حکايت هائی از مبارزه و مقاومت در جنگ و در تبعيد

 کردستان به روايت زنان

درج شده در نشريه شماره 11 هشت مارس

 

نام کرد و کردستان مترادف است با مبارزه و مقاومت در برابر ستمگری و بيداد حکومت مرکزی ايران. مبارزه و مقاومتی که حتی در شکست و تبعيد ادامه دارد.

خمينی به محض رسيدن به قدرت، اول به زنان اعلان جنگ داد و بعد به ملل ستمديده در ايران. اول فروردين 1358 قشون پاسداران جهل و بيداد روانه کردستان شد. اما مقاومت دليرانه مردم کردستان، پوزه پاسداران را به خاک ماليد... کردستان سال ها پرچمدار مبارزه انقلابی در ايران بود و به مبارزين سراسر کشور اميد می داد.

عليرغم موفقيت هايی که جمهوری اسلامی در سرکوب جنبش انقلابی کردستان بدست آورد، نتوانست روحيه مبارزه جوئی اين مردم را از بين ببرد. ميراث انقلابی خلق کرد آنقدر ريشه دار است که در سخت ترين شرايط اميد را در دلشان زنده نگاه داشته و امروز هم در تبعيد و پناهندگي، به ايشان قدرت مبارزه می دهد.

در گزارش زير که حاصل مصاحبه با چند تن از کردهای پناهجو در ترکيه است، دو نکته برجسته است. اول اينکه عليرغم فشارهای گوناگونی که به اين مردم آمده، روحيه و اميدشان را از دست نداده اند و اصلا از مقاومت و مبارزه شان پشيمان نيستند. دوم اينکه اين پناهجويان، طعم حکومت کردی تحت الحمايه آمريکا را چشيده اند و تصميم به ترک آن گرفته اند. تاريخ کردستان به کرات ثابت کرده که آمريکا دوست مردم کرد نيست و در راه منافع خودش از هيچ جنايتی فرو گذار نمی کند. عمليات نظامی اخير آمريکا در کردستان عراق به بهانه سرکوب تروريست ها که منجر به کشته شدن چند دانشجوی کرد شد، تنها نمونه ايست از اينکه مسئله آمريکا حق تعيين سرنوشت و دموکراسی برای کردها نيست بلکه غلامان حلقه بگوشی می خواهد که به مقاصدش خدمت کنند. اگر هم کردی در اين ميان به جائی برسد، قشر نازکی از طبقات مرفه که حاضرند حتی کردهای کشورهای همسايه را بخاطر چندر غاز بفروشند.

نکته ديگری نيز که از لابلای صحبت زنان به چشم می خورد اين است که اين زنان شجاعانه شکنجه ها را تحمل کردند، به تنهائی کودکانشان را به نيش کشيده و زير بمباران و در بحبوحه جنگ به کوه زدند و سياسی اند، ولی جنبش کردستان نتوانست آنطور که بايد و شايد از سننی که زنان را به زنجير می کشد گسست کند و زنان را در مبارزه فعال برای تغيير سرنوشتشان درگير کند.

گزارش زير در دو بخش ارائه شده، در بخش اول تکيه بر زندگی و مبارزه در ايران است، و بخش دوم به وضعيت اين پناهجويان در ترکيه و مبارزاتشان در اين زمينه اختصاص دارد.

سازمان زنان هشت مارس (واحد ترکيه)

 

حدود دو سال است که عده ای از کردها که مدتها در عراق پناهجو بودند، (و به همين خاطر به «شمال عراقي» معروفند) به ترکيه آمده اند و خبر مبارزاتشان در مقابل دفتر سازمان ملل (يو- ان - NU) در آنکارا گاهی در مطبوعات ترکيه و سايت های ايرانی منعکس می شود.  تصميم گرفتم گزارشی از وضعشان تهيه کنم و تصادفا با يکی شان آشنا شدم. اين فرصتی شد تا کمی بيشتر از وضعشان بدانيم. چه شد که به ترکيه آمدند، اينجا چه می کنند و… از لابلای حرفها بهتر می توان سرگذشتشان را دانست. مصاحبه ها هميشه به شکل مصاحبه نيامده، تلخيص و ويرايش شده. بعلاوه بسياری از زنها راحت فارسی حرف نمی زنند. يکی از پناهنده ها مترجممان بود که دستش درد نکند، خيلی زحمت کشيد.

در ضمن چون نمی خواستيم بخاطر مصاحبه با ما به دردسر بيفتند، اسم ها و برخی جزئيات را تغيير داده ايم.

• • • •

دفعه پيش که اينجا بودم قرارها را گذاشته بوديم، همه دنبال گوش شنوا بودند. قرار شد ضبط و غيره تهيه کنم که بتوانيم کارمان را شروع کنيم. شب به خانه سوسن (که هم با همه آشنا بود و هم قرار بود زحمت ترجمه را بکشد) رسيدم و فردا صبحش راه افتاديم.

