شراره های شصت وهفت!

(بخش - دوم)

اولین نام در شبانگاه قتل عام: "مریم گل"

وقتی هر از چند گاهی در ِ بند معروف ۸ زندان قزلحصار باز میشد و یک سری ِ جدید زندانی، باصطلاح برای تنبیه بیشتر به این بند منتقل میشدند، "حاج داوود رحمانی" رئیس لومپن قزلحصار دم در می ایستاد و با لات بازی و لودگی خاص خودش به صف بچه های تازه وارد تیکه میانداخت و میگفت: " نیروهای بالنده به پیش! اینجا منطقۀ آزاد شدَس، همه منافق و سر موضعند، برید به پیوندین به تاریخ!"... بچه های تنبیهی معمولآ از بندهای دیگر زنان در قزلحصار و یا مستقیمآ از اوین راهی این بند میشدند.

"مریم گلزاده غفوری" جزو یکی از همین سریها بود که اوایل سال ۶۲ به جمع ما در بند ۸ پیوست. او در سال ۶۱ بهمراه همسرش "علیرضا حاج صمدی" در ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر شده و به حبس سنگین محکوم گردیده بود. در همان اولین برخورد توجهم را جلب کرد، شاید بخاطر نام خانوادگیش بود چون همه ما میدانستیم که دو برادر دلیرش، صادق و کاظم، در سال ۶۰ بفاصله دو هفته تیرباران شده بودند. مریم همچنین فرزند دکتر علی گلزاده غفوری (دارای دکترای حقوق قضایی از دانشگاه سوربن فرانسه)، از روحانیون مترقی بود که در اولین انتخابات نمایندگی بعد از انقلاب، علیرغم تقلبات گسترده دزدان انقلاب، بعد از پدر طالقانی بالاترین رأی تهران را آورده بود ولی خیلی زود در اعتراض به سیاستهای ارتجاعی باند حاکم از آنان تبری جست و خانه نشین و منزوی گردید.

مریم جوانی آرام و متین با لبخندی دوست داشتنی بود. از آنجائیکه هم در سلول و هم در بند چند تا مریم داشتیم، برای انکه بتوانیم بچه ها را راحتتر صدا کنیم و مشکل مشترک بودن نام آنان را حل کرده باشیم در اینجور موارد فی البداهه با اضافه کردن یک پسوند، اسامی آنان را از هم تفکیک میکردیم. بنابراین وقتی مریم گلزاده وارد سلول شد بی اختیار با بچه های سلولمان مثل مهین قربانی، فریده رازبان، زهرا شب زنده دار... گفتیم "مریم گل!"، که او هم با لبخند زیبایش به علامت رضایت سر فرود آورد و از آن پس مریم گل صدایش میکردیم. همچنان که در اوین "مریم توانائیان فرد" را "مریم توانا" صدا میکردیم. همینطور "مریم - ش" از دیگر بچه های بند ۸  را هم "مریم شین" صدا میزدیم، گاهی اوقات هم که سر به سرش میگذاشتیم "شین جون" خطابش میکردیم! در ضمن "مریم شین" دانشجوی سالهای آخر دندانپزشکی هم بود، به همین دلیل گاهی اوقات برامون "چک آپ" مجانی دندان هم راه میانداخت! ابزار کارش هم فقط یک سنجاق قفلی بود که از وسط بازش کرده بود و با آن دندانهامون را چک میکرد به اضافه رهنمودهای لازم برای سلامتی دهان و دندان...چون در آن دوران دکتر بردن بچه های بند خودش مکافاتی بود و تا به حال ِ مرگ نمی افتادیم خبری از بهداری زندان نبود.

بندی داشتیم با حداقل امکانات، دائم تنبیه و زیر فشار مداوم... تازه اگر خوش شانس بودیم و به مکان و شرایط بدتری منتقل نمیشدیم، همانطور که مدتی بعد "مریم شین" بهمراه تعداد زیادی دیگر از بچه ها مثل مهدخت محمدیزاده، شهین جلغازی، دکتر شورانگیز کریمیان، ناهید تحصیلی، اعظم حاج حیدری، فریده صدقی، مریم(سارا) پاکباز، مریم محمدی، سپیده زرگر، مادر منصوره  و... به شکنجه گاه "قبر و قیامت" منتقل شدند و ماهها در جایی به اندازه قبر در بین تخته های چوبی با چشم بند و در سکوت مطلق مثل میخ به زمین چسبیده شده بودند.

