شب فلسفی ِ خورشید


داستان ِ قصد سفر حج کردن ِ حکیم عمر خیام نیشابوری

فرهاد عرفانی - مزدک

صدا آمد. خیام به باغ شد...

 

- او کیست که از سر گذشته، پای به درگاه غریبِ مطرود  ِنشابور گذاشته؟!

- کسی شبیه آنکه بهشتِ نیشابور گذاشته ، قصد سفر به  صحرای عرب کرده !

دروازهء چوبی باغ مصفای تربت ِ عشق گشوده شد . در نیمه باز بود.

بوالحسن در آستانهء در، آغوش گشود و لبها به خنده باز نهاد . عمر ، سه پله را به یک گام برداشت و با روی فراخ و شادمان ، وی را خوشآمد گفت.

شب بود و فانوس ، به دست خیام ، راهبر بود  ققنوسان ایرانشهر را ...

 

***

 

- چگونه ای بوالحسن ؟ عارفان بردار دیدی و دیده زان پس بستی و زبان ِ خطابه دوختی ! جز باد خبرت نیاورد و جز شام ، کس اثرت نیافت . چه شد که عهد همکناری با کوه نشینان شکستی و خورشید چهره ! روی به باغ خیام گرفتی . خود دانی که اینجا را خبر از هیچ ، جز عشق و دانش ، نیست. کینه را در سرای ما ، جای نیست !

خیام ، بدان حال که فانوس به دست چپ داشت  و شعاع نورش ، راه می گشود، با دست راست ، ریش اش را نوازشی داد و لبخندی به لبان نشاند ، که حکایت از کمی شیطنت و شوخی با درویش بوالحسن داشت . پس به موازات بوالحسن گام برداشته ، از گوشهء چشم به وی نظرداشت ، تا پاسخی گیرد ، کنایات تیز و تلخ خویش را .

 بوالحسن، که پوست از روزگار بر گرفته ، و در انبان خویش ، کوهی از تلخ و شیرین ایام داشت ، لذت کنایات حکیم عمر خیام نیشابوری را ، نیک در می یافت . پس ، گام آهسته راند و گفت : (( ای مرد ! بر تو آفرین !! که تو درویشان بر دار ندیده ، بار ِ جهان به دار دیدی و این فقیر ِحکمتت ، چشم ، گشاده نشد ، جز با مرگ دوستان ... و صد افسوس ! ... حالیا ، راست گوئی ، دل گرفته از هیاهو ، بار غم به دوش کشیده ، به آستانت شتافته ام ، تا مگر کشتی شکسته ء دلم ، بر ساحل شراب حکمتت ، لنگر انداخته ، آرام گیرد.

- خوش آمدی بوالحسن ! سرای عمر ، دروازه ندارد . قفل دارد ، در دارد ، دیوار ندارد! پس از چهار جهت ، گرگ و باد ، آیند و روند ، و از زشت رویان ِ دلپاک گرفته ، تا خاکدلان ِ زیبا روی ، هر یک ، لختی ، بدان بیاسایند . هر کس گل آورد ، عشق برد . هر کس که دیده را آب آورد ، سبکبال و سبکبار رود . آنکس را که یاد خیام بدین سرای کشانّد ، یقین ، که مستی جاودانه با خویش برد !

 

***

 

پس از ورود ، خیام ، فانوس به طاقچه نهاد و شولا از دوش برگرفت .  میهمان را مجدد خوشآمد گفت و جای راحت داد . پس او را گفت : (( لختی بیاسای بوالحسن )) . سپس ، به اندرون شتافت و با ساغری و پیاله ای بازگشت . در کنار فانوس ، دو ظرف سفالین قرار داشت . در یکی ، کشمش بود و مغز گردو ، در دیگری ، چند گلابی و سیب . آنها را نیز ، پیش میهمان گذارد . آنگاه ، خویش دو زانو ، روبروی میهمان نشست و از ساغر ، پیاله ای شراب چکاند ، چکه چکه ، همچو قطره های باران  و بدست بوالحسن داد و چنین گفت : (( کهنه شرابی ست ، که انسان به خود خواند و ، ضمیر ، صاف کند . به قدر کفایت بنوش ! که مسافر حج ام و هزاران بلا در پیش . نیک می دانم ، که بر این سیاق ، که زمانه ره گزیده است ، در این سرای ، دگر بار ، خورشید شراب را ، طلوع ، کس نخواهد دید !

