پایان راه؟

به مناسبت گردهمائی مونیخ در تجلیل از بزرگمرد ترانه سرا ئی در ایران ایرج جنتی عطائی

 

ایرج جنتی عطائی در 19 دیماه 1325 در مشهد خراسان بدنیا آمده است. جد پدریش تبریزی و مادرش از مهاجران عشق آباد ترکمنستان است. تبریزی است ولی نه ناسیونال شونیست امروزی، انسانی والا و انترناسیونالیست است. انسانیت جهانی اش را با وطنپرستی و عشق به مردمش که احساسات آنها را درک میکند بر زبان میآورد. روحیه جهانی وی بیان عشق به میهن است، عشق به همان کوچه بن بستی که ما همه در آن زندگی کرده ایم و روزی آن را به بزرگراه آزادی بدل خواهیم کرد.

“توی این کوچه به دنیا اومدیم،

توی این کوچه داریم پا می گیریم،

یه روزاَم مثلِ پدر بزرگ باید،

تو همین کوچه ی بُن بست بمیریم...“

ایرج به قول یغماگلروئی که در مورد وی اثری بنام “مرا به خانه ام ببر“ در ایران منتشر کرده است یک شاعر اجتماعی است. وی از عشق سخن میگوید، از انسانی ترین عشق، عشق به مردم، “انسانی ترین عشق در ترانه هایش تبلور یافته. عشقی که به قولی در جغرافیای اندامِ یک زن خلاصه نمی شود“. “در ترانه هایش همواره به افت و خیزهای اجتماعی مردمانش واکنش نشانده و غنی ترین سرودهای خشمُ طغیان این قوم را سروده است. ترانه هایی که تاریخ مصرف ندارند و گویی تا انتهای شبِ دیجور و تا طلوع ِ خورشید نه خاموشیش در دنبال، هم چنان و هم چنان ادامه خواهند یافت“

شاعر گمنامی در هراس از گزمه های شاهی پس از قلع و قمع کودتای 28 مرداد با هشدار به نسل آتی به توصیف ایران پرداخت و نوشت:

“لالای لای لای، گل امید

باباتو برده اند تبعید

دلی مانند کوه داره

بچه اش صد تا عمو داره

بخواب فردا سحر میشه

شب از عالم بدر میشه

خراب میشه در زندون

بابا خونه میاد خندون“

 

و هر چه ساطور ممیزی تلاش کرد از رسوخ آن به قلبها جلو گیرد موفق نشد و سالها بعد یکی از فرزندان همین وطن با همان مضمون شعر دیگری سروده است.

و ایرج جنتی عطائی ازوطنی سخن میراند که زندان بزرگی است و ستاره های این وطن را پرپر کرده به دار کشیده اند. ولی این مادر وطن فرزندان دیگری به دنیا میآورد که به نیاز زمان پاسخ گویند:

“وطن: ترانه زندانی!

وطن: قصیده ی ویرانی!

ستاره ها، اعدامیانِ ظلمت،

به خاک ِاگر چه می ریزند!

سحر دوباره بر می خیزند...“

 

وی در مورد زندگی خودش، در مورد جهت گیری تاریخی اش، به شرایط مادی اجتماعی که در آن زیسته استناد میکند و در گفتگو با یغما گلرویی می آورد:

 “من هم چون در خانواده یی بودم که از بخش پائین جامعه بود، آشنائی ی روزمره با ظلم و ستم رایج و بی عدالتی ی مستمر داشتم. خُب عدالت و بی عدالتی همون طور که در بقیه ی افراد اثر می ذاره در منم اثر گذاشت. من هم فقر و ستم و بی عدالتی رُ می زیستم، منتها راه بروزش و نشون دادن ُ گفتنش رُ پیدا نمیکردم تا این که جامعه متحول شد. خود جامعه به صورت کلی دچار اون تب تشنج و دگرگونی شد و طبیعی ست وقتی تو می بینی که در جامعه افت و خیز هست، بگیر و به بند هست، سر و صدا هست، زندانی سیاسی به وجود آمده، آدم های سیاسی به وجود آمدن، نمی تونی به عنوان هنرمند صورتت رُ بکنی اون طرف و از کنار اینا رد بشی، برای این که اون چیزها تنها بیرون از تو اتفاق نیفتاده، در تو هم اتفاق افتاده، تو هم جزو اون جهانی...“ وی اشاره میکند که  “در یک زمان هم حس عمومی جامعه نیاز به متحول شدن و دیگر شدن و برخاستن و قیام کردن بر علیه این هاست“ و ترانه های ایرج جنتی عطائی بر اساس این شرایط مادی و ذهنیت اجتماعی شکل فریاد بخود گرفته و آفریده شده است. این ترانه ها محصول ناگزیر محیط اجتماعی ی است که همه ما در آن زیسته ایم. این است که این ترانه در جامعه بازتاب مییابد و ممیزی دشمن قادر نیست آنرا نابود سازد.

مگر سرنوشت تجربه ترانه جاودانی “مرا ببوس“ که در فردای تیرباران افسران حزب توده ایران همه گیر شد و  تا به امروز نیز به منزله اسلحه مقاومت، به زندگی خویش ادامه داده است و خنجری بر دل دشمنان است به غیر از این بود؟ نیاز جامعه “مرا ببوس“ را “مرا ببوس“ کرد، احساس عمومی جامعه توصیف وضعیت بعد از کودتا را در قالب تران می طلبید و اگر صدها تاریخ نویس پیدا شوند که بدون توجه به این وجه مهم اجتماعی بکوشند با وقایع نگاری در مورد این ترانه مردمی، نقش قطعی اجتماعی آنرا بویژه بر ضد سلطنت پهلوی و جنایات آنها و کابوس وحشتناک حاکم پس از کودتای 28 مرداد کاهش دهند، باز کارشان آب در هاون کوبیدن است.

“...

اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟

نمی تونیم پشت دیوار بمونیم

ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟

نباید آیه ی حسرت بخونیم!

دست خسته مو بگیر

تا دیوار گِلی رو خراب کنیم

یه روزی – هر روزی باشه – دیر و زود

می رسیم با هم به اون رود بزرگ

تنای تشنه مونو

می زنیم به پاکیِ زلالِِ رود!“

 

برگذار کننده، تهیه و تنظیم کننده آن شب تماشائی و جاودانی فیلمبردار و کارگردان جوانی بنام آقای آرام نوزاد بود. ایده وی که از هنرمندان ایران به این سبک تازه و نمونه وار تجلیل کند و در باره آنها فیلم مستند بسازد، خود قابل تمجید است.

تجلیل از هنرمندان ایران یک اقدام تشریفاتی نیست. یک اقدامی قابل ستایش است که پیوندهای میان نسلهای دو دوره از تاریخ معاصر ایران را استحکام میبخشد. این یک وظیفه و ماموریت تاریخی نسل ماست. در سرزمینی که استبداد با داس مرگ همواره تاریخ آنرا درو کرده و تحریف نموده است، در سرزمینی که تاریخش با ترور و اعدام و خفقان همواره گسسته است، در سرزمینی که تازیان و مغلولها و متجاوزین نوین امپریالیست خاکش را به توبره کشیده و دستآوردهایش را نابود کرده و بایگانیها و کتابخانه هایش را سوزانده و ممیزی کرده اند، در این سرزمین تاریخ را به صورت واقعی و با امکانات کم و با فداکاری نوشتن خود عملی تاریخساز است. این نشستها بیان میکنند که باید از نسل با تجربه گذشته آموخت و این تجارب درخشان را به نسلهای آتی منتقل کرد و از این گسست ارتجاعی تاریخی جلو گرفت. این اقدام حرکتی مترقی در طرد نظریات بیهوده گویان سترونی است که در صددند تا نسل جوان را به خیال خودشان بر ضد نسل پیر، نسلی که نه شاهدوست و نه ریاکا ر و نه دغل و نه بله قربانگو و نه چاکر خانه زاد بود، تحریک کنند. بر ضد نسلی که آرمانپرستانه در راه آزادی و سربلندی وطنش رزمید و ننگ نوکری اجنبی را نپذیرفت. آنها که همواره به دِرهم و صَلِه دربارها و کاخها وابسته بودند، چاره ای ندارند تا برای توجیه چاکرمنشی و زندگی زالو صفتانه خویش تئوری بیآفرینند. این نشستها نشست تقابل دو نسل نبود، نیست و نخواهد بود. نشست آموزش و جمعبندی این مبارزات بود تا راهی را که باید به نیستی مستبدین تاجدار یا بی تاج منتهی شود، چگونه با انتقال تجربه و ارزیابی نقش هر نسل در نزدیکی به این هدف طی کنیم. تا بر تارک آن جامعه عاری از بهره کشی انسان از انسان  تجلی کند.  