اول در خانه گلاله را زديم. زنی درشت قامت با چشمانی بشاش. کار خانه اش را ول کرد و شروع کرد به پذيرائي. بعد از سلام و احوالپرسي، گلاله شروع کرد.

گلاله 35 ساله است و اهل نزاس، يکی از روستاهای اطراف سنندج. گلاله از خانواده ای فقير است: «از خودمان چيزی نداشتيم. برای بقيه کار می کرديم که زندگی مان بچرخد». گلاله را دوازده سالگی شوهر دادند. سه روز بخاطر اينکه تن نمی داد کتک خورد. مرتب به خانه پدرش برمی گشت، و يا قايم می شد. اين وسط هم از هردو کتک می خورد، از خانواده خودش که می خواستند مجبورش کنند برود سر «خانه و زندگيش» و از خانواده شوهر، که چرا نمی ماني. يکبار که قهر کرده بود «مردم ده نجاتم دادند والا پدرم منو می کشت.» شوهر گلاله از پيشمرگه های حزب دموکرات بود، و چند بار وقتی گلاله فرار کرد، دوستان شوهرش کمک کردند که برش گردانند…. بعد از مدتی سعی کرد طلاق بگيرد، ولی شوهرش پيشمرگ بود و در کوهها. در جمهوری اسلامی هم زن دليلش هرچه باشد نمی تواند غيابی طلاق بگيرد. جمهوری اسلامی سعی کرد از فرصت استفاده کند و به گلاله گفتند اگر شوهرش را بياورد می تواند طلاق بگيرد. گلاله زد به کوهها برای ديدن شوهرش و همانجا ماند.  از سال 65 از ايران خارج شده و بقول خودش «هجده سال است آواره ام». گلاله ديگر نمی تواند به ايران برگردد. در اين مدت يکبار بيشتر پدرش را نديده. «آمده بود ديدن ما، موقع برگشتن گرفتنش که چرا رفتی بچه ات را ببيني».

شوهر گلاله سال 69 در يک درگيری بدست جمهوری اسلامی شهيد شد. «رفته بودند عمليات. رفت پدر و مادرش را ببيند. سه نفر پيشمرگ بودند. يکی گزارش می دهد. خانه را محاصره می کنند، می کشندشون. بعد می بندند به ماشين و در کامياران می چرخانند. وقتی کشته شد 22 ساله بود.…»

بعد از شهيد شدن شوهر، گلاله به سليمانيه می رود و پناهنده می شود. ولی زندگی برای يک زن تنها و دو بچه سخت است. «حزب هم گفت که چون فعال نيستی ما نمی توانيم نگهت داريم. يا برگرد ايران يا ازدواج کن. اگر برمی گشتم ايران خانواده شوهرم بچه ها را می گرفتند. خودم هم کسی را نداشتم.» گلاله با پسر عموی شوهرش که او هم پيشمرگ است ازدواج می کند….

گلاله چهار بچه دارد، دو تا از شوهر اول و دو تا از شوهر دوم.  مدرسه گذاشتن بچه ها خيلی سخت بود.«کردستان عراق بوديم. از روستا به روستا جا عوض می کرديم، گاهی فقط برای اينکه بچه ها بتونن برن مدرسه».

گلاله دختر دومش را فرستاد کردستان، بخاطر وضع مالی خراب. اونجا هم مجبور شده ازدواج کنه. الان 16 سالش است. «5 سالش بود که فرستادمش». يکبار که برگشت به عراق، مادر و دختر همديگر را نشناختند.

گلاله از تغيير شرايط می گويد: «بعد از جنگ ايران و عراق گروههای کردستان عراق يکی يکی با دولت جمهوری اسلامی متحد شدند عليه ما. اردوگاهها بمباران شدند. فشار خيلی زياد بود. شرايط در اردوگاهها محدودتر شد…. يه کتی (اتحاديه ميهنی کردستان عراق به رهبری جلال طالباني) و پارتی (حزب دموکرات کردستان عراق به رهبری بارزاني) متحد شدند. محافظ دولت ايران بودند. برای ما مثل يک جاسوس داخلی بود. دولت ايران از اينها خواست نگذارند پيشمرگهای ما از مرز رد بشند. ترورها هم خيلی زياد شده بود. بيشتر بچه هائی هم که می رفتن توسط همين گروههای نفوذی ترور می شدند. چند تا از پيشمرگهائی که رفتند ايران توسط همين ها لو رفتند و دستگير شدند. بعدش هم اعدام شدند.»

