صدفها آواز نمی خوانند

 

« به صحرا شدم عشق باریده و زمین تر شده بود چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد» عطار تذکره الاولیا

بادِ دیوانه بیرون از معبدِ زمان صفیر می کشد. صدای سوتِ تازیانه ی ترس می دهد بر عریانی زمین. زمین تهی از تو است  و بی انتهاست زخم. زمان در باد می پیچد و چونان پیچکی راه بر معبرِ باغ می بندد. باغ دهان می گشاید و مار با فش فشی افیونی نیش به ریشه ی فریب و وسوسه ی افسانه می کشد تا از شکِ خویشتن به درآید. شیطان شولای شعر بر سر می کشد تا واژگان تن از سنگینیِ عبوسِ خدای بتکانند. ریشه های پریشان نشانِ تو می جویند و در بوی تو چنگ می زنند که هر حریم در حریقِ حکایتِ تو قرار می یابد. شاخه های درختان دیوانه وار و بیقرار می رقصند: سماع صرعیِ مستان، گیسوان رها و آشفته، پاها برهنه در کوبشِ دایره و دف بر مسیرِ نقشِ راه شیری، سحابِ دستها در پیچشِ رنگ رنگِ یگانه گی ست؛ سپید در سپید و هر پرده سپید تر از هر سپید. و بر جامه های پاره پاره شان ژاله ی روشن می دمد و دهلیزی به دهلیزی دل می گشاید و از هزار روزنِ تُو در تُوی هر دهلیز، تو ایی که به جلوه اندری و باز هم تکی و شوق بر شوقی...

 بیگانه ای در درون من به هق هقی غریب می گرید:« کجا بیابم ات که بیابان با تن ام یکی ست. هر سو؛ سوسوی بی جهتی ست و هر جهت تو ایی، همراه و همدم نیز؛ اگر بیابمت»

 تشویش و اشکهایش شبیه کابوسهای کهنه ی من است. دیوارهای دلداه به هم نفس می کشند و در گوشِ حوصله از تو می گویند. باغ برهنه است و پرچین ها سوخته اند و آلاچیق های پراکنده در چمبرِ چموشیِ باد خاموشند. آسمانِ سردِ کلبه ام مه آلودست و بر جدارهایش بوران، طبلِ آسیب می کوبد و آشوبِ تراشه هایش، رازِ آوازی سترگ را آشکار می کنند، که تنها در کلامِ کبودپوشان می گنجد. تُندر هزار نقشِ هول می پاشد بر جریده ی جان که هم محنت بُوَد و هم هلاک؛ هم ستیز بُوَد و هم گریز. روی رؤیاهایم برف، سنگین به سانِ سنگ می بارد. زمین و آسمان در هاله ای از زوزه ی گرگ، گرد بر گردِ هم می گردند و طعمه ی نیم جان از حلقومِ هم می ربایند. زورقی در تورِ حیرتِ خویش گیر کرده است و ماهیان نُک به تخته بندِ زورقِ خزه پوش می کوبند و جلبک ها صدای صدفی را در خویش می پوشانند. فریادی از فراخنای خالیِ دریا بر شن شعله می کشد:« اینجا نیز نمی یابم ات که تمامِ تن ام میانِ آب ست و آب از من درگریز و دشنه ی تشنگی رگ و پی می زند به ناگزیر»

 من می لرزم و در آینه ی خاطراتم پیر می شوم و خطوطِ سیمایم راه بر حدسِ سالیان می بندند. پنجره هنوز سبز است و قلبِ بیدستان گشوده تا ستاره ی سیال. ستاره ای که تو بر مینا و مینو برنشانده ای. در گُلدانِ گوهری ام گُلِ یخ می روید. تصویری غبارگرفته در قابی کهنه که چیزی را در یادِ کسی فرایاد نمی آورد. رگبارِ شنها تصویرِ مواجِ یک سراب را در خود فرو می برند؛ به سانِ جذبه ی یک فریب، مانند پژواکِ اغفال به گاهی که خامُشان خاک دیگر نمی خوانند و سکوتِ مضحکِ یک فاجعه تکرار می گردد:« در پنجه های جهان جان ات مچاله می شود و جهان دوباره رونق از تو وام می برد اگر دوباره بیایی و بامدادِ بیکران را بگیرانی»

