طبقات مسلط نیز هست. مثال ها فراوانند. مثلاً حمایت سنتی خانواده بوش از رژیم های فئودال خاورمیانه. حمایت کلینتون از امارات متحده عربی، یکی از بزرگترین حامیان کتابخانه کلینتون در "لیتل راک Little Rock" آرکانزاس و تأمین مالی سخنرانی های کلینتون (تا حد یک میلیون دلار برای هر سخنرانی). امارات متحده عربی یکی از ستمکارترین رژیمهای جهان است. طبقات حاکم، شهروندی 85 درصد از جمعیت کارگری کشور را (که به "کارگران میهمان" معروفند) انکار می کند. لازم به تأکید نیست که سازمانهای بین المللی (که عمدتاً تحت نفوذ حکومتهای آمریکا و اروپایی هستند) با شعار بازارهای آزاد نئولیبرال، به تقویت چنین اتحادهایی می پردازند. کاهش هزینه های رفاه اجتماعی که توسط صندوق بین المللی پول و بانک جهانی تبلیغ می شود، بخشی از سیاستهای عمومی نئولیبرال است که بوسیله طبقات حاکم شمال و جنوب، به هزینه رفاه و کیفیت زندگی طبقات تحت سلطه در سرتاسر جهان، پشتیبانی می شود. در تمامی این مثالها، دولتهای شمال و جنوب، نقش حیاتی به عهده دارند.

 

مثال دیگر در مورد اتحاد بین طبقات حاکم، طرح بیمه درمانی معروف به "برای سود" توسط حکومت بوش برای مردم آمریکا و بیش از آن برای مردمان کشورهای در حال توسعه است. این طرح با توصیه و همکاری حکومت های محافظه کار در آمریکای لاتین به نمایندگی از طبقات حاکم که از طرح بیمه خصوصی که مشتریان پولدار را انتخاب می کند و توده های محروم را از آن محروم می کند سود می برند، دنبال می شود. توده های مردم در ایالات متحده آمریکا و آمریکای لاتین با طرح بیمه درمانی "برای سود" شدیداً مخالفند.

 

این واقعیت که طبقات حاکم در کشورهای پیشرفته و در حال توسعه، منافع مشترکی دارند، به معنای آن نیست که نسبت به همه چیز نظر یکسان دارند. آنها تضادها و عدم تفاهم های خودشان را دارند (درست نظیر عدم تفاهم و تضادهای بین اقشار مختلف طبقات حاکم در هر کشور)، اما این عدم تفاهم ها، اشتراک منافع شان را که در همایش های گوناگون نئولیبرال (نظیر داوس Davos) و ابزارهای نئولیبرال را که موقعیتی هژمونیک دارند (نظیر اکونومیست و فاینشنال تایمز) خود را نشان می دهد، پنهان می سازد.

 