گلاله و خانواده اش، مثل بسياری از مردمی که سالها مبارزه کرده بودند ولی مرتب مجبور به عقب نشينی شدند، خسته شدند و نشستند. «شوهرم هم زخمی شده بود و ديگر نمی توانست فعاليت مسلحانه داشته باشه». «از حزب بيرون آمديم و در سليمانيه به يو - ان پناهنده شديم. قبولی گرفتيم. چهار سال با قبولی مونديم ولی هيچ امکاناتی نداشتيم. نه دکتر و دارو نه حقوق و امکانات. گاهی از اطرافيان و از حزب کمک می گرفتيم و گاهی از خانواده. ولی نمی شد اينطور به زندگی ادامه داد. وقتی ديديم بعد از چهار سال يو - ان هنوز کاری نکرده مجبور شديم قاچاق بيائيم وان (مرکز کردستان ترکيه). در راه قاچاق هم با خطرات جدی مواجه شديم. خيلی هامون از بين رفتن. بعضی ها رو گرگ خورد و بعضی از شدت سرما تلف شدند. تو وان خودمون رو به يو - ان معرفی کرديم و قبولی گرفتيم. ولی باز بلاتکليفيم. بعد از شش هفت سال پناهندگی هنوز هيچی مشخص نيست و از هيچکدام از مزايای قبولی نمی توانيم استفاده کنيم.»

«شوهرم ترکش تو بدنشه و کار کردن براش سخته، با وجود اين صبح تا شب برای 10 ميليون (حدود 7 يورو) کار می کنه. کسی هم نيست کمک کنه. بعد از 7 سال دوست و آشنا هم خسته شده اند. بچه ها هم از درس عقب افتادند و دارند بيسواد بار ميايند.»

از پای صحبت گلاله دل کنديم و به طرف بازار راه افتاديم، محله قديمی شهر با کوچه پس کوچه های باريک و پر شيب که بيشتر کردها آنجا می نشينند. مستوره خانه بود و با نوشابه ای خنک استقبالمان کرد و عبه هم که همانجا زندگی می کند به ما پيوست. 

مستوره يک زن 24 ساله ريز نقش و ساکت است که لبخندش را قبل از اينکه به لبانش بيايد در چشمهايش می بيني. مستوره ايرانی نيست. از کردهای عراق است و با يک پيشمرگ ايرانی ازدواج کرده. مستوره بخاطر شوهرش اينجاست. می گويد «وضع ما خيلی خرابه. نه معاش، نه کار نه کسب. از لحاظ روحی داغونيم. اين زندگی جلوی پيشرفتمون رو گرفته، باعث شده بچه هامون راکد بشن و خودمون درجا بزنيم.» شوهر مستوره تير خورده و نمی تواند درست راه برود. مستوره هم مثل بقيه از بی عملی يو - ان شکايت دارد.

عبه اهل مهاباد است و متولد 1352. «از سال 71 ايران را ترک کردم. و تا سال 78 با دمکرات بودم. در اربيل نشستم و يو - ان اسم نوشتم. سال 2000 کارت يو - ان گرفتم و سال 2002 آمدم ترکيه. پيشمرگ که بوديم قنديل بوديم. مرز ايران و عراق. بعد مجبور شديم قنديل را ول کنيم و آمديم هوی لر. سال 73 جمهوری اسلامی بمباران هوائی کرد. تابستان 75 هم آمد. قفس آورده بود پيشمرگ ببره. با کاتيوشا زد.... حکومت کردی که شد جمهوری اسلامی فعاليتش بيشتر شد.…»

گرم صحبت بوديم که مهتاب دختر 17 ساله و زيبای گلاله به همراه مادرش و يکی دو تا از همسايه ها وارد شد. چشمهای جوان مهتاب پر از غم است. «من بخاطر اينکه آمدم ترکيه نتوانستم درسم را تمام کنم. در عراق بدنيا آمدم. ايران را نديدم. در اردوگاه بزرگ شدم. بجز اين زندگی چيز ديگری نديده ام و الان هم نمی تونم به درسم ادامه بدم. موندم بلاتکليف.» همه در مورد عدم امکان مدرسه رفتن بچه ها صحبت می کنند. مهتاب در عراق درس خوانده، به کردي، عربی و انگليسي. ترکی بلد نيست. سنش هم ديگر به مدرسه نمی خورد… بعلاوه درس خواندن بچه ها خرج دارد. هم شهريه و هم خرج کتاب و دفتر و لباس مناسب – و اغلب ندارند. در وان که پناهنده ها يکجا جمع بودند، يکی از پناهنده ها به بچه ها درس می داد. وقتی دولت ترکيه پراکنده شان کرد، اين امکان کوچک را هم از دست دادند.