 بوالحسن ، لب به آتش عشق تازه ساخت . وانگه ، پیاله بر زمین نهاده ، سرشک ز دیده سترد .

- هان ! عمر ! ترا چه رفته است بدین سالیان ، که چشممان به رخسارت روشن نبود؟ تو کجا و بتخانهء عرب کجا ؟ در شهر نیز همین شایع بود ، که غریبانه ، خویش بر زبان راندی .

  - راست است بوالحسن ، راست است . جسم بر شتر نهاده ، عازمم . جان به نیشابور است. تا چه پیش آید و چه شود فردا را ، کس نمی داند !  هزار آرزو ، بدین سرزمین ، در آنی بباد رود و هزار اندیشه به آنی سوزد . قدر هیچ ، هیچکس نداند و ، قدر ِ آدمی ، بقدر زور بازو و تعداد درم اوست . چنین سرای ، چنین خوار و چنین حیات ، چنین زار ، حالیا ، حال نزار گرداند و اندیشه و حکمت را خوار . پس چاره چیست ، جز دم فروبستن ، یا خیمه در صحرا فروهلیدن و همنشین مار و عقرب بودن ، که بسا مهربانی توان  ز ایشان دیدن ، و زان چنان آدمیان ، نه هرگز ، لحظه ای نوشین ، چشیدن ! پس عزم سفر کرده ام ، بلکه رضای خدای ابلهان و هم ایشان فراهم آید ، آنگه ، اگر بود عمری به بقا ، باقی به آنچه نیمه تمام در حکمت و دانش است ، تمام گردانم ، و گر نبود جز بادم بدست ، پس ، بیادگار تراست ، و آنانکه در پی آیند ، نگاشته هائی را که ، مستی شراب دارند و ، عمق ِ قاموس ، و نامشان رباعی ست .

 

***

 

تاب مهتاب ، در همنشینی ابرهای گریزان ، رقاص شب عازمان و عارفان بیدار خراسان بود . نسیم ، در آغوش پنجره جسته ، پرده را نوازش می داد . آوای جیرجیرکان ، دستگاه دستان باد شبانه را کوک می کرد . خیام ، کام تلخ خویش ، به دو - سه مویز ، شیرین ساخت . پس بوالحسن را گفت ؛ (( به چه کاری کنون و در چه حالی و تراست چه فسون ؟ )) .

 بوالحسن ، پیاله را سیراب کرده ، بدست خیام داد . سپس ، دستار ز سر بر گرفت و بر زمین نهاد و گفت : (( خوشم که عمر را به باقی ، اگر باقی ست ، به زخم خنجر قلم ، نقش زنم . بر آنم که قصه سازم ، حکایت میر و خلق را . پس آن ، به یادگار گذارم ، هم آنان را که عقل  از پی آید و دانش فزون باشد . چونان تو رسم دارم آئین و کار ، زین پس ! )).

- حالیا شادکامم که بوالحسن را چنین نیوشم .

 - عمر ! حکایت کن ! شیخکان را بر تو عزت بود و احترام . از چه چنین آمد قیام و فتوای ، چنین تمام ؟!

- بوالحسن ! غریب پرسشی ست مرا ! چه کس به ز تو داند ، که این جماعت را ، چه مرام است و چه آئین ؟ مکتب ، به کذب استوار سازند و ، دین و مذهب ، به ریا . سپس بدین دو رشته ببافند چو عنکبوت ، دام را ، تا خلایق شکار آیند  و ، ایشان را کام ، تمام . به شهر آواز داده اند که : ((  خیام ، خیمه کفر بپا داشته ، جن و پری ، میهمان اویند ! پس ، روز شراب نوشد و شب با شیطان به بستر رود )). هر غروب به منبر روند و باز گویند فسانه ای غریب ، که : (( ارواح خبیث به چشم دیده اند که باغ خیام را به رقص و پایکوبی آمده اند و پیامبر به سخره گرفته اند !)) . دو- ده روز پیش ، به شهر بودم . خباز را نان طلبیدم به یکماه ، تا اجبار ناید مرا خروج از منزل مدتی ! خباز با دیدهء شک ، نان به پیش نهاد و کنایه گفت : (( عمر را میهمان بسیار است ، می دانم ! )). و مرا منظور آشکار بود که امام جماعت ، قصه ای تازه کرده است . چنین بود که تأمل را جایز ندانسته ، با خویش گفتم ، عزم حج ، شایع سازم ، بلکه قصد جانم نکنند ، هر چند که تلخ تر از شرنگ آمد مرا چنین نیت ، اما چه می توان کرد با چنین جاهلان و چنان جانیان ؟