بی جهت نبود که در همین نشست با شکوه یکی از چهره های درخشان تاتر ایران آقای عباس مغفوریان نیز شرکت داشت. نیروئی که برای برگزاری این شب بکار رفته بود قابل ستایش است و نشانه آن است که چه استعدادها و توانائیهای نهفته ای در انسانها خفته است. انسانهائی که “تنای تشنه شونو به پاکی زلال رود“ میزنند و سرزمین ایران سرشار از این مردم صمیمی و تشنه آزادی است.

٭٭٭

با موهای سپید تجربه و سختی روزگاران در حالیکه  به پای چپش تکیه می کرد ولی با گردنی افراشته که حاکی از جراحی موفق بر استخوانهای گردنش بود به صحنه آمد. حتی جراحی توام با خطر نتوانسته بود گردن وی را خم کند. اتکا بر پای چپ بیش از آنکه حاکی از نقصانی در پیکرش باشد ناشی از فریاد دلش بود، نمایش آنچه در دل داشت و شالوده زندگیش را آگاهانه بر آن استوار نموده بود. کنایه آگاهانه زندگی در غربت به وی بود که ای مرد بدان و آگاه باش که در تبعیدی و در زندان بودی باین گناه که چپی. بر سرنوشت خویش غبطه مخور چون خودت این راه را آگاهانه برگزیدی. در صحنه نیز چپ میزد و بر چپ تکیه میکرد. 

این نگاه به وی بیان یک جهت گیری تاریخی از عنفوان جوانی بود، جهت گیری ایکه آنرا تا به امروز که پا به سن گذارده بود پیگیرانه حفظ وحراست کرده بود.

ایرج میگفت هر کس که به پایان راه میرسد از وی تجلیل میکنند. حال نوبت ماست که به پایان راه رسیده ایم و نوبت تجلیلمان فرا رسیده است.

پرسش این است که تجلیل از ایرج مغایر سنت متعارف نیست؟ آیا تجلیل از وی در دوران حیات مملو از خطر نیست؟ ما به چه داده هائی تکیه کنیم؟

ما میدانیم که وی انتخاب تاریخی خود را کرده است، اعتماد جمعی را جلب کرده است این است که کسی در تجلیل از وی دست و دلش نمیلرزد. نباشد که سقوط کند؟، آیا ممکن است که سقوط کند؟ آنگاه ما پاسخ مردم را چگونه بدهیم که با انگشت اتهامشان به ما گوشزد خواهند کرد که آنها را به گمراه برده ایم؟. پرسشها در پس پرسشها.

ما به ترازنامه کارهای ایرج در دو عصر تاریخی در ایران در زیر چنگال دو نیروی اهریمنی و سیاه استبداد نظر میافکنیم. به “فرصتهای از دست داده ای“ که میتوانست راحتی و آسایش و زندگی بی دغدغه از غم مردم را برایش بارمغان آورد، بی غمی و بی خیالی، که استدلالهای توجیه گرانه اش در صندوقخانه های تاریخ طبقاتی، بایگانی درست و حسابی و منظمی دارد، میتوانست سرچشمه معنوی آثارش باشد. ولی آیا آنوقت نیز ایرج ایرج بود، آیا قدرت تشخیص مردمی تا به این حد به حقارت میرسید؟ هرگز!