از مهتاب می پرسم آيا اينجا دوستانی دارد؟ و وقت خود را چطور می گذراند؟ «مثل من زياد نيستند. بيشتر همسن های من ازدواج کرده اند. رفت و آمد زيادی هم ندارم. مگر اينکه رفت و آمد خانوادگی باشد.» زنان و دختران علاوه بر زندگی پناهندگی از همان محدوديت های سنتی هم رنج می برند. رفت و آمدهای مهتاب را هم مادرش کنترل می کند. در آشپزی و ظرف شستن به مادرش کمک می کند و با خواهر و برادر کوچکش سر و کله می زند. از تفريحاتش می پرسم و همگی می خندند. از وقتی چشم باز کرده اردوگاه و زندگی پناهندگي. جنگ، بمباران، ترور، فقر. مستوره با دست، اتاق بی نهايت تميز و بی مبلمانش را نشان می دهد. اغلب حتی تلويزيون هم ندارند.

مهتاب می گويد «می خواهم به مدرسه بروم، بتوانم از موقعيتم استفاده کنم. با بقيه رابطه مساوی داشته باشم. راحت برخورد کنم….» مادرش می گويد «اگر بريم يک جائی که امن باشه شايد بچه هامون به حقوق خودشون برسند. اونجا بالاخره زنها از يک حقوقی برخوردارند.» مهتاب بی صدا اشک می ريزد.

از ظهر خيلی گذشته بود و سوسن بايد ناهار بچه ها را می داد، تازه بخاطر اين مصاحبه ها مهمان هايش را هم ول کرده بود. عليرغم اصرار ميزبانمان برگشتيم به خانه و گفتيم غروب می رويم به خانه کاک حمه و فراست. قبلا ديده بودمشان و می دانستم گفتنی زياد دارند.

 فراست زنی سربلند است. خانه اش هم از تميزی برق می زند. کاک حمه از سر کار برگشته ولی پسر بزرگشان هنوز سر کار است. دخترها هم در اتاقی با دفتر و کتاب مشغولند.

حمه بازوانش را نشان می دهد، پر از بريدگی است. می گويد «تمام بدنم همين است. خرده آهن و خرده شيشه بايد جمع کنم بريزم دور. برای روزی 8 ميليون (حدود 6 يورو). خانواده هفت نفري. نون نيست بخوريم. امنيت نداريم. آينده نداريم. بعد از 18 سال مبارزه مسلحانه با جمهوری اسلامی و بعد از 10 سال پناهندگي.»

عصبانی است و به يو - ان فحش می دهد. سن حمه و فراست از بقيه کسانی که ديده ام بيشتر است و دوران انقلاب را بيشتر به ياد دارند. از تجاربش می پرسم و هنگام صحبت از اين تجارب سراپايش سرشار از غرور می شود.  

«اول انقلاب پيرانشهر بوديم. به پادگان ارتش حمله کرديم. هنوز پيشمرگه و اينها نبود.» بعد از شکل گيری تشکلات، کاک حمه به حزب دموکرات می پيوندد. «حدود 27 سالم بود. جنگ ايران و عراق که شروع شد از پيرانشهر فرار کردم رفتم بوکان. آنجا هم شناسائی شدم و رفتم مهاباد. پيشمرگ نبودم، داخلی بودم....» کاک حمه سال 73 دستگير می شود و حکمش اعدام بوده، می زند به سيم آخر و با ترکيبی از شجاعت، زرنگی و خوش شانسی موفق به فرار می شود.... وقتی فرار می کند، زن و بچه هايش را برای بازجوئی برده بودند که حکايتش را از زبان فراست می شنويم.

«سه روز بعد از اينکه شوهرم رفت زندان اطلاعات آمد و گفت بريم درباره شوهرت سوال داريم. گفتم بچه ها مدرسه اند. گفت خواهرت بچه ها رو از مدرسه می گيره. خواهر بزرگم خانه بود. گفت نمی گذارم اين رو تنها ببريد. دوتامون رو سوار ماشين کردند بردند اطلاعات. بهم گفتند شوهرت همه چيز رو بهمون گفته. دروغ می گفتند. گفتند خودت برای حزب کار می کني، پسرت هم همينطور، و دخترت هم. همه تون برای حزب کار می کنيد.»

«بازجوئی شروع شد. يکی آمد گفت پدرسگ فرار کرده. گفت پدرسگ ناموسش رو گذاشت و فرار کرد. من خيالم راحت شد که در رفته.... بعد من رو تو يک اتاق حبس کردن. هی آمدند و رفتند. رئيس اطلاعات هم آمد. اسمش غلامی بود. گفت خيالت جمع باشه شوهرت می ميره.»

«هشت شب بازجوئی بود. روز دهم شوهر خواهرم رو آوردند. گفتند پول جمع کرده بده به حمه که فرار کنه. تا فرداش زير شکنجه بود. خواهرم و بچه هاش با ضمانت آمدند و آزادش کردند....»