کسی چنگ می نوازد، آهنگِ ناگزیرِ پشیمانی است. آنگاه که نمی بایست، از دست دادن چگونه مُیسرگشت! سهمِ من پائیزِ حزن انگیز و زمانِ به یغما رفته است. و شَفَقت در شَفَق به جانبِ بی جانبی راه می سِپُرَد. دروازه ی همیشه بسته و بندری مسخ شده و باراندازی متروک، که در خوابِ جاشوان روشن نمی شود. پلی واژگون میانِ مَجاز و حقیقت است:«گوش کن به ضربه ی تبر و نعره ی سرخِ جنگل از گلوی چکاوک به گاهی که چکامه در گلویش می ماسد! نگاه کن به غرق شدن در ساحلِ بی ماسه و لیسه ی طغیانِ غم و نغمه ی تنهایی، هنگامه ی بیگناهی به گاهواره ی برهوت و رهاشدگی»

 برگها می ریزند و مرا آشیانه ای آشنا نیست. بالِ خسته بر غروب می سایم و سایبانِ کوچکی به دیده در نمی رسد. راهِ بی مصرف، تافته و تفته در گدارِ بی خویشی، مسافر را از دست داده است و سپیده دم بر سنگچینِ راه نشان نمی نهد. افق در قُرُق رنگِ خاکستر است همسانِ دروغی بزرگ. پیرامونم پُر از پرتگاه است و هر سنگ تابوتی معلق از نفرین. سراسرِ شب صدای شومِ شکستن به گوش می رسد. احساس می کنم با حسِ خوابگردی تب زده و هذیانگو به جستجوی رهایی ام؛ رها در رایحه ی تو تا دل زیِ زنگار نگردد. منظرِ تسکین و آرامشِ تو را گم کرده ام:« ای عشق بگو که پرستوهای گریزان باز گردند و دوباره روی کاج ها آشیان گیرند و گلِ سرخ، روحِ رؤیا را سیراب گرداند؛ در پناهِ عشق و بی حدیثِ مسلخ و صیاد. توایی که یکه و تابناک می تابی و عاشقان رُقعه ی نام ات بر دل نقر می کنند.»

جوانیِ من مست و سوت زنان در خیابانهای خالی پرسه می زند. با کلاهِ لحظه اش در دست بازی می کند. باد موهایش را، مانند یالِ دودآلودِ اسبهای هراسان پریشان می کند. به خود می گویم:« قلبم را به جنگلِ با شکوه ببر. کنارِ شقایق ها، آنجا که برگها، دیوانه ی آتش اند و آتش سرشارِ رنگهای جاریست که از سرانگشت های تو نشان و شوکت می یابند»

جوانیِ من نفس زنان از من می گریزد و راه، میانِ ما قد می کشد و از حضورِ هم، غایب می شویم. آسیمه سر به خیابان می دَوَم. پاهایم از این خاکجای تا ناکجا کشیده می شود. با بالهای پریشیده ام بر صفحه ی باد ماجرای وجود را می نگارم. میانِ میدان، گردبادِ برگ است و طوفانِ زرد که بساطی سبز را درهم توده می کند و اسیرِ رسن می دارد. خیابان رخِ خواب می خراشد و جز ما کسی نیست. انعکاس صدای پاها و سایه که در هم درنگ می کنند. سایه ی وهم به پروازِ شیفته ی پرنده ی کوچکی به سوی عطرِ قصیده ی دریا می ماند و پاهای تاول زده دُرُشتیِ زمین را به درد، درمی نوردند. جوانیِ من، مرا دلسرد ترک کرد، سایه ای بود نزدیکِ من و من بس دور می رفتم تا با تو بی سایه بمانم. دگرباره خود را می یابم؛ در زندانِ کوچکم رنج می کشم. پرنده نیک می داند که قفس؛ هرچند از فَلَق نَسَب بَرَد و رنگ از بنفشه و میخک و زنبق، زیبا نیست، که لَون از رؤیا می سِتُرَد و دستانِ رؤیا از رنگهای تو گرما می گیرند اگر بیایی و بمانی. نگاه کن! دریا بر بستری از سنگهای سبز غنوده است و تموجِ جان اش تویی. تبسمِ آفتاب بوده ای و بر فرسنگسار می تابیدی و گمشدگان را راه می گشادی، بسا حسرت در بی اشارتیِ تو، که ایشان را اشارتی. از هر طرف بر نهایت عرصه بسته ای؛ تو نهایتی و بی تو نهایتی متصور نیست. و بی تو بر هر طریق، آنچه می یابیم جز یافتنِ نایافته نیست.

و تو ای عشق می توانی اسبهای سپیدی را بنگری که در دشتهای خشک؛ شتابان، سرکش، تنها و بی مقصد می تازند. بر پیشانی شان شبنمِ خستگی می درخشد. چه کسی به من گفت:«نفرین به جهنمِ تنهایی! هنگامی که با مدارا و دلیر از زیرِ رگبارها می گذری، خاکسترِ پرندگانِ تبعیدی را بر اقیانوس بپاش، آب، زلالی و تپش از تو می طلبد. برقِ اشتیاقی، که ناگاه در نگاهِ عاشق می درخشد.»