این ترازنامه در سنگینی خویش مثبت است و این از اعتماد مردمی ناشی میشود که ایرج به پایان راه نرسیده است. زیرا راه ما پایانی ندارد. پایان راه ما پایان جامعه بهره کشی انسان از انسان است. رژیمهای استبدادی و استثماری به پایان راه میرسند، رژیم شاهنشاهی که ایرج را به بند کشیده بود و داریوش را به زندان افکنده بود به پایان راه رسیده حال آنکه ایرج ها زنده اند و بر راه خویش پای میفشارند. ایرج ها همواره زنده اند و از زندگی آنها انسانهای دیگری احساس گرما میکنند. آیا گرما به پایان میرسد؟ کسانی به پایان راه میرسند که به کجراه رفته اند، گمراهند، انتخاب تاریخی خویش را برای عفریتهای استبداد و نیروهای اهریمنی تاریخ انجام داده اند. زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ این بود در آن شب شعار ایرج.

این درک است که به ما نیرو میدهد تا از وی بدون هراس، در زمان حیاتش تجلیل کنیم. این تجلیل بیان درجه اعتماد عمومی به وی است. بیان آن است که مردم و دوستانش همه دارائیهای معنوی و گنجهای اعتماد خویش را به امانت به وی سپرده اند تا، تا آخرین لحظه حافظ آنها باشد. این اعتبار بزرگی است که یک ترانه سرائی که در قید حیات است به خود اختصاص داده است و ایرج شایستگی آنرا دارد که حافظ این اعتماد باشد.    

مالکیت معنوی یک قطعه ی هنری نظیر نمایشنامه، موسیقی، فیلم، داستان نویسی، همیشه مشخص است. به آفرینشگر آن تعلق دارد و مردم هم بهمین ترتیب آنرا به خاطر میسپارند و از آن سخن میگویند. لیکن ترانه سرنوشت دیگری دارد. ترانه از درون اطاقهای بسته به کوچه ها میرود، شهرها و قاره ها را در مینوردد، به زمزمه، به زبان مردمی بدل میشود، آن چه از دل برمیخیزد بر دل مینشیند.

تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته

رساتر گر شود این ناله ها، فریاد می گردد.

 

و ترانه های ایرج فریاد و پرخاش یک نسل است که از اطاق کار به عرصه زمزمه آمده و به سلاح مبارزه بدل شده است. حال دیگر مامورین سانسور نمیتوانند با این سانسور شکنی مردمی مقابله کنند. آنها فلج شده اند و شاهد آنند که چگونه این زمزمه ها به آتش  و شعله بدل میشوند. 

  ترانه های من مال خودم نیست، متعلق به مردم است. ترانه وقتی از فکر و قلم من تراوش کرد و به زمزمه بدل شد همزمان بر مالکیت من نیز بر آنها قلم بطلان میکشد، مستقل میشود، مالکیت معنوی مرا نفی میکند، خود را از قید مالکیت خصوصی من رها میکند و به مالکیت عالیتر اجتماعی بدل میشود، در سینه ها در قلبها و مغزهای مردم آشیانه میکند و به یک کلام با هنر گوگوش ها، داریوش ها و ابی ها، به مردم پُلواره میزند، به صورت گسترده به مردم منتقل میگردد، توده ای میشود و آنگاه هیچ نیروی اهریمنی قادر نیست عشق مردم را در پستوهای خانه شان به بند کشد و بر این نیروی معنوی جمعی چیره گردد. از مشهد “مقدس“ تا حافظیه شیراز، از قم خرافاتی تا مهاباد غرقه به خون، از بلوچستان به فقر نشسته تا آذربایجان سرکوب شده ورد زبان مردم خواهد شد. این سوسوهای گرم و روشن، خرمن آتش فردای انقلاب اجتماعی ایران است. آنگاه ترانه های زندگی مردم از درون رویاها و آرزوها، از اشتیاق سوزان زندگیهای آنها از عشقشان به زندگی الهام میگیرد و این است که سرچشمه آن همیشه جوشان و لایزال باقی خواهد ماند. صدای گرم گوگوش، عارف، ابی و داریوش و... این ترانه ها را جاودانی میکنند. مردم در زیر و بم آنها رویاهای خویش را مییابند و داریوش ها  و ابی ها را تشویق میکنند تا باز هم بخوانند و به سراینده این آثار مراجعه کنند. آنگاه است که خواننده متعهد و مردم دوست با درک عمیق روح این ترانه ها آنرا با جان و دل بر صحنه میآورد. داریوش و ابی به داریوش و ابی بدل میشوند و مورد علاقه مردم قرار میگیرند و بر سر هر کوی برزن آوازهایشان مکرر در مکرر تکرار میگردد. 

