بحث های آموزشی (1)

سارا قاضی Sara@kargar.org

روابط زن و مرد

صرفنظر از اختلافات ملی، مذهبی، نژادی و ارزشهای اخلاق در سطح جهان

بمنظور ايجاد بحث و برخورد نظرات در اين مقاله به باز کردن برخی از موارد آورده شده در مقاله «مفهوم روابط آزاد بين زن و مرد در مارکسيزم» ميپردازيم.

يک نکته جالب ميتواند، بررسی جنبه عينی و عملی بودن آن بحثها باشد. بعبارت ديگر آيا نظرات آورده شده در آن مقاله جنبه عملی و کارايی واقعی هم دارد يا فقط «برای توی کتابها خوب است»؟

يکی از راههای آزمايش و شناخت در واقع حاصل تجربيات ما است: مقايسه ارزشهای اخلاقی، عرف و عادت معمول در ميان مردم جوامع مختلف است.

آنانکه فرصت سفر داشته و در طول زندگی خود توانسته اند با زبانها، اديان، فرهنگ وسنت برخی جوامع، علاوه بر جامعه خود، آشنا شوند، ممکن است بفکر فرو روند که چرا آنچه که در يک فرهنگ و سنت، مثلاً بسيار مقدس است، در فرهنگ وسنت ديگری مثلاً کاملاً بی اهميت است.

با مثال مسئله را باز ميکنيم. از اوايل دهه 1950 تا اواخر دهه 1970 در آمريکا، باکره بودن يک زن جوان، در فرهنگ غالب در جامعه، يک تابو بود. يعنی باکره بودن يک زن جوان بمعنای آن بود که لابد او عيبی دارد که کسی او را نميخواهد. يا پوشيدن لباسهای پوشيده در اماکنی مانند کنار دريا، پيک نيک های تابستانی و پارتی ها نشانگر داشتن عيبی در ظاهر زن بود که به آن طريق ميخواست آنرا بپوشاند.

در اروپا در طول همان سالها حتی امروزه، مسئله روابط جنسی بين زن ومرد ( چه در سنين نوع جوانی و جوانی و چه در دوران پس از بلوغ) امری خصوصی بوده و افکار عمومی و تبليغات رسانه های عمومی تأکيد را بر روی «آزادی زن» گذاشته و لذا در مدارس به نوجوانان و جوانان آموزش رعايت بهداشت وحفظ جسم خود از بيماری های مقاربتی ميدهند وآنان را با راههای مختلف جلوگيری از توليد مثل آشنا کرده و وسايل جلوگيری را در مدارس به رايگان به پسرها ميدهند وتهيه قرصهای ضد حاملگی برای دختران اغلب رايگان است.

همزمان، در کشورهايی که مذهب و اخلاق و سنت مذهبی بار قابل ملاحظه ای در جامعه داشته، مثل کشورهايی که اکثريت مردم مسلمان هستند، اغلب صحبت در مورد اين مسائل خود، يک «تابو» بوده، چه رسد به تجزيه و تحليلی از عرف وسنت حاکم. مثلاً در ايران، پس از آمدن اسلام، در تمام ادوار تاريخ، بار ارزشهای اخلاقی اسلامی و سنتهای آن، سنگين بوده و بجايی رسيده که با پوست و خون و استخوان انسانها جوش خورده است. برای مثال، نه تنها اکنون در جمهوری اسلامی  هرگونه رفتار غير اسلامی جوانان از طرف مأموران رژيم مورد تنبيه قرار ميگيرد که حتی برای آنانکه بر اثر ستيزه جويی های رژيم با مردم، با هر چه دين و مذهب است مخالفند هم در باطن و ضمير ناخودآگاهشان ترس و واهمه ای از «عاقبت کار» وجود دارد. مثلاً زنی که با مردی آشنا ميشود، حتی اگر خود را ضد رژيم و همه مذاهب هم بداند، ايجاد تماسهای نزديک با آن مرد، پيش از ازدواج، برايش مشکل و درذهنش ناپسند و گاهی حتی مشمئزکننده ميايد. يا مردان با وجود اينکه ممکن است با رژيم حاکم و اسلامش بطور کلی مثل کارد و پنير باشند، اما دو طرز فکر را در تمام شرايط حفظ ميکنند: يکی اينکه زنی که باکره نباشد «دست دوم» بشمار ميايد و ديگر اينکه زنی که ازدواج کرده «مايملک» و «ناموس» شوهرش ميباشد.