آیا یک دولت حاکم در جهان کنونی وجود دارد؟

آنچه را که در جهان امروز شاهد آن هستیم، بیش از گلوبالیزاسیون، منطقه ای شدن فعالیتهای اقتصادی در حول یک دولت حاکم است: آمریکای شمالی، حول ایالات متحده، اروپا حول آلمان و آسیا حول ژاپن و بزودی چین. بدینگونه، یک هیرارشی از دولتها در هر منطقه وجود دارد. مثلاً در اروپا، حکومت اسپانیا هر چه بیشتر به سیاست عمومی اتحادیه اروپا که در آن دولت آلمان مسلط است، وابسته می شود. این وابستگی یک وضعیت دوگانه به وجود می آورد. از یک طرف، دولت های اتحادیه اروپا، سیاست های اصلی خود (نظیر سیاست های پولی) را به نهادهای عالی تر (بانک مرکزی اروپا که تحت نفوذ بانک مرکزی آلمان است) واگذار می کنند. اما این به معنای آن نیست که دولت اسپانیا قدرت خود را از دست بدهد. "قدرت از دست دادن" به این معنا نیست که قبلاً از قدرت بیشتری برخوردار بوده ای. مثلاً اسپانیا با تبدیل واحد پولش از پزو به یورو قدرت بیشتری یافته است. در واقع رئیس جمهور اسپانیا "خوزه لوئیس رودریگز زاپاترو Jose Luis Rodrigues Zapatero" چنانچه واحد پولش به جای یورو پزو می بود، در مقابله با بوش (در بیرون آوردن نیروهایش از عراق) باید قیمت بیشتری می پرداخت. سهیم شدن در حاکمیت و اقتدار، سبب افزایش قدرت می شود. از سوی دیگر، طبقات مسلط اروپا از حکومت اروپا به عنوان توجیهی برای سیاستهای ضد مردمی خود استفاده می کنند (نظیر کاهش هزینه های عمومی به عنوان یکی از نتایج "برنامه ثبات اقتصادی اروپا European Stability Pact" که کشورهای اتحادیه اروپا را مجبور می کند کسر بودجه حکومت مرکزی را زیر 3 درصد تولید ناخالص ملی خود نگهدارند). و اینگونه وانمود می شود که این سیاست ها از طرف مجلس قانون گذاری اروپا دیکته می شود و بدین ترتیب از زیر بار مسئولیت خود در مورد پیگیری این قوانین براحتی شانه خالی می کنند. اتحادهای طبقاتی در سطح کشورهای اروپایی از مجرای سیاستهای اجرایی نهادهای اتحادیه اروپا که ایدئولوژی و سیاست های نئولیبرال را پذیرفته، اعمال می شود. رأی "نه" به پیشنهاد پارلمان اروپا، پاسخ طبقات کارگر برخی از دولت های عضو اتحادیه اروپا بود که به عنوان اتحاد طبقات حاکم در اروپا عمل می کند. در درون این هیرارشی دولتها، برخی مسلط هستند. دولت آمریکا، موقعیت مسلطی دارد که از طریق یکسری از اتحادها با طبقات مسلط دیگر دولت ها بدست آمده است. ایدئولوژی نئولیبرال، نقطه اتصال این طبقات است. نیازی به گفتن نیست که تضاد و تنش نیز در بین آنها وجود دارد. اما این تنش ها بر مشترک بودن منافع طبقاتی شان سنگینی نمی کند. در میان سیاست هایی که آنها را متحد می کند، میتوان از سیاستهای تهاجمی علیه طبقه کارگر و نهادهای چپ نام برد. دوره 2005-1980 را می توان با مبارزات تهاجمی علیه احزاب چپ که در دوره 1980-1960 دوران موفقی را پشت سر گذاشته بودند، مشخص کرد. در دوران نئولیبرال، اتحاد طبقات حاکم با جنبش های مذهبی که از مذهب به عنوان نیروی تهیج مردم برای مقابله با سوسیالیسم یا کمونیسم استفاده می کند، گسترش فوق العاده ای یافته است. در حکومت کارتر بود که حمایت از بنیادگرایان مذهبی در افغانستان علیه حکومت کمونیستی آن کشور، آغاز شد. از افغانستان تا عراق، ایران، فلسطین و بسیاری از کشورهای عربی، طبقات حاکم آمریکا و اروپا از طریق دولت هایشان، بنیادگرایان مذهبی را تأمین مالی و حمایت کردند (و اغلب نه تنها به خاطر منافع طبقاتی شان، بلکه به خاطر مذهبی بودنشان نیز). "اخلاق اکثریت" در آمریکا باید به "اخلاق اکثریت" در سرتاسر جهان تبدیل می شد. این جنبش های بنیادگر عمیقاً ضد چپ، به تهیج و سیع مردم دست زده و با استفاده از بیزاری شدید توده های عرب از رژیم های سرکوبگر و فئودال خود موفق شدند به حاکمیت دست یافته و رژیمهای مذهبی سرکوبگرتری را (آنچنان که در بسیاری از کشورهای عربی شاهد آنیم) جایگزین آنها سازند.

 

اما خطاست اگر حمایت طبقات حاکم از رژیم های فئودال را تنها یکی از نتایج جنگ سرد بدانیم. مسأله بسیار وسیع تر از این است. این یک واکنش طبقاتی بود. بهترین شاهد این مدعا نیز آن است که این حمایت حتی پس از فروپاشی شوروی هم ادامه یافته است. جنگ سرد، بهانه ای برای انجام مبارزه طبقاتی در سطح جهانی (همچنانکه ادامه آن ثابت می کند) بود. در واقع، جنگ طبقاتی به یکی از عناصر شدیداً فعال دخالت گرایی آمریکا بدل شده است. این سیاست "شوک درمانی" دیکته شده توسط "لارنس سامرز Lawrence Summers" و "جفری ساکس Jeffery Sachs" در روسیه در زمان حکومت کلینتون بود که به کاهش طول عمر در روسیه و در نتیجه سقوط شدید استاندارد زندگی طبقات محروم روسیه منجر شد. افزایش خصوصی سازی دارایی های عمده دولتی، بخشی از این جنگ طبقاتی در روسیه بود (درست همانگونه که در عراق). "پل برمر Paul Bremer" حکمران آمریکایی عراق اشغالی، بیش از نیم میلیون از کارکنان دولتی عراق را اخراج کرد، مالیاتهای تجاری را افزایش داد، برای سرمایه گزاران حقوق استثنایی قایل شد و تمامی سدهای وارداتی (به استثنای صنعت نفت) را از میان برداشت. همانگونه که "جف فوکس Jeff  Faux" در کتابش با عنوان "جنگ طبقاتی جهانی" (Wiley, 2006) نشان میدهد، تنها آن دسته از قوانین حکومت دیکتاتوری صدام که پس از اشغال به قدرت خود باقی ماندند، قوانین ضد اتحادیه های کارگری و قراردادهای کار دسته جمعی محدود کننده ای بودند که تمامی مزایای مربوط به پاداش و سوبسیدهای غذایی و مسکن کارگران را ملغی می کرد. سرمقاله اکونومیست اصلاحات اقتصادی در عراق را "رویای سرمایه دار" می نامد (25 سپتامبر 2003).

