همنشین
بهار
آبِ حَيوان تيره گون شد خضر فرّخ پی کجاسـت؟
خون چـکيد از شاخ گل بادِ بهاران را چـه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگِ مرغی بر نخاسـت
عـندليبان را چـه پيش آمد هَزاران را چـه شد؟
زُهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کـس ندارد ذوق مستی ميگساران را چـه شد؟
***
از نخستين ثانيهِ ژانويه تا واپسين ثانيهِ دسامبر ــ با دروغ و دَغل می گذرد جهان...
کدام عید؟ کو سال نو ؟
عقاب جور گشوده است بال در همه شهر
کمان ِ گوشه نشینیّ و تیر آهی نیست...
همه جا پُر از «یهودا» و «مسیح ِ باز مصلوب» است!
***
عقل به تبعیدگاه رفته و ابتذال به میدان آمده ، فقر و جنگ و بیعدالتی، َامان ِ همه را بریده و «طالبانِ نفت و دلار» ــ مدعّیانِ صاحب اختیاری ِ جهان ــ هر اسبی که دارند میتازند.
شيخ ِ مکّار و شاهِ تبه کاری که درونِ هر کدام ما است ــ هَمپای ِ گرانی و سرما، بیداد می کند.
تاجرپیشگی و فزونطلبی به آرمانخواهی و فداکاری که اینک دل آزار شده ! قاه قاه می خندد.
هر کس به ِگرد ِ «جَمکران»ِ خویش میچرخد و در حال «ورد خواندن» هم به بغل دستیاش نارو می زند یا پشت سرش صفحه می گذارد.
هرکسی فقط به فکر این است که خرش را از پُل بگذراند، ساز خودش را بزند و چهچه بلبل سر دهد!
«دوبهمزنی» و دوروئی، مُد روز شده، هیچکس با هیچکس رو راست نیست.
به الکی خوشی و روزمرّگی ـ و نیز، به «غم های پوچ و حقیر» خو کردهایم.
خودخواهی، راه را بر مهر و وفا بسته و در اين سرایِ بي کسی، کسی به در نميزند.
چهرهِ آبی عشق پیدا نیست، اما هر روز و هر شب لیچار میگوئیم و «مخلصم» و «چاکرم» و «عزیزم عزیزم» می شنویم. گوئی همه با همیم و تنهائیم.
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد امّا، نه زمان را درد کسی است، نه کسی را درد زمان...
بازهم گلی به جمال ِ کاج که در میان
این همه بُرودت و بی رحمی، سرسبز و سرفراز به زندگی سلام می کند و نشان می دهد
ماتم گرفتن و ناامیدی هرگز... ــ
«با این همه غم در خانهی دل، اندکی شادی باید.»
باز هم صفایِ درخت بادام که در سوز سرما، غرق شکوفه می شود و در دل زمستان نیز، که هوا دلگير، در ها بسته، و سرها در گریبان است ــ جار میزند:
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید...
باز هم این برف، این برفِ شاد و سپید که وقتی می بارد زمین و هرچه در آن است سمفونی مساوات مینوازد...
«برف جون»، از کجا می آئی؟
ــ از اون بالا بالاها...
ــ پس واسه چی این همه نرم و افتادهای؟ آنجا هم آسمون همین رنگ بود؟ وَه چه رقص كنان و دست افشان به دنياي ما قدم مي گذاري...
بگذار دست به دامان تو شوم، بگذار با تو درددل کنم... انسان، گرگ انسان است.
راه شومیست می زند مُطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واریست می کُشد لبخند
ننگ واریست می تراشد نام
بگذار ترا در دستم بگیرم و ببوسم ، ای امید سپید، ای سراپا گرمی و عشق...
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشين، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی - ای اميد سپيد
همه آلوده گی ست اين ايام...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیرنویس:
باب «برزویه طبیب» در «کلیله و َدمنه»، منسوب به بزرگمهر حکیم است که بعد از شهادت «مزدک»، در دام بلا افتاد و امثال نوشیروان و خسرو پرویز او را هر َدم از چاهی به چاهی کشيدند و جانش را گرفتند.
بزرگمهر جوری روزگار خویش را به تصویر کشیده که گوئی الآن با ما زندگی می کند!
........................
کليله و دمنه، تصحيح عبدالعظيم قريب، صفحه ۵۶
« کارهای زمانه ميل به ِادبار دارد. چنانستی که خيرات مردمان را وداع کردستی.
افعال ِ ستوده و اقوالِ پسنديده، مَدروس گشته، عدل ناپيدا، جور ظاهر، لوم و دنائت
مُستولی، َکرم و مُروّت متواری، دوستیها ضعيف، عداوتها قوی، نيکمردان رنجور و
مستذل، شريران فارغ و محترم، مکر و خديعت بيدار، وفا و حرّيت در خواب، دروغ مؤثر و
مثمر، راستی مهجور و مردود، حق مُنهزم، باطل مُظفر، مظلوم ِ مُحق ذليل، ظالم ِ مُبطل
عزيز، حرص غالب، قناعت مغلوب، عالم غدّار، زاهد مکّار ... »