در اينجا، اين سئوال پيش ميايد که کدام يک از اين ارزشهای فرهنگی با طبيعت انسان سازگاری داشته و در نهايت به رشد فکری و روحی و جسمی انسان کمک نموده و از انسان موجودی، متکی به نفس و از نظر روانی سالم ميسازد؟

نمونه ای که از جامعه آمريکا در گذشته آورده شد، گرچه در ظاهر شامل رعايت حقوق زن و آزادی فردی او در زمينه حق انتخاب داشتن رابطه جنسی است، اما حاصل آن لااقل دارای دو ضعف بوده است: يکی کوتاه مدت و ديگری دراز مدت. کوتاه مدت اينکه برای دختری که دوست پسر نداشت يا پسری که دوست دختر (همانطوريکه اشاره شد، غير عادی مينمود) تنها به «غير عادی بودن» و يا «نقصی داشتن»  خاتمه پيدا نميکرد، بلکه آسيبهای واقعی و عميقی از درون اين «مشکل» ميجوشد، مثل «پوپولار» نبودن. بعبارت ديگر همزمان با اين مشکل، دختر يا پسر با مشکل ديگری هم  بايد دست و پا نرم ميکرد و آن «پوپولار» نبودنش است.

در آنزمان نه تنها «باکره»  بودن عيب بود، بلکه باعث ميشد کسی با فرد دوستی نکند و در نتيجه در محيط اجتماعی اطراف خود، مثل مدرسه، دانشگاه و محل کار منزوی ميشد. اين انزوا جوانب منفی ای داشت که اغلب در طول زندگی بر کل زندگيش اثر ميگذاشت: مثل چاقی مفرط در کوتاه مدت و خودکشی در دراز مدت.

وجود يک چنين «آزادی» ای بدون آموزش صحيح در باره آن و آگاهی نسبی در آمريکا و در آن فرهنگ و دموکراسی، باعث يک تأثير منفی ديگر دراز مدت هم گشت؛ تأثيری که نتيجه آنرا در دو نسل بعد از آن يعنی امروزه ميبينيم: از آنجاييکه داشتن روابط جنسی آزاد بود و اين آزادی در چارچوب فرهنگ حاکم در آنزمان وسيله ای شد برای دختران نوجوانی که از خانه فراری بودند و يا احساس ميکردند که در خانواده دوستشان ندارند و خلاصه نوجوانان دختری که به نوعی درگير مسائل روحی بودند. آنچه که عموماً اتفاق ميافتاد، اين بود که آنها از دوست پسر خود يا هر کسی که سر راهشان قرار ميگرفت، باردار ميشدند، تا شايد آن مرد آنها را به همسری بپذيرد و يا اگر چنين نميشد (مردها اغلب بعد از اينکه ميفهميد که آن دختر باردار شده، بطور کلی ناپديد ميشدند)، خود را به داشتن يک «عشق» در زندگی خوشحال ميکردند و آن عشق به فرزندی بود که بدنيا ميامد. اين زنان جوان اغلب مجبور ميشدند که خانه پدر و مادر را ترک کرده ومستقل شوند. زيرا اغلب پدرومادرها به فرزند خود ميگفتند: «تا حالا يکی بودی ازت نگهداری کرديم، حالا ديگر دو تا شدی! بايد بروی دنبال زندگيت.» اين نومادران که عموماً هنوز درس خود را تمام نکرده و حتی برخی در دوره راهنمايی بودند، مجبور ميشدند، درس را رها کنند و بدنبال تأمين زندگی باشند. ناگفته نماند که در اين مسير باز هم اگر فرصتی دست ميداد، باز دو باره باردار ميشدند تا شايد آن مرد بخاطر بچه پيش آنها بماند. به اين ترتيب چند بچه روی دستشان ميماند که بايد خوراک و پوشاک و ساير نيازهای آنها تأمين ميشد. آنجاييکه تحصيلاتی نداشتند و به حرفه ای آشنا نبودند، اغلب به زير تأمين اجتماعی دولت ميرفتند. اين نوع درآمد ممکن است برای مدتی کوتاه مناسب باشد، ولی در دراز مدت، ناچيزی اين مبلغ باعث ميشد که مادر و فرزندانش دائماً در کمبود مالی بسر برده و نداشتن چيزهای ابتدايی برايشان بصورت يک عقده در ميامد. دست وپنجه نرم کردن با مشکلات مالی دائمی، طبيعتاً بر روی نوع روابط اين مادران با فرزندانشان تأثير گذاشته و باعث ناراحتی و اختلاف بين آنها ميشد. تا جايی که وقتی اين کودکان بزرگ ميشدند، اگر پسر بودند، اغلب پا جای پای پدر ميگذاشتند و اگر دختر بودند، مدعی ميشدند که هرگز مثل مادران خود زندگی نخواهند کرد و با فرزندانشان هرگز به نحوی که مادر رفتار کرده است، رفتار نخواهند کرد.