 - و مرا اکنون پرسشی دیگر است ، که آیا به راستی ، حکیم را ، چنین سخت نماید به حج شتافتن ، و خدای را ، دیدار، تازه ساختن ؟

( حکیم را خنده آمد به سیمای ) - هان ! بوالحسن ! اگر جهان را توان ز روزن سوزن عبور دادن ، پس خدای را نیز توان خانه دادن !! محمد ، خدای را منزل داد ، تا تجار مکه را ، کسب به راه باشد و ، حمایت ِ ایشان ز دین جدید ، مهیا . گر غیر از این بود ، قدس را قبله نمی ساخت ، در ابتدا !

 دوم آنستکه ، طواف کعبه ، نقض غرض آید اسلام را ،  که مبنای قرار داد ، خدای ِ حی و حاضر را ، همه جا ! پس هر آن مکان ، کعبه است و ، هر جاست ، منزلگه خدا !

 این دو برهان ، ایشان راست ، که خدای باور دارند ! و اما ... سوم آنکه ، خیام را ، خیمه گاه  ،عقل است و دانش . وانکس را ، که دانش است و عقل ، چراغ ِ راه ، بر هر پرسشی ست ، کند و کاو واجب ، و هیچ را ، به هیچ ، حوالت نسازد ، و از پیش ، پاسخی را آماده نسازد پرسشی را ، مگر منطقش استوار سازد بر سنجش عقل و تأئید دانش . پس چو عقل از در آید ، خدای را علت جوید و دانش را به تأئید طلبد . چون چنان کند ساز ، چنین آید آواز ؛ هر معلولی ست را علت ، لیک جمع معلولها را نیاید یک علت ، که آید علل ، پس هستی را تفرق آید و علل جدا ، چون چنین شود ، تناقض آید وجود خدا ! علت العلل راست بی معنا ، که ماه را علت است چیزی و نیشابور را علتی ست دگر ! این شهر را علت ، صنعت نیشابوریان است و آن قمر را شمس ، علت . پس راه حقیقت ، نه چنین راهی ست ، که مبنای ، معلول و علت نهد . دیگر آنکه خدای را ز جنس هستی اش خوانم؟ ؛ که هستی راست ، آنی به آنی ، دگر ! این نفس که بر آمد ، یک خیام باشد و ، آن هواست که فرو ، خیامی ست دگر ! پس ثبات را ، بر تغییر، نتوان استوار ساخت . که اگر وجود او ثابت است ، جزء وجود نیست ، چونکه وجود را ، در تغییر ، وجود آید و ، معناست ، روا ! اگر نیست در این هستی و وجود ، پس عدم را ، چگونه توان خواندن ، عامل وجود ؟ که عدم را لغتی ست و مفهومی ، از برای درک وجود . در عدم ، وجود نیاید به سجود . حالیا ، هستی اش چگونه خوانم ، که جوز را جوز ، در خویش ، تواند دگر شود ، لیک نیستی اش ، به هستی ، کی ثمر شود ؟ آری ست چنین ! که خیام ، دهری خوانند و ، چون خدای خویش را ، صاحب دهر دانند ، پس خود ، مالک دین و دهر پندارند ، و توانا ، که هر حکم رانند و ، هر چه کنند ، بی آنکه عقل باشد و برهان ، یا نسیم ِ دانشی ، بر بام ِ ایمان !

 

***

 

 - سخنی ست نوشین ، که تلخی شراب زداید و مستی اش فزاید ! لیک  مرا پرسشی ست کنون ، که آزار زاید بسیار . گر بر این منوال است روال ، هستی چگونه دریابم ، بی آنکه چرائی اش دانم ؟

 - بوالحسن ! این سوال را جواب به یقین نتوان داد ، که یقین ، خود ، دین است و ، دین را ، باور است استوار ، حال آنکه دانش و عقل را ، فرض است و استدلال و تجربت مبنای ، که حقیقت ، مطلق نباشد و نیز کامل ، که گر چنین بود ، کارجهان به پایان رسیدی و هر چیز در عدم بودی . پس ، حقیقت امروز ، حقیقت امروز است و فرداست را حقیقتی دگر ، نه در نفی حقیقت ماضی ، که در تکمیل آن .