سرانجام بعد از تغییراتی که در چهارچوب تضادهای درونی رژیم و در کادر سرپرستی زندانهای مرکزی ایجاد شد (رفتن باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری در زندان)، از اواسط سال ۶۳ بتدریج تمامی بچه ها از"قبرها" و بندهای تنبیهی و همینطور انفرادیهای گوهردشت به بندهای عمومی منتقل شدند و بدنبال آن رفرم و اصلاحات محدود و کوتاه مدتی در فضای عمومی زندانها شکل گرفت. مثلآ تعدادی از کتب علمی،تاریخی، فلسفی و.. و همینطور کتابهای درسی و تحصیلی دوره دبیرستان اجازه ورود به زندان گرفت. بچه ها هم که تشنه خواندن و تحصیل و مطالعه بودند.

از آنجائیکه تعداد زیادی محصل توی هر بندی داشتیم و طفلکیها امید داشتند که روزی در بیرون زندان شاید بتوانند ادامه تحصیل بدهند، برنامه فشرده درسی-آموزشی بوسیله خود بچه ها در دستور کار روزانۀ بند قرار گرفت و کلاسهای مربوطه نیز به ابتکار بچه ها در اتاقها، راهروها و هواخوری بندها براه افتاد. هرکس هرچه میدانست به دیگران آموزش میداد.

"مریم گل" دانشجوی رشته ریاضی بود، بهمین دلیل روزانه چندین کلاس آموزش جبر و مثلثات و هندسه و ریاضیات جدید داشت. او علیرغم گردن درد و کمر درد شدید ناشی از آرتروز حاد گردن،  که حاصل فشار و آزارهای مستمر دوران بازجویی و شرایط تنبیهی بود، با بستن گردنبند طبی و گذاشتن یک تخته چوبی در پشت کمرش، روزانه چندین کلاس کنار دیوار هواخوری و یا در سلول برای بچه های دانش آموز برگزار میکرد. وقتی میدیدم با آن سختی نشسته و داره برای شاگردان کلاسش با حوصله و با جدیت تدریس میکنه، توی حیاط بند ۴ که از جلوش رد میشدم، برای اینکه بخندانمش سر به سرش میگذاشتم و بهش میگفتم "آخه تو با اون گردن شکسته ات روزی چندتا قضیه هندسه و فرمول جبر باید ثابت کنی!؟" میخندید و میگفت "بچه برو کلاس رو بهم نریز!"...

کلاسهای مختلفی توی بند دائر شده بود و هر کدام از یکنفر تا چند نفر شاگرد داشت. "ناهید زرگانی" که دانشجوی شیمی و "شیرین حیدری" که دانشجوی داروسازی بودند هردو شیمی درس میدادند. "زهرا شب زنده دار" که دانشجوی پزشکی بود زیست شناسی درس میداد و "فرح" که دانشجوی مهندسی مکانیک بود فیزیک تدریس میکرد. "فریده رازبان" که فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی بود زبان انگلیسی آموزش میداد و "شهرنوش پارسی پور" نویسنده مترقی و "ژینوس" که هردو تحصیلکرده کشور فرانسه بودند زبان فرانسه تدریس میکردند و الی آخر... خلاصه همگی هم درس میدادیم و هم درس میگرفتیم، همه هم معلم بودیم و هم شاگرد، روزانه ۱۰ ـ ۱۲ ساعت برنامه مطالعاتی داشتیم چون میدانستیم که این فرصت و فرجه کوتاه خواهد بود و البته غنیمت، پس باید سریعآ تجدید قوا میکردیم!