چهره ی زمین ملال آور است، ماه پنهان است و چشمه ی آتش خاموش. با دامهای زمینی و بن بست های مسقف، چگونه می توان راه سپرد؟ اگر تنها یک لحظه آسمان از آنِ من می ماند تمامِ رازهایش را آشکار می نمودم. آسمان به سانِ رنجهایم، خاکستری، پُر دلهره و مالامالِ ابر است. من این پرده های پوسیده و پاره را  دوست ندارم. آسمانی آبی و کهکشانی روشن می خواهم. این پرده های کهنه و کبود و مرده ملولم می دارند. شعله های درخشان خورشید را، به هنگامی که کاکُلِ گلها را نوازش می کند دوست دارم. اما بیهوده است، درختانِ معجزه و آرزوها خشکیده اند:«تندیسِ پرواز را می بوسم تا پرهای پرپرم توان پریدن بیابند، تا هر پَرم از نو آغاز کند پرواز را، تا جرعه جرعه بنوشم نوشدارویِ عشق را، تویی که دُردِ دانایی در گلوی تشنه می چکانی. مفصل های آسمان و زمین بی تو از هم فرومی گسلند و باز هر ذره از ذاتِ تو حیات می یابد اگر بمانی»

روزی عشق به من گفت:«من آفریدگارِ جهانم و هر جان که عاشق است خود نیز جهانی ست، عشق نیازمندِ فراموشی است و فراموشی نیز نیازمندِ فراموشی ست. مرا در خویش بجوی اگر از خویش غافل نه ای که من در تو می زییم»

تمامِ ناقوسها نواختند، تنها برای آنکه بگویند عشق آخرین مرحله است. زمان، زمانِ درو بود و آن لحظه من میهمانِ ستارگان بودم. کنارِ درختانِ ستبرِ بلوط و مهتاب، آنجا جای شادی و رنگین کمان بود. جهان شگفت می نمود. ما دو رودخانه ی تُرد بودیم که با طنینِ گامهای مواج و جوانمان خوابِ جهان را آشفته می داشتیم. گیاهانِ نمناک جذاب بودند و رنگ از چهره ی تو می گرفتند و مسافر در مسافتِ تو، حجم و بُعد و جسم را می سِتُرد. لاله ها، مرواریدها، سوسن ها و صنوبرها عروسی می کردند. همه زمزمه می نمودند:« بانوی عشق با سیبِ سرخِ ممنوع در دست! اکنون چیزی خواهد گفت و نور شکوفه می کند، در حلاوتِ بوسه اش»

نبضِ زمان عاشفانه و شگرف می زد، زیرا تو خندیده بودی. آتش بازیِ چشمانت حادثه ای مقدس بود گره یافته و بر هم بافته همسنگِ طنین موسیقی، هنگامی که نُت ها دست را می نواختند. و رقص، تن را سبکبار می داشت. تمامِ زندگان بر گامهای تو کُرنش کردند. و ما منزل به منزل صاف می شدیم و به وَرایِ آسایش می رسیدیم. صحیفه ی صافی و پیوسته مستِ تو بوده ایم، نه به چشمِ سَر نه به چشمِ سِر، که به چشمِ دل در تو می نگریسته ایم و نیازمندِ تو بوده ایم. بدن ات مرمرین، پوست ات شفاف، روی مخملِ شب راه می رفتی. نسیمِ الحانت افزون از زیبایی بود و زیبایی حرمت از تو می یافت. زمان هیجان زده و پُر ستاره بود و در دلِ مدارِ خویش می گردید. هنگامِ آشناییِ لحظه ها و جستجوی جوهرِ جان بود تا جنسِ ماجرا دگر کند. روح صعود می کرد و رستاخیزِ زندگی بود. بهار در دلِ انگشتان ات گُل می داد و معرفت، فردا را در باوری یکه چراغان می داشت و همه هرچه بود از لطفِ لطیفِ تو بود. مهر بودی و از نگاه ات نیلوفرها طلوع می کردند و خِرَد، حُسن از تو می ستاند و حُزن را نیز.