تئوری وقتی به میان مردم رفت به نیروی مادی بدل میشود، یعنی به نیروئی که دیگر نمیتوان آنرا حذف کرد، نه با زندان، نه با شکنجه و نه با اعدام. حذف آن فقط با نابودی بشریت قابل تصور است. این گفته نغز در اینجا مصداق بارز خویش را یافته است.

ابی با صدای گرم و پرنفوذش تنها همراه با همکاری یک گیتاریست آلمانی بنام مانفرد از شهر اولم Ulm آلمان رویخوانی جنتی عطائی را همراهی میکرد و مردم با وی همصدا میشدند. صدای رسای وی سالن را بلرزه می انداخت. دکلمه های ایرج با صدای گرم و شیرینش، با طعنه های به جایش به نشست جان میداد و همه را سراپا گوش میکرد. ایرج محصول دو دوره تاریخ ایران است. هنوز سوزش جهنم کودتای خائنانه 28 مرداد بر گرده اش تسکین نیافته که داغ جمهوری اسلامی را بر گردنش فرود میآورند و حال این است روایت ما از جنگل:  ¨

 

“پشت سر، پشت سر

پشت سر جهنمه

روبرو، روبرو

قتلگاه آدمه

روح جنگل سیاه

با دست شاخه هاش داره

روحمو از من میگیره

تا یه لحظه می مونم

جغدا تو گوش هم میگن

“پلنگ زخمی می میره““

 

اینه که ایرج نمیتونه “بمونه“ باید “بجنبه“، باید حرکت کنه، ایستائی مترادف مرگه و حرکت سرمنشاء زندگی. ایرج باید به “جغدا“ ی تاریخ ایران نشان دهد که “پلنگان زخمی“ نیز از آنها باکی ندارند. سرزمین ما سرزمین شیران و پلنگان است.

در این شب تماشائی دو گزارش از ایران و آلمان پخش شد. تفاوت از نظر معنا اززمین تا آسمان بود. در حالیکه در ایران کمتر کسی بود که جنتی عطائی را نشناسد و اشعارش را به خاطر نیاورد و در توصیف و تفسیر ترانه هایش بی نظر باشد، در خارج اکثریت حتی آنها که از اقصی نقاط اروپا  گرد آمده بودند تا در کنسرت ابی در شهر کلن شرکت کنند در اکثریت خویش جنتی عطائی را بدرستی نمی شناختند. این سطحی نگری باعث تاسف بود. این نشانه بی هویتی و نادانی به تاریخ ایران بود. در حالیکه ایرج قلبش آکنده از عشق ایران است و میسراید:

“...