آقای گلزاده غفوری پدر مریم به عنوان اعتراض به شرایط موجود هیچگاه به پشت در زندان برای ملاقات فرزندانش نیامد و تنها مادر آنان میامد. بهمین دلیل در همان ایام باصطلاح "رفرم"، پاسدارها یکبار مریم و برادر بزرگترش را که در بند مردان بود برای دیدن پدر، تحت الحفظ به یک مرخصی یکی دو ساعته بردند. وقتی مریم بازگشت بدورش حلقه زدیم و حال خانواده را پرسیدیم، در جواب گفت پدرش غمگینانه در اتاق خود در کنار طاقچه ای نشسته بود که روی آن عکسهای دو فرزندش (که درسال ۶۰ اعدام شده بودند) قرار داشت... حال سال ۶۴ بود، مریم و همسرش علیرضا حاج صمدی که محکوم به حبس ابد بود و برادر بزرگتر مریم هر سه در زندان بودند... ایکاش داغ و فِراق این خانواده به همین جا ختم میشد...

حدس ما درست بود و رفرم محدود زندان بسیار کوتاه. از اواخر سال ۶۴ سری به سری برای تنبیه مجدد روانه اوین شدیم، در آنجا نیز بارها و بارها در بندهای مختلف تنبیهی جابجا میشدیم و "مریم گل" هم طبق معمول در صف و سری اول تنبیه... ازبدو ورود به اوین ضرب و شتم بچه ها آغاز شد، یا بوسیله پاسدارهای هار و یا بوسیله خائنین تواب زندان. اینبار در داخل بند نیز امنیت نداشتیم. مسئولین رذل زندان، خائنین خودفروش را که انگشت شمار هم بودند اینبار علاوه بر جاسوسی، دستشان را برای هرگونه توهین و تهاجم به ما باز گذاشته بودند تا از طریق انان بعنوان آلت فعل دژخیمان، در داخل بند از زندانیان مقاوم باصطلاح زهر چشم بگیرند. توی آن شرایط بطور خاص در رابطه با بچه هایی مثل مریم گلزاده و منیره رجوی به دلیل موقعیت خانوادگیشان حساسیت بیشتری بود و فشارمضاعفی هم اِعمال میشد. بهر روی جمع ما نیز ضمن مرزبندی قاطع با توابین، بدفاع از خود و ایستادگی در مقابل آنان پرداختیم. حتی تا مدتها از گرفتن داروهایمان و وسایل ضروری فروشگاه و... که سردمداران زندان مسئولیتش را در آن مقطع به همین توابین آدم فروش داخل بند سپرده بودند، بعنوان اعتراض خودداری میکردیم.

سال ۶۵ شرایط زندان بسیار کاهنده و تحلیل برنده بود و وضعیت تآمینی بچه ها روز بروز بدتر میشد. بهمین دلیل جمع مجاهدین بند که منسجم تر بودیم تصمیم گرفتیم برای اعتراض به شرایط ناامن بند و انعکاس آن به بیرون زندان، دست به اعتصاب بزنیم و به ملاقات خانواده هایمان نرویم. برای اعلام این موضوع چند نفر از بچه ها را به نمایندگی از طرف جمع برای ملاقات فرستادیم که "مریم گل"، فرزانه (ضیاء میرزایی)، محبوبه (صفایی) و... در ملاقات این موضع بچه ها و علت اعتصاب را برای خانوادها توضیح دادند. خانواده ها نیز هرچند نگران و پریشان ولی مثل همیشه با جان و دل، خودشان را به آب و آتش میزدند و به هر دری میکوبیدند وتا به آخر پیگیر این مسئله میشدند، که معمولآ به دستگیری تعداد زیادی از آنان نیز منجر میشد.