«چند روز بعد آزادم کردند، گفتند بخاطر بچه ها. گفتند ولی حق نداريد يک ليوان از اين خانه بيرون ببريد. خانه و همه اموال مصادره دولت است. پول نداشتيم، بعد از چند روز به کاوه گفتم ببرد ضبط را بفروشد. بعد از ده دقيقه ماشين اطلاعات آمد، کاوه را آوردند و من و دخترم را هم بردند. دو تا بچه کوچکترم هم پهلوی خواهرم بودند. در اطلاعات من و دخترم يک جا بوديم و کاوه يک جا. به من گفتند اينجا هستی تا شوهرت خودش را تسليم کند. ما شما را آزاد کرديم ببينيم حزبی های ديگر کی هستند که با شما رفت و آمد می کنند. ولی شما از ما زرنگتريد، نگذاشتيد حتی يک نفر بيايد....»

«ما تا شب آخر شکنجه نداشتيم، ولی کاوه هر شب شکنجه می شد، اونموقع 16 سالش بود. و دخترم 51 سالش. شب آخر مرا بردند. کاوه را نشانم دادند که آويزانش کرده بودند. گفتند مادری که مثل شما باشه پسرش اينطور آويزان می شه. اسم افراد رو نمی گي، جای اسلحه را نمی گي، اينهم روزی پسرت.» فراست حاشا می کند و شکنجه کاوه جلوی چشم مادرش آغاز می شود. «وسط دو تا بچه بودم، دخترم تو اتاق، کاوه تو حياط. کاوه در حال شکنجه داد می زد، دخترم هم داد ميزد، خودم هم اين وسط، هيچی نمی شد بگم. اگر اسم افراد را می گفتم اون ها هم مثل خودم بدبخت می شدند. گفتم بگذار جگر خودم بسوزه بهتره از جگر مردم.» با يادآوری اين صحنه ها چشمان فراست پر از اشک می شود.... آن شب فراست را هم شکنجه می کنند، ولی فراست و کاوه لب از لب باز نمی کنند.

فردای آن روز هرسه را به دادسرای مهاباد می برند. «چشم کاوه را بسته بودند، چشم من و دخترم را نه. کاوه گفت، نترس، اگر پدرم فرار نکرده بود اعدام می شد. عيبی نداره، هرچه به ما بکنند ما را نمی کشند.»....

بعد از مدتی از اين دادسرا به آن دادسرا، هر طور شده يک ضمانت 800 هزار تومانی جور کردند و موقتا آزاد شدند. دفعه بعد که دوباره فراست را به اطلاعات خواستند تصميم گرفت ايران را ترک کند « به خواهرم گفتم من ديگه نمی تونم اينجا بشينم. بعد از سه روز به بوکان فرار کردم. از خانه هيچ چيز نتوانستيم با خود ببريم. زندگي، پول همه چيز مصادره شده بود. اين سرنوشت زندگی ما بود و از سال 73 به اين روز افتاديم.»

فراست و بچه ها به سليمانيه می روند و آنجا به حمه می پيوندند. حمه می گويد«در سليمانيه هم امنيت جانی نداشتيم. نه خودم نه بچه ها. سه دفعه برای ترور من آمدند. وقتی يکی در ميزد، يکی بايد با اسلحه می رفت پشت بام که ببيند کيست. بچه ها که ميرفتند مدرسه، وقتی برگشتنشان دير می شد می ترسيديم.... يک بار هم می خواستند کاوه را ترور کنند. از ترس رفتيم اربيل. آنجا هم 4 سال مانديم. بهتر بود، ولی آنجا هم جمهوری اسلامی می توانست خودش تروريست بفرسته يا از بين عراقی ها تروريست بگيره. بچه ها هم نمی توانستند درسشان را ادامه دهند چون هموطن آنجا نبودند. حزب دموکرات هم حاضر نبود تائيديه بده که پسرم بره دانشگاه.  پسرم بعد از ديپلم خيلی دنبال کار گشت، ولی کاری پيدا نمی شد، چون ما هموطن (عراقي) نبوديم. می گی دولت کردي، ولی برای کردهای ايران و ترکيه نيست. فقط برای کردهای خودشونه. هرجا برای کار می رفتيم می گفتند تو عراقی نيستي، ايرانی هستي. فقط در حزبها کار بود.

 اگر هم می خواست کار حزبی بکند که حزب دموکرات کردستان ايران بود....»

دوباره صحبت پناهندگی در ترکيه شد و بهانه های يو - ان که چرا از عراق بلند شديد آمديد اينجا.... فراست می گويد: «همه دنيا می دونه عراق جای زندگی نيست. ما چطور برگرديم عراق....»

در زدند. کاوه از سر کار برگشته بود. در مورد مبارزات پناهنده ها برايمان گفت که صحبت هايش را در بخش ديگر اين گزارش می خوانيد.

ديگر خيلی دير شده بود. بايد بر می گشتيم و منتظر فردا می شديم....