خونه عشق مادرم بود

که تو باغچه ش گل اطلسی می کاشت

خونه روح پدرم بود

چیزی رو همپای خونه دوست نداشت

سیل غارتگر اومد

از تو رودخونه گذشت

پُلارو شکست و برد

زد و از خانه گذشت

حالا من موندم و این ویرونه ها

پر ِخشم و کینه ی دیوونه ها

من زخمی، من خسته، من پاک

می نویسم آخرین حرفو رو خاک:

“کی میآد دست توی دستم بذاره

تا بسازیم خونه مون رو دوباره““

 

این فریاد و فراخوان امید، این فریاد پایمردی و ایستادگی، در دل مردم ایران که از دست بیگانگان خودی و غیر خودی رنج فراوان برده اند و داغ شاهی و استعمار امپریالیستی را بر سینه خود حس کرده اند پژواکی دیگر دارد مردمی که برای بنای ایرانی آزاد و آباد و دموکراتیک و توام با مهربونی و عاری از بهره کشی انسان از انسان آماده پاسخند و بدنبال دست میگردند تا مشتهایشان را گره کنند. 

آری مردمی که سنگینی ساطور جمهوری منفور اسلامی را بر گرده خویش حس میکنند به معنا روی میآورند، مضامین برایشان اهمیت مییابند زیرا در این ترانه ها اسلحه مبارزه و مقاومت در مقابل استبداد را که از نسل پیشین به آنها به ارث رسیده است می جویند. آنها با این سلاحهای معنوی، روح خویش را جلا میدهند و این است که در ایران مردم بیشتر به عمق میروند و با درک دیگری به مسئله برخورد میکنند. نسل جوان ایران این فریاد دل ایرج را که از غم گذشتگان میگفت و جهانی می طلبید که در آن از مهربانی ها سخن بگویند حس میکرد. این سرود ایرج یاد آور زنده یاد محمد زهری بود که میگفت:

 

“به گلگشت جوانان،

یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان!

که ما در ظلمت شب،

زیر بال وحشی خفاش خون آشام،

نشاندیم این نگین صبح روشن را،

 به روی پایه انگشتر فردا.“

 

و ایرج در خطاب به نسل جوان ایران، به ایران سازان آتی میگوید:

 

“با شما آینده گانم!

ای جهانسازان خوشنود

ای برابرهای فردا

قرن ِ ما قرنی چنین بود:

قرن ِ زندان، قرن ِ میله،

قرن ِاعدام حقیقت.

قرن ِ تن دادن به دار

قرن ِ کشتار شهامت!

قرن ِ استعمار خاک

قرن ِ استثمار انسان.

قرن ِ تن دادن به دار

دل بریدن از دیاران!

قرن ِ دلالان خون

قرن ِ همخانه فروشان.

قرن ِ ضحاک پیرُ

سلطه ی افعی بدوشان!

با شما آیندگانم!

ای جهانسازان خوشنود

ای برابرهای فردا

قرن ِ ما قرنی چنین بود...

                     

ترانه های ایرج در قالب صداهای گرم و دلنشین ابی و داریوش، گوگوش، الهه، عارف و... برای آنها تفنگ است، همان تفنگی که در زیر خاک برای فردای انقلاب ایران پنهان کرده اند و آنرا از زیر خاک بیرون میکشند گرد و غبار آنرا را با احتیاط و مهربانی میزدایند، بر لوله آن که قدرت سیاسی از آن خارج میشود بوسه میزنند، گلنگدنش را جسورانه میکشند و آماده میشوند تا دنیا را تکان دهند، تکانی برای خانه تکانی، تکانی برای لایروبی و گند زدائی. آری قهر مامای جامعه کهن برای زایش جامعه نوین است. گنداب خود بخود زدودنی نیست. گنداب را نمیشود اصلاح کرد. بهره کشی مشاطه بردار نیست، تزئین آن ناپایدار است. باید آنرا زدود تا از بوی تعفش رهائی یافت. به همان مصداق این راز همه دانسته:

سواره بی تفنگ قدرت نداره

سوار وقتی تفنگ داره سواره.