کودکان آن دوران، اکنون خود مادر شده و دقيقاً در همان گردابی که مادرشان در آن افتاده بودند، غوطه ور هستند. حتی با فرزندان خود نيز همانگونه که مادر با آنها رفتار ميکرد، رفتار مينمايند.

نظام سرمايه داری آمريکا که با استفاده از «دموکراسی» خود، دونسل است نتيجه معکوس از اين روش گرفته و با درصد بسيار بالاتر به نسبت دو دهه پيش، از گرسنگان و بی خانمانها زير سن بلوغ روبرو گرديده، اکنون مجبور شده است از طريق تبليغات، راديو و تلويزيون و آموزش در مدارس، نوجوانان را تشويق به «باکره» ماندن کرده و از پدر و مادرها بخواهد تا مانع داشتن روابط جنسی فرزندانشان قبل از سن بلوغ شوند. از طرف ديگر هم به تبليغات وسيع در جهت گسترش مذهب پرداخته است. اکنون باکره ماندن و خود را «حفظ کردن» ديگر يک سرشکستی در اجتماع نيست که يک «افتخار» است. حالا دختران دبيرستانی افتخار خود را در داشتن تنفر از سکس ميدانند، در حاليکه در باطن آرزويش را دارند.

مردم آمريکا که در دهه 1960 مذهب را امری خصوصی ميانگاشتند، امروز، فرزندان خود را راهی مدارسی ميکنند که هر روز صبح قبل از شروع کلاسها، همگی شاگردان دعا ميخوانند!! (بخصوص برای آمريکا) سپس سرود ملی گوش ميدهند. لذا پدران و مادرانی در ايالات مختلف آمريکا ديده ميشوند که چون خود مذهبی نيستند، مجبورند برعليه مدرسه فرزندشان به دادگاه شکايت کنند، زيرا مسئولان مدرسه، فرزندشان را وادار به شرکت در مراسم مذهبی کرده اند (اين حق طبق قانون ايالات متحده آمريکا هنوز معتبر است و آموزش مذهبی در مدارس بدون رضايت والدين ممنوع ميباشد).

در مواردی حتی ديده ميشود که شاگردان دبيرستانی در محلی مشخص (مثلاً بدور يک درخت) در حياط مدرسه حلقه زده و دست در دست هم مدتها قبل از اينکه زنگ بخورد، چشمهای خود را بسته و با صدای بلند دعا ميخوانند.

جو موجود در آمريکا تا حدودی انسان را به ياد دهه 1350 ايران و سالهای پيش از انقلاب مياندازد.

در اروپا، احزاب سوسيال دموکرات و کارگری، پس از پايان جنگ جهانی دوم، موفق شدند که با گرفتن برخی حقوق و مزايا از مجلس که اکثراً نمايندگان سرمايه داران بزرگ و بورژوازی آن کشورها بودند، بگيرند. در نتيجه همان فرهنگ و روندی که در آمريکا معمول بود در جوامع اروپايی هم غالب گرديد، با اين تفاوت که کمکهای دولتی در  ميزانی بالاتر از آنچه در آمريکا معمول بود، به مردم تعلق گرفت.