خانه مستوره که بوديم، سعی می کرد با بقيه تماس بگيرد و با ما آشناشان کند، حتی بقيه ای که در شهرهای ديگر بودند. همه با هم تماس دارند، از حال هم با خبرند، ولی آسان نيست. برای مسافرت اجازه پليس لازم است و کرايه اتوبوس هم برای بودجه شان سنگين است. تماس ها اغلب تلفنی است، تلفن ها هم دست دوم و دست سوم است، گاهی کار می کند گاهی نه.

 وقت زيادی هم ندارند، بايد صبح تا شب کار کنند تا به شرايط طاقت فرسای زندگی پناهجوئی در ترکيه نبازند، تا سربلند زندگی کنند. آنروز مستوره کسی را پيدا نکرد، ولی گفت سعی می کند برای روز بعد چند نفر ديگر را برای مصاحبه پيدا کند. مشکلات واقعی به جای خود، مستوره هم آنقدر محجوب و کم حرف است که مطمئن نبوديم برنامه جور شود. در اين فکر بوديم که چطور برنامه ريزی کنيم که مستوره زنگ زد و گفت ساعت دو بياييد خانه. رفتيم و زنها هم يکی يکی رسيدند. مستوره گل کاشته بود.

سوسن کار داشت و بعد از معرفی و سلام و احوالپرسی رفت. قرار شد بيان و منصوره زحمت ترجمه را بکشند.

منصوره 34 ساله است و از 12 سالگی ايران را ترک کرده «از سال 58، چون همه خانواده سياسی بودند.» منصوره بعدا در دفتر سياسی حزب دموکرات کار می کرده، در انتشارات و راديو.... در مورد شرايط بهداشت زنان در دوران پناهندگی صحبت می کند و همه می گويند پناهنده بودن يک مشکل، زن بودن يک مشکل. « شرايط ترکيه بويژه برای زنها و بچه ها خيلی سخته. از لحاظ بهداشتی صفريم. من الان دو سال و نيمه ترکيه ام و يک دکتر زنان نرفتم. پول می خواد و ما نداريم. وقتی مرض کوچکی می گيريم، دکتر نمی ريم، و تبديل ميشه به مرض بزرگی که ديگر علاج نداره. حتی اونموقع که پيشمرگ بوديم از لحاظ بهداشتی بهتر از الان بود».

بيان می گويد «در چانکری از يک خانواده پول کيمليک (اقامت) می خواستند. اين بيچاره ها هم از کجا بياورند. همه شون رو جمع کردند و بردند. پليس به همسايه ها گفت اينها ديگر برنمی گردند و وسايل خانه را حراج کرد. يکی از اونهائی که زندان بود دو هفته نبود زايمان کرده بود. يو - ان هم ميگه پول کيمليک مشکل خودتونه. از ما سالی 300 دلار نفری برای حق نفس کشيدن پول می گيرن. مال پناهنده هائی که مستقيما از ايران آمدند 051 دلاره.»

اغلب سعی می کنند بچه دار نشوند «اينجا بچه دار شدن هم سخته. يکی از بچه ها زائو بود، تو وان صاحبخونه خرجش رو کشيده. شب دردش گرفته، صاحبخانه با ماشين آمده بردتش بيمارستان. پناهنده يو - ان هستيم، بايد مردم عادی ترکيه به ما خير کنند....»

«اغلب بدون معاينه قرص می خوريم، من تو وان يکماه بخاطر قرصی که دوستم بهم داده بود به خونريزی افتادم. بعضی وقتها تاريخ مصرفش گذشته.» به شکوه اشاره  می کند که «تازه اين يک همسايه خوب داره که بهش راهنمائی کرد که چطورمی شود قرص گرفت.»

معصومه الان 43 سال دارد. «وقتی بچه بودم، طبق رسوم کردستان به عقد يکی درم آوردند. وقتی بزرگ شدم طرف رو نخواستم. عاشق يکی ديگر بودم که پيشمرگ بود. هر جور شده طلاق گرفتم و آمدم عراق با کسی که دوست داشتم ازدواج کردم.» داستان معصومه صحبت را به شرايط زنان در کردستان می کشد.  زن  به زن که در بعضی مناطق رايج است، ازدواج های اجباري.... و اينکه اگر پشتيبانی نباشد سرباز زدن از اين جور ازدواج ها سخت است. بعد از کمی گپ و تبادل تجربه در اين مورد، گوی را بدست بيان می دهيم.