ناگهان لحظه ی جدایی دررسید. لب برهم نهادی و نهان شدی و رفتی بی آنکه با من وداع کنی. تو سیبِ سرخ را در درخششِ دانایی پرتاب کردی؛ بهای خونینِ تبعید:«درد اندیش بوده ام و میانِ اشباحِ گشته ام بی آنکه آیینه سیمای من را در من بازتاب دهد. چشم می خست و می بست بی آنکه در نگاه هنگامه ای کند به پا»

 در آن روزِ یگانه، مرکبِ سیاهِ شب در اندامِ زیبایت نفوذ می کرد. از منفذهایم آتش زبانه می کشید و سلول هایم می سوخت و خانه بر استخوان تنگ می نمود. سالِ کبیسه بود و فرجامِ سبزفامی. سیاهیِ هول در سوادِ سپهر دامن می گشود. من بودم و دامهای درد. دلِ رگهایم گشوده می شد. گردباد مرا می برد. تمامِ برگهایم کبود شدند. توفان می غرید و من از همه ی صخره های صاعقه به جستجوی تو بالا می رفتم. شبی پوشیده در وحشت و دور بود و روشنان مرده بودند و کس در کس نظر نمی بست. آهم، راه ات را نمی گرفت:« کاش آهنگِ رفتن گردانده بود و مانده بود و ما اینسان سنگِ استهزا بر آبگینه ی یکدگر نمی کوبیدیم!»

گریان و نگران به دنبالِ ردت می دویدم. تردیدِ مِه آلود  مرا درهم می شکست. بندِ ناف بریده و از زِهدان کنده شده بودم و زمان در من خیمه می زد و می آمد و چشم در چشمِ من داشت و چیزی ناچیز را بر جان، رج می زد. 

آن روز در قطبِ تنهایی ام باران باریده بود. گامهایم در زنجیر بودند و یقین، با قامت دوتا و پُر لعنت از من متواری بود. خویش را در صیحه ای از طربناکیِ یادِ تو پرتاب کردم. پیاله ی چشمهایم سرشار از سیلابِ اشک و تجربه های تلخی بود که مرا شکنجه زا و سوزان می جَوید:«باز آی گُلِ همیشه بهارم، باز آی عاطفه ی زخمی، و واژه ی دوست داشتن و جذبه ی عشق را دوباره معنی کن. غزالان و کبوتران از دستانِ تو قطره قطره آبِ جاودانگی می نوشند. قلبِ تو سرزمینِ موعود است. تو آفریدگارِ دل هستی، و نیستی همه از تو هست می شود چنانکه بَدایت و نهایت را، تنها تو به هم برمی آوری.»

می خواهم تا آخرین نفس در رکابِ تو باشم. نگاه کن! زاهدی سرگشته و شوریده به شوقِ تماشای تو از اعماقِ غارِ هزاران ساله ی خویش بیرون می آید و سکه ی نامِ تواش در کف، که در چارسوقِ سوخته ی انسانی به پشیزش نمی برند، و چهار عنصر هنوز؛ اوراقِ این روایت از دفترِ فکر نزدوده است. و زود باشد که سوداگران چنان اسمِ تو از میانه بردارند که اسمِ انسان را. تا تاریکی را چنان در پهنه ی پلیدی بگسترانند که زور و ظلمات و زرق را.

با سرگیجه ای برای شناختِ آیینِ آشنای تو روی بامهای جهان، می چرخم. در سینه ام کبوترانِ سپیدِ نامه بریست که برای یافتنِ چشمه های روشن و پاکی؛ که تو پیشکشِ همگان کرده ای پرواز می کنند. سپیده روی دستانِ ململی ات بیدار می شود.

من اما اکنون سرگردانِ جهانم و عشقِ گمشده را می جویم. تا هنگامی که آسمان اشکهایش را در تاریکی پنهان می کند، من نیز قلب ام را آشکار نخواهم کرد. آسمان هنوز تیره و تار است. چگونه می توانم با این سالخوردگی روی رودخانه های روان پرواز کنم؟ دریا تا بی نهایت گسترده است. هیاهو و بغضِ آب بر روی امواجِ بلند شگفت انگیز می نماید. دستانِ برهنه ی شب مرا در آغوشِ خویش می فشارد. کسی خنجرش را در برکه ی رؤیاهایم پرتاب می کند. فانوسِ دریایی می درخشد و رگبارِ وحشی بر پشتِ دریا شلاق می زند. روحِ من مجروح می ماند و پاهایم بر ردِ پاهای تو در عشق فرو نمی شود و عشق از ما روی می گرداند و ما همدیگر را نمی شناسیم؛ برای آنکه تو دیگر آنجا نیستی... و من اینجایی نیستم... برای آنکه صدفها دیگر آواز نمی خوانند...

 

                                                                                               رضا بی شتاب - پاریس

                                                                                                        2006/12/26

ـ این داستان سالها پیش به زبانِ فرانسه نوشته و چند جایی چاپ شده بود و این برگردان آن به پارسی است.