اما از دهه 1970 که مجدداً سرمايه گذاری خصوصی در بخشهای دولتی در اروپا رو به رونق رفت، تدريجاً شرايط زندگی نيز برای مردم محدودتر و محدودتر شد. تا جاييکه از اوايل دهه 1990 کليه کشورهايی که در گذشته دارای استاندارد زندگی بالايی( نسبت به ساير کشورها) بودند، بشدت راه سقوط را طی کردند و در نتيجه آن وضع زندگی مردمی که به کمکهای دولتی وابسته بودند هم به شرايط اسفباری رسيد: درصد بيکاری بالا (بخصوص درميان جوانان)؛ کاهش ميزان حقوق دوران بيکاری، زايمان يا تحصيل؛ بالا رفتن درصد سهم هزينه های پزشکی هر فرد؛ محدود کردن شرايط و ميزان کمک هزينه فرزند، محتاج عمومی و کرايه خانه؛ اينهمه وضع را به جايی رساند که تأمين زندگی فرزندان برای يکی از والدين به تنهايی بسيار دشوار شده است. در کنار آن امکان يافتن کار در بازار سياه هم عملاً وجود ندارد.

نتيجه اينکه اين خانواده ها هم در نهايت در دام همان مشکلات مادی و عينی مردم آمريکا قرار گرفته اند. با وجود اينکه تبليغات مذهبی در اروپا به اندازه آمريکا امروزه آن چنان آشکار نيست، ولی کليسا نقش و تأثير خود را از راههای مختلف و با حضور در ارگانهای حکومتی، بعهده دارد.

لذا بر اثر فشار و کمبودهای مادی و وجود اختلافات طبقاتی فاحش، توده مردم عادی جوامع اروپا هم از مشکلات روحی و خانوادگی موجود در آمريکا مصون نيستند.

در کشورهايی که دولتهای سوسيال دموکرات حاکم بوده اند، مانند سوئد، وجود چنين دولتهای واسطه ای بين توده مردم و سرمايه داران و نوع مبارزات طبقاتی ـ سياسی آنها در درازمدت باعث مشکل ديگری هم در فرهنگ اجتماعی شده است: بدينسان که اين مردم حس اعتماد به نفس خود را در مجموع از دست داده و در عين حال آموخته اند که در برابر خواسته ها و نيازهای خود سکوت اختيار کرده و در چهره خود، غم يا شادی، نااميدی يا اميدواری را نشان ندهند.

تساوی حقوق حاکم بر جامعه، اگر در برخی زمينه های اجتماعی زنان و مردان را برابر قرار داده، مثل حق فرزند، اما در رده های تخصصی حقوق زنان همواره کمتر از مردان است.

با وجود اينکه «همزيستی» بدون ازدواج، قانونی بشمار ميرود و جدايی امری بسيار آسان است، هنوز زنان اين جوامع مورد ضرب و شتم مردان قرار ميگيرند. از طرف ديگر اگر فرزندانی در ميان باشند و زن و مرد قصد جدا شدن کنند، زن نهايت فشار و ستم ممکن را از راه قانون بر مرد پياده ميکند.

اين چنين تناقضاتی در جامعه، مردان را دچار سر در گمی و افسردگی خاصی نموده که در نهايت کارشان به روانپزشک ميکشد. در قلب اين مردم عشق و رمانتيزم فرصت نفوذ نميابد. وقتی هم قشر خاصی از آنان مثل شعرا و نويسندگان و هنرمندانشان از اين پديده حياتی بهره ميجويند، در جامعه چنان طرد ميگردند که در آخر کارشان به ترک کشور يا خودکشی ميکشد.

روابط عاطفی اين مردم غلباً بر پايه ماديات استوار است، نه عشق و علاقه. با يک شب مست کردن، اين روابط عاطفی آسيب پذير ميگردد: زن و مرد مست که تمام وقت در آغوش افراد مختلف بوده اند، در آخر، هر يک يا سر از خانه در آورده و بخواب ميرود يا بالاخره جايی شب را صبح ميکند، تا مستی از سرش بپرد. اين مفهوم از عشق و زندگی مشترک که بر ماديات و صرف سکس خلاصه ميشود، تأثير نامطلوبی بر روحيه کودکان در خانواده و ناظر دارد. حاصل آن، خودمحوری و فردگرايی است که بر ضمير انسان اجتماعی قالب ميشود و در نهايت روحيه کودک، نوجوان يا جوان را متزلزل ساخته و ناراحتی های روحی درازمدت بدنبال مياورد.