بيان زن جوانی است اهل مهاباد. «من خودم فعاليتی نداشتم ولی خانواده ما از اول انقلاب سياسی بودن. در کردستان هم اونموقع کاری به سن و سا ل نداشتند، فقط می گرفتند و اعدام می کردند. من اونموقع 7 يا 8 سالم بود. اونوقت ها جوون ها جز اينکه پيشمرگ بشن واقعا هيچ راهی نداشتند. برادرم سوم راهنمائی بود. چند بار پاسدارها گرفتند و زدندش. او هم رفت و پيشمرگ شد. برادرهام تا وقتی که ايران بودند همه اش زندانی بودند. دختر عموم دوم دبيرستان بود گرفتن با 59 نفر اعدام کردند. بدون هيچ محاکمه، هيچي، اعدام شدند. زندگی جوونها اينجوری بوده. سال 62 يکی از برادرهام شهيد شد. مادرم رو گرفتند، فقط مادر منو هم نه، بيشتر مادرهای پيشمرگها رو که می رفتند ملاقات پسرهاشون، موقع برگشتن می گرفتند. مادرم رو 6 ماه نگاه داشتند. اونموقع بچه شير می داد. بعد از آن مادرم ديگر دوست نداشت ايران زندگی کند. برادر ديگرم رو که جوان بود می فرستادند اين شهر، اون شهر، که جانش در امان باشه. قبل از خارج شدن چند نفر از دوستانمان رو گرفتند. بعد از رفتن به عراق هم خبردار شديم که همه آنهائی رو که با خانواده ما رفت و آمد داشتند گرفته اند. 20-15 نفری می شدند. پدرم رو هم گرفته بودند. کاری با پيرمرد کرده بودند که چند نفر بايد دستش را می گرفت تا راه بره. بعد از سه ماه شکنجه به پدرم گفتند ما زنت را می خواهيم. برادرهام با کومه له بودند. در مبارزه کشته شدند.»

«ما که بزرگتر بوديم با مادرم رفتيم عراق، پدرم با کوچکترها ماند ايران. مادرم ده ساله بدون پدرم زندگی می کنه. بعد از زندان ديگر نگذاشتند پدرم از ايران خارج بشه. تا مدتها حتی خبری از هم نداشتيم.... زندگی در عراق برای ما سخت بود. در مهاباد با يک فرهنگ ديگر بار آمده بوديم. زنها اجازه داشتند بيرون از خانه فعاليت داشته باشند. وقتی آمديم عراق، باور کن آدم وحشت می کنه. اولا از اينکه زنيم احساس تنفر می کرديم. اول که من عراق رفتم حرف، حرف ترور زنها بود. همه اش بخاطر مسائل ناموسي. دادگاه و غيره هم در کار نبود. بعد آمديم ترکيه. باور کن سه ساله همينطور بلاتکليف.»

منصوره و خانواده اش يکسال و نيم در يو - ان عراق پناهنده بوده «گفتيم اگر آمريکا حمله کند، زير پا له می شيم. بعد از 11 سپتامبر هم فعاليت يو - ان در عراق قطع شد.»

در مورد آمريکا و حمله اش به عراق و غيره حرف می زنيم. بيان می گويد در کردستان عراق مردم اميد داشتند، وقتی موشک باران کرد در سليمانيه سه روز جشن گرفتند. منصوره به کردها بخاطر جنايات صدام حق می دهد ولی بيان می گويد «نظر خودم در مورد آمريکا اينکه اگر آمده عراق حتما برای خودش  يک چيزی داشته که آمده. هر ملتی که اميدش به آمريکا باشه بايد فاتحه خودش رو بخونه.»

پليس ترکيه موقع پراکنده کردن پناهجويان در شهرهای مختلف در بسياری موارد خانواده ها را از هم جدا کرده است. بيان و مادرش هم در دو شهر مختلفند. ولی بيان تنها نيست و در اين مدت ازدواج کرده. «من و شوهرم از بچگی با هم بزرگ شديم و همديگر را دوست داشتيم. وقتی من آمدم عراق او بخاطر مشکلات ايران ماند. وقتی آمديم ترکيه با هم تماس گرفتيم، اول گفتم فعلا نيا تا ببينيم سرنوشت ما چی می شه. ولی آمد.» با شوخی و شيطنت می گويد «اون رو هم بدبخت کردم با خودم!» و همه از يادآوری اينکه در بدترين شرايط هم زندگی ادامه دارد، لبخند رضايت به صورتشان می آيد. 

وقت رفتن است و برخی راهشان دور. از هم جدا می شويم به اميد ديدار بعدي. من هم بايد به شهر خود برگردم. ولی در راه تصميم می گيرم به يکی ديگر از دوستان، که در يکی از شهرهای بين راه زندگی می کند سلام کنم. از اتوبوس پياده می شوم و به سراغش می روم. اتفاقا او هم با يک خانواده «شمال عراقي» آشناست و تصميم می گيريم اگر وقت داشتند پای صحبتشان بنشينيم.