 گر چنین اساس نهیم ، می توانیم گفتن ، که ابهام ، در خلط مبحثی ست قدیم . اول ، درک هستی ست با همزادی ، که (( زمان )) نامش نهاده ایم . دوم ، درک هستی ست بر یک فرض ، که زمانش در میان نیست !

 فرض اول بر این قرار است که ، از جهت درک حرکت ! ( همچون درک کمیت و شکل ، با عدد و اندازه ، که زائیدهء ذهن آدمی ست ) ، با مفهوم استوار ساخته ایم  هم آنرا ، و این مفهوم نیست چیزی ، جز زمان . چون چنین قرار نهاده ایم ، پس ، پس و پیش قائل شویم حرکت را ، که در حقیقت ، نه پس دارد ، نه پیش ، نه آغاز دارد ، نه انجام ! آنرا که نه آغاز باشد و نه انجام ، تقطیع نتوان کرد ، که باطل است همچون تقطیع حرکت بر محیط دایره ، که گر چنین شود ، دایره دیگر دایره نباشد ، که منحنی ست ، و چون منحنی شود ، البته که چیز دیگری ست و ابتدای دارد و انتهای . پس ، در معرفت ِ واقع ، هستی مترادف است با حرکت ، نی زمان ! که زمان ، درک حرکت است در تقطیع ، نه در جوهر !

 فرض ثانی ، از اینقرار است که ، هستی ست را جوهر ، حرکت ! و چون حرکت را زمان نیست ، بلکه تغییر و شدن است ، پس هستی را زمان نباشد ، که توان ، آغاز و انجام قائل شدن بر آن . گر چنین قرار باشد ، خلقش نباشد و فنایش نیز !

هان بوالحسن ! ازخلط مفهوم و واقعیت ، نتوان دریافت حقیقت ، که حقیقت از جنس واقعیت است و مفهوم ، ز جنس ذهنیت . در ذهن ، استدلال ، سهل است و در عین ، سخت . اعداد و اشکال و زمان ، مفهوم اند و بکار آیند درک هستی محدود را ، لیک نه جوهر  را ، که حد ندارد و مرز نشناسد . هر چیز که خُرد آید را ، توان خرد کردن ، تا بدانجا که هستی اش وصل گردد به هستی ِ دگر ، پس ، آنچه هست ، شدن است ، نه بودن !

حالیا ، بوالحسن ! چنین است که تو امروز بوالحسنی ، فردا خاک و ، پسان ، آب و آتش و بخار و باد . پس ، بوالحسن همیشه هست ، تا هستی ، هست ! و چون هستی قدیم است ، پس بوالحسن نیز قدیم است نه حادث!!

 مرا ز طول کلام ، ببخش ! بوالحسن ... ، نیک دانی کنون ، که چراست مرا دشوار سفر، بسوی آنچه پوچی اش ، مراست آشکار ، و صرف بیهودهء عمر ، که توانش بکار گرفتن از برای فزونی علم و اشباع عقل .

 

***

شب فلسفی خورشید را ، شراب ، ارغوانی ساخت ...

 دو دوست ، پیاله می گرفتند و شام را غنی می ساختند . بوالحسن را ، اما ، مستی کلام خیام ، فزون بود . قهقهه را به خنده افزود و چنین سرود ؛ (( عجیب حکایتی ست حکیم ! دانشی مرد را به حج می فرستند و خر لنگ را به جنگ و ابلهان را حکومت دهند و احمقان را کرسی حکمت . تا چنین  است چرخش چرخ و گردش روزگار و دکان دین فروشان به کار ، البته که این لیل تیره را ناید نهار )) .

 خیام ز جای برخاست . به صندوقخانه رفت و با رختخواب بازگشت . پس ، بوالحسن را جای راحت داد و گفت : (( بوالحسن ! برخیز و به بستر ، آرام گیر . صبح هنگام ، شهر را تنها گذارم . باغ در اختیار توست . هر گاه عزم سفر به  قلاع باطن یا ترشیز نمودی ، کلبه را به دراویش واگذار تا بدان بیاسایند . اگر مرا بازگشتی در کار بود ، البته با توام قصه ها خواهد بود )) .

 - حکیم ، برقرار باد ! ما را ترانه هایت ، در گوش است تا بازگردی . اما مرا گوی ، که از چه برای خویش بستر نساختی ؟

 - تا سحر راهی نیست . می روم خورشید را رصد کنم !

- اما کنون شب است حکیم !

- می روم خورشید شب را رصد کنم ! شام را خورشید بسیار است ، تنها ، چشم باید گشود ...

 

20/7/1383