 

اخیراً شرح دیگری از تقسیم بندی شمال – جنوب در نوشته های یکی ازمتنفذترین اندیشمندان آمریکا جناب "جان رالز John Rawls" که کشورهای جهان را به "شریف" و "غیر شریف" تقسیم بندی می کند، مطرح شده است. کشورهای "شریف" (که عمدتاً درجهان پیشرفته سرمایه داری قرار دارند)، آنهایی هستند که حقوق و نهادهای دموکراتیک دارند، در حالیکه کشورهای "غیر شریف" (که عموماً در جهان در حال توسعه قرار دارند) فاقد آنند. او پس از تقسیم کردن جهان به این دو دسته، نتیجه می گیرد که بهتر است کشورهای "غیر شریف" نادیده گرفته شوند، هر چند "مسئولیتی اخلاقی برای کمک به کشورهای فقیری که به خاطر فقر قادر به سازماندهی خودشان به عنوان جوامعی لیبرال یا "شریف" نیستند" را می پذیرد. چنین مواضع و بیانیه هایی، نشان دهنده بی توجهی کامل به روابط بین المللی در گذشته و حال و همچنین روابط طبقاتی در هر یک از این کشورهاست. "رالز" حکومت ها را با کشورها اشتباه می گیرد (اشتباهی که عموماً با این پیش فرض آغاز می شود که تضاد عمده بین شمال و جنوب است). آنچه را که او کشورهای "غیر شریف" می نامد (که مشخصه آنها دیکتاتوری های وحشیانه و فاسد است)، دارای طبقات اند. طبقات حاکم آنها در فعالیتهایی که توسط طبقات حاکم کشورهای "شریف" بنیان گذاشته و مورد حمایت قرار می گیرند و موجب پائین آوردن کیفیت زندگی و رفاه طبقات تحت سلطه  خودشان می شود، نادیده گرفته نمی شوند. همچنین در این باصطلاح کشورهای "غیر شریف" جناب "رالز" جنبش هایی با انگیزه طبقاتی وجود دارد که با فداکاری های عظیم خود، مبارزه قهرمانانه ای را برای تغییر به پیش می برند که توسط طبقات حاکم کشورهای باصطلاح "شریف" شدیداً مورد مخالفت و هجوم قرار می گیرد. قابل توجه (اما قابل پیش بینی) است که چنین شخص روشنفکری، محدوده اخلاقی این طبقات "غیر شریف" را تعریف می کند. آخرین نمونه این "غیر شریف" بودن، حمایت حکومتهای آمریکا و انگلیس از شاه نپال است که ناشی از تمایل آنها برای پایان دادن به قیامی توده ای است که بوسیله احزاب دست چپی در یک کشور جهان سومی روی میدهد.

 

نابرابری در میان کشورها و نتایج اجتماعی آن

این نابرابری ها سهم مهمی در فقدان همبستگی اجتماعی افزایش و آسیب های اجتماعی دارند. بسیاری کسان و از جمله خود من، این واقعیت را با آمار و ارقام ثابت کرده اند (اقتصاد سیاسی نابرابری های اجتماعی: تأثیرات آن بر سلامت و کیفیت زندگی، 2002 Baywood). شواهد علمی در تأیید این وضعیت بسیار فراوان است. در هر جامعه مفروض، می توان از بسیاری از مرگ ومیرها با کاهش نابرابری های اجتماعی جلوگیری کرد. "مایکل مارموت Michael Marmot"، نوسان مرگ و میر ناشی از بیماری های قلبی را در میان حرفه های گوناگون و در سطوح مختلف حوزه اقتدار فردی مورد مطالعه قرار داد و دریافت که هرچه سطح اقتدار فردی بالاتر باشد، مرگ و میر ناشی از بیماری های قلبی پائین تر است. سپس، نشان داد که این نوسان مرگ و میر را تنها نمی توان با رژیم غذایی، تمرینات بدنی یا میزان کلسترول خون تبیین کرد. این عوامل خطرزا، تنها بخش کوچکی از این نوسان را نشان می دهند. مهمترین عامل، موقعیت فرد در ساختار اجتماعی (که در آن، جنس و نژاد نقش مهمی بازی می کنند) و تفاوت اجتماعی بین گروه ها و حوزه اقتدار شخصی است.