 

این در عین حال مضمون فیلمی کوتاه و زیبا از مُسلم منصوری بنام سیاهپوشان بود که در کوچه های تاریک و خلوت و به عزا نشسته ایران گذر میکرد. فیلمی که در جشنواره های جهانی مورد تجلیل همه و از مایکل مور کارگردان معترض و برنده جایزه اسکار آمریکائی قرار گرفته است. فیلمی که هم جمهوری اسلامی آنرا ممنوع کرده است و هم رسانه های ماهواره ای لوس آنجلسی آنرا سانسور کرده و از پخشش چون به مزاج “دموکراتیکشان“ سازگار نیست ممانعت میکنند. سیاهپوشان در همه سوی جاری بودند، ترانه ایرج به نمایش آمده بود. قُرق اسلامی بر همه جا سایه شوم و سنگین خویش را افکنده بود، بوی تفتیش عقاید به مشام میرسید. در چند دقیقه سیر تحول انقلاب بهمن را که از رویائی انسانی به کابوسی اسلامی بدل شد و شکست خورد به صحنه آورد. کارگران و آموزگاران را که برای دریافت دستمزد و حقوق خویش به خیابانها آمدند و معترض بودند بمنزله دو جنبه عینی و ذهنی انقلاب نشان داد، دانشجویان را که بسیج شده بودند، فانوس بر دست تا رویاهای خویش را در پیوند با کارگران جستجو کنند تنها نگذارد و درد شکست انقلاب را در مرحم انقلاب نوینی جستجو کرد تا به طور اساسی به همه دردهای اجتماعی پاسخ گوید و بقول توللی این خواب و رویای انقلابی روزی تحقق خواهد پذیرفت.

 

خواب میدیدم، ولی این خواب شیرین دارد از پی

بیگمان، رخشنده خورشیدی نهان اندر سحابی.

 

صدای گرم و رسای ابی که ترانه ایرج را بهمان نام سر داده بود و در متن فیلم آنرا همراهی میکرد فضای سالن را پر کرد، مو بر بدن راست میشد:

“با اینکه دارن سیا پوشا

از توی شط کوچه ها

جمع می کنن ستاره های پرپرو

با اینکه دارن عزا دارا

از زیر آوار و جنون

در میارن کفترای خاکستر و

با اینکه بوی تفتیش و خون

پیچیده توی قصه ها

با اینکه صدای انفجار

مرثیه خونه همه جا

هنوزم میشه قربانی این

وحشت منحوس نشد

هنوزم میشه تسلیم شب و

اسیر کابوس نشد.

میشه باز سنگر از ترانه ساخت

و به قرق سر نسپرد

هنوزم میشه عاشق شد

و از ستاره مایوس نشد

با اینکه داس دلهره

گردن این دقیقه ها رو می شمره

با اینکه آینه از شب و گریه پره

با اینکه تو مهتاب و آب

صدای کوچ هست و شتاب

با اینکه تو پستوی ذهن همه کس

رد گریزه و قفس

هنوزم میشه قربانی این

وحشت منحوس نشد

هنوزم میشه تسلیم شب و

اسیر کابوس نشد.

میشه باز سنگر از ترانه ساخت

و به قرق سر نسپرد

هنوزم میشه عاشق شد و

از ستاره مایوس نشد“.

 

حال تفنگها بودند که سخن میگفتند و پاسخ گلوله را با گلوله میدادند. تفنگهائی که این بار باید بر کارگران، آموزگاران و دانشجویان بر تمامی مردم ایران متکی باشند.

و ما بر آن میافزائیم که حزب است که باید بر تفنگ فرمان دهد و نه برعکس. آری آنوقت به این وحشت منحوس پایان میدهیم و اسیر این کابوس نخواهیم ماند. آنوقت نه سانسور جمهوری اسلامی وجود دارد و نه سانسور سلطنت طلبان لوس آنجلسی.

در پایان همه حضار با صدای گرم ابی می خواندند

 

“هنوزم میشه قربانی این

وحشت منحوس نشد

هنوزم میشه تسلیم شب و

اسیر کابوس نشد.“

 

با حضور همکاران این برنامه، بر روی صحنه  کار این گردهمائی بزرگ به پایان رسید ولی این پایان راه نبود، آغاز آن بود.

٭٭٭

 

حزب کارایران(توفان)

28 سپتامبر 2005

www.toufan.org