بهرام و شيلان يک زن و شوهر جوانند. وقتی می رسيم بهرام اول می خواهد «ماشينش را پارک کند!»: تازه از بازار آمده اند و زنبيل چرخ داری که با آن آذوقه را می کشند هنوز خالی نکرده. بعد از پارک «ماشين» و صرف چاي، شروع می کنيم. شيلان يکسال و نيمه بوده که پدرش پيشمرگ شده. وقتی به خانه می ريزند پدرش کرمانشاه است، در خانه چمدانی پيدا می کنند پر از مدارک و پدر فراری می شود. عمويش هم نزديک بوده اعدام شود که بعدا حکمش به 15 سال می رسد. با فراری شدن خانواده شيلان نوجوان هم چاره ای جز همراهی ندارد.... شيلان و بهرام در وان با هم آشنا شده اند وهمان جا هم ازدواج کرده اند. «مراسم آنطور که می خواستيم نبود، خيلی ساده بود، امکانات نداشتيم. چون پناهنده ايم عقدنامه ترکی نمی دادند و مجبور شديم عقد شرعی کنيم. حزب برايمان از طريق اينترنت عقدنامه فرستاد برای يو - ان.» وقتی پناهنده ها را از وان منتقل می کنند، شيلان را به يک شهر می فرستند و بهرام را به يک شهر ديگر، با چندين ساعت فاصله! «بعد از هزار مکافات و نامه از وزارت کشور و دادن پول کيمليک» بالاخره موفق می شوند کنار هم باشند.

تجربه بهرام با شيلان متفاوت است. «جنگ سه ماهه سنندج 8 سالم بود. خانة تازه رفته بوديم. هر شب صدای گلوله و هلی کوپتر. به مقرهای کومه له حمله کرده بودند. خانه ما بزرگ بود و خيلی ها می آمدند پيش ما می ماندند و بعد می رفتند به دهات، ولی ما شهر رو ترک نکرديم. کم کم پيشمرگ ها شهر رو ترک کردند و رفتند مرز عراق. پدر و مادرم هوادار دمکرات بودند. دوم دبيرستان که بودم پدرم کم کم با من صحبت می کرد....»

«يک روز پاسدارها ريختند و پدرم و همه اونهائی که با پدرم بودند فرار کردند. پاسدارها من و مادرم و برادرم و يکی از خواهرهام رو بردند. مادرم و برادرم 3 سال زندان بودند، من و خواهرم 6 ماه. من 92 روز در انفرادی بودم.... مادرم که آزاد شد چيزی ازش نمونده بود. همه بدنش جای شکنجه بود.»

«ما را که گرفتند خانه رو مصادره کردند. بيرون که آمديم فقط انباری ته حياط رو به ما دادند. برادرم از اداره اخراج شد. با کمک مردم زندگی می کرديم. پدرم هم بعد از فرارش رفته بود رانيه، مقر حزب.»

«بعد از آزادی مادرم با اون حال، دکتر و عمل و غيره لازم بود که ما توانائيش رو نداشتيم. قبلا يک دکان نانوائی داشتيم. مال خودمون بود، من و سه خواهر کوچکم رفتيم دادسرا و بالاخره قبول کردند ماهی 15 هزار تومان دکان خودمان را بهمان کرايه بدهند. قبول کردم. دو سال اينطور زندگی کرديم. طبقه بالای خانه ما اجاره مامورهای خودشان بود و رفت و آمد ما رو کنترل می کردند. مادرم تا سه سال بعد از آزادی هرروز بايد می رفت امضا می داد. مرتب بازجوئی می کردند. نتوانستيم تحمل کنيم و رفتيم رانيه. بعد از 22 ماه پدرم رو پيدا کرديم. دکترها تصديق نوشتند و فرستادنش اروپا.» بهرام از ترور چند نفر از آشنايانش، بچه های سياسي، در هوی لر (کردستان عراق) می گويد.  «500 دلار به قاچاقچی دادم و 7، 8 روز تو راه بودم تا به وان رسيدم....»

از بهرام می خواهيم از زندان و از ايران بيشتر بگويد. از شکنجه ها می گويد. مادرش را جلوی او شکنجه می دادند، او را جلوی مادرش. مادرش 40 ساله بوده و خودش 18 ساله.«موقع آزادی هم 50 ضربه شلاق داشتم. موقع شکنجه می خواهند بقيه را لو بدي. با چشم بند از من بازجوئی می کردند. بازجو می گفت تو اين کردستان چی داريد که می خواهيد خودگردانی اش کنيد.... »

«از انفرادی به بند رفتم. 110 نفر بوديم. همه جور آدمي. آدم احساس می کند که فقط من نيستم. همه کمتر و بيشتر مبارزه کرده اند. پشيمان هم نيستم. حقه که مردم می خواهند. من هم نخوام، نسل بعد از من می خواد. صد ساله که مبارزه هست. در ترکيه و عراق هم هست....»

www.8mars.com

hashtemarch@hotmail.com