 

این یافته بسیار مهم علمی، دلالت بر بسیاری چیزها دارد. یکی از آنها این است که مسأله اصلی که با آن مواجهیم، تنها حذف فقر نیست، بلکه کاهش نابرابری هاست. حل مشکل فقر بدون کاهش نابرابری اجتماعی غیر ممکن است. یک دلالت دیگر آن است که فقر به کمبود منابع آنچنان که به غلط گزارشات بانک جهانی آنرا با تعداد کسانی که با روزی یک دلار درآمد زندگی می کنند، اندازه گیری می کند، نیست. پس مشکل واقعی، مطلق فقر نیست، بلکه فاصله اجتماعی و درجات متفاوت کنترل داشتن بر منابع خویش است. و این واقعیت در هر جامعه ای صدق می کند. بگذارید مسأله را کمی بیشتر باز کنیم. یک سیاه پوست جوان فاقد مهارت و بیکار که در گتو های "بالتیمور" زندگی می کند، نسبت به یک حرفه ای طبقه متوسط کشور گانا در آفریقا از منابع بیشتری برخوردار است (او به احتمال زیاد، یک اتوموبیل، یک تلفن موبایل، یک تلویزیون و مساحت بیشتری برای زندگی و تجهیزات آشپزخانه ای دارد). اگر تمامی دنیا تنها از یک کشور تشکیل شده بود، آن جوان بالتیموری می باید یک فرد از طبقه متوسط می شد و آن حرفه ای گانایی یک فقیر. اما اولی طول عمر کمتری (چهل و پنج سال) نسبت به دومی (شصت و دو سال) دارد. چگونه در حالی که اولی منابع بیشتری نسبت به دومی در اختیار دارد، چنین وضعیتی پیش می آید؟ پاسخ روشن است. فقیر بودن در آمریکا نامحتمل تر است (احساس فاصله، بیهودگی، نداشتن قدرت و شکست محتمل تر است) تا یک فرد از طبقه متوسط بودن در گانا. اولی بسیار پائین تر از اقشار میانی جامعه است و دومی بالاتر.

 

آیا همین مکانیزم در مورد نابرابری های بین کشورها هم عمل می کند؟ پاسخ از آن بیشتر آری است. و علت اضافه کردن این "از آن هم بیشتر" ارتباطات است. با هر چه بیشتر جهانی شدن سیستم های اطلاعاتی و شبکه های ارتباطی راه دور، اطلاعات بیشتری به دور افتاده ترین نقاط جهان می رسد. و فاصله اجتماعی که بوسیله نابرابری ها ایجاد شده، بیش از پیش (نه فقط در داخل هر کشور، بلکه بین کشورها نیز) خود را آشکار می سازد. زیرا این فاصله اجتماعی بیش از پیش نشان داده می شود که نتیجه استثمار است. ما اکنون با تنش فوق العاده ای روبرو هستیم که تنها می توان آنرا با قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مقایسه کرد، یعنی زمانی که استثمار، به نیروی محرکه تحرکات اجتماعی تبدیل شده بود. عامل اساسی برای تعریف آینده، آن است که این تحرکات اجتماعی از طریق چه کانال هایی صورت می گیرند. آنچه که روی داده، بسیج فوق العاده ای است که بوسیله اتحاد طبقات حاکم شمال و جنوب برانگیخته و هدایت شده و هدفش (آنچنان که قبلاً گفتیم) برانگیختن احساسات مذهبی و یا ملی است که روابط طبقاتی اصلی را دست نخورده باقی می گذارد. ما این پدیده را در پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شاهد بودیم. مثلاً دموکرات مسیحی در اروپا، به صورت پاسخ طبقات حاکم به تهدید سوسیالیسم و کمونیسم پدیدار شد. تولد بنیادگرایی اسلامی نیز با همان اهداف برانگیخته و تهییج شد.

 

بدیل چپ باید در اتحاد بین طبقات و دیگر گروههای تحت سلطه خود را تمرکز دهد و بصورت جنبشی سیاسی درآید که در فرآیند مبارزه طبقاتی که در هر کشوری روی میدهد، ساخته شده و استحکام گیرد. همانگونه که هوگو چاوز رئیس جمهوری ونزوئلا خاطر نشان کرد: "این تنها یک جنبش اعتراضی ساده همراه با رقص و پایکوبی نظیر "ووداستاک Woodstock" نیست. مبارزه ای عظیم است و تلاشی است که در آن سازماندهی و هماهنگی برای فراخوان انترناسیونال پنچم عناصر اصلی اند. این است چالش بزرگ چپ بین المللی در شرایط کنونی.

 

اکتبر 2006