انسان که ذاتاً موجودی است اجتماعی و مايل به تشريک مساعی، از ابتدا در زندگی مياموزد که بايد بر اين خصلتها نهيب زده و آنها را در خود از بين ببرد. در نتيجه انسانها تبديل به روباتهايی ميشوند که هرگز در چهره اشان عمق شادی و لذت يا غم و درد ديده نميشود. اين حالات طبيعتاً بر روی نياز جنسی و روابط جنسی آنها هم اثر گذاشته، دوست داشتن و عشق ورزيدن را نشان ضعف و نداشتن کنترل بر خود بشمار مياورند. روابط عشقانه و از خود گذشته لذا به ندرت به چشم ميخورد.

در اينجا شايد اين فکر پيش پايد که: «ای بابا، دلت خوش است! مگر مثلاً در ايران وضع بهتر است؟» جواب اينستکه نه! شايد در اين وضع بهتر نباشد يا بدتر هم باشد، ولی بحث ما بر سر وضع کشورهايی است که در نظر شايد، بهشت برين و الگو و آرزوی ما باشد!

اما اين وضعيت در کشورهايی مثل ايران چگونه است؟

در ايران برای مثال، بعلت وجود حکومتهای تماميتخواه و ارتجاعی از ديرباز اثر منفی ای در تمام تاروپود ابعاد زندگی مردم گذاشته شده که جدا کردن آنها و در دسته بندی قرار دادنشان نميتواند کاری اصولی و برخوردی واقعی و علمی با مشکلات باشد.

در ايران هميشه تبعيض جنسی بصورت مردسالاری و ستم بر زن در تمام ابعاد زندگی اجتماعی و خانوادگی در عرف جامعه معمول بوده است. پس از حمله اعراب به ايران، اين تبعيض در عرف عرب (يا شکل اسلامی آن) فرموله شده و بر افکار اجتماعی مردم مستولی گرديد.

اين شرايط تحميلی، وقتی با سنت و آداب ملی جوش خورد، پاره تنيده شده ای از فرهنگ جامعه شد. اين فرهنگ سپس حامل کليه ارزشهای اخلاقی و عرف جا افتاده بوده و بر روحيه و افکار فرد فرد ما مسلط گرديد.

طريق جا افتادن آن به اين نحو و نيز ديکته شدن اين ارزشها از بدو کودکی از سوی خانواده و اجتماع اطراف کودک صورت ميگيرد. نمونه زير دال بر اين واقعيت ميباشد: دو کودک 5 ساله، يکی از خانواده متوسط با ا خلاق و ارزشهای مذهبی (اسلامی)، ديگری از خانواده ای متوسط بدون آموزشها و اخلاق مذهبی، درگير صحبت ميشوند. کودک مذهبی در حرفهای خود ميگويد: «خدا همه جا هست... اون بالا... اين پايين... همه جا. خدا مواظب همه کارهای ما هست.»

کودک غير مذهبی که تا کنون چنين چيزی را نشنيده بود، با ناراحتی و عصبانيت جواب ميدهد: «پاييدن و نگاه کردن کار ديگران کار غلطيه... به اون ميگن فضولی تو کار ديگران. بعدشم چرا دروغ ميگی...» و در اين موقع پايش را به زمين ميکوبد و دستش را در هوا تگان ميدهد و اضافه ميکند: «کو؟  خدا کجاست؟ پس چرا من نمينينم؟» کودک مذهبی در جواب ميگويد: «تو خدا را نميتونی ببينی، اما خدا ترو ميبينه.» کودک غير مذهبی که از اين حرف وحشت ميکند، گريه کنان ميگويد: «تو آدم بد جنسی هستی و دروغ ميگی که منو بترسونی. ديگه باهات دوست نيستم.»

ذهنيات دوران کودکی، انسان را به هر سويی که هدف آموزش باشد، سوق ميدهد. منتها اين آموزش تنها به ارزشهای مذهبی خاتمه نمييابد، بلکه اين اخلاق مذهبی، در زيروبم زندگی خانوادگی و خصوصی انسان، مثل روابط جنسی او اثر ميگذارد.

10 دسامبر 2002

 

http://www.kargar.org/zan/woman_man.htm                                                                                                                        ادامه دارد