بالاخره پس از چند ماه و بعد از مدتها کش و قوس، با جابجایی های بعدی دیگر توابی در بند باقی نماند و برای مدتی در داخل بند به حال خودمان گذاشته شدیم. تابستان سال ۶۶ در بند ۳۲۵ دوباره برنامه ورزش جمعی و تمرین و مسابقه والیبال بطور روزانه برقرار کردیم. "کاپیتان فروزان عبدی" عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، پیشتاز تمرینات و مسابقات والیبال ما در بند بود. "مریم گل" که گردن درد و کمر درد شدید داشت معمولآ بهمراه منیره (رجوی)، مادر اشرف (احمدی)، اعظم طاقدره (که بخاطر شدت شکنجه های دوران بازجویی بعد از سالها هنوز آثار و دردهای مداومش را با خود داشت)، مهین قربانی (بدلیل کمر درد) و... درزمره تماشاچیان ومشوقین بازیهای ما بودند. حتی موقع ورزش جمعی در صبح زود، او تنها در چند حرکت نشسته با ما همراهی میکرد انهم برای اینکه در برنامه جمعی بچه ها حضور داشته باشد. البته خوب میدانستیم دیر یا زود بهای سنگینی را برای این گونه فعالیتهای جمعی باید که بپردازیم...

پائیز ۶۶ بهمراه "مریم گل" و بسیاری دیگر از یاران به سالن یا بند ۳ اوین منتقل شدیم ضمن اینکه بخش بزرگتری از مجاهدین دربند به سالن ۱ (بند تنبیهی با اتاقهای دربسته) و سالن ۲ منتقل شده بودند. سالن ۳ ، بند تنبیهی بود با ترکیبی از بچه های مجاهد در یک جمع کاملآ منسجم و منظبط وسر موضع، و طیفی از بچه های مارکسیست با گرایشهای سیاسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمیخواندند و سرموضع محسوب میشدند و همینطور یک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهایی همبند که مورد احترام همه ما بودند. در بدو ورود به سالن ۳ بدنبال اعتراض به یک مسئله صنفی و فشار مسئولین زندان، تقریبآ تمام بند، بجز همبندان بهایی (که همواره یاور و حامی ما در بند بودند ولی لزومآ موضعگیری سیاسی نمیکردند)، دست به اعتصاب غذای طولانی زدیم که بیشتر از دو هفته طول کشید. بهرحال در موضعگیریها و حرکات اعتراضی خود گاه به خواسته هایمان در مقابل زندانبانان میرسیدیم و گاه مجبور به تغییر شیوه میشدیم. این رسم همیشگی زندانیان سیاسی بود که در نهایت برای مقابله و ایستادگی در این جنگ نابرابر از جان خویش باید مایه میگذاشتند.

 

در همان ایام اسامی تک تک بچه های مجاهد بند برای بازجویی خوانده شد واز همۀ ما سوالات مشخصی در مورد میزان حکم و نظراتمان در مورد سازمان پرسیده شد. بدون اینکه با هم از قبل مشورتی کرده باشیم تقریبآ همگی، اتهام و جرممان را مجاهد یا مجاهدین و یا سازمان گفته بودیم که در فضای زندان و سیستم قضایی رژیم در آن دوران به مثابه امضای حکم اعداممان تلقی میشد... سالها بود که پابپا و دوشادوش هم متحد و یکپارچه در مقابل رژیم غدار ایستادگی میکردیم و حالاهمچون تن واحد یک دل و یک جان شده بودیم. هر چند هیچکس نمیدانست که جلادان عمامه بسر،چه خوابی برایمان دیده بودند...

اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که بهر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نمیدانستم به کجا میروم و قضیه از چه قرار است، ولی چطور میشد از آنهمه گلهای در حصار و یاران با وفا جدا شد... در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند، تک تک آنها را در آغوش میگرفتم و میبوسیدم. از کدامیک باید خداحافظی میکردم؟ از اعظم (طاقدره) یا فضیلت (علامه) که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود، یا با مهری و خواهرش شورانگیز (کریمیان) که بر اثر شکنجه های سالیان به سختی در بند راه میرفت.

از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده میشدم، به "مریم گل" رسیدم قدش بلندتر از من بود، به گردنش آویزان شدم، خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چیزی بگویم که بخندد اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشک میریختم، همانجور که بهش چسبیده بودم و اشکهامو پاک میکرد گفت "باز که بچه کلاس رو بهم ریختی!"... به دوست خوبم مهین قربانی رسیدم، دانشجوی دانشگاه تربیت معلم، طبق معمول دو تا مشت آروم به شانه های همدیگه زدیم و روبوسی کردیم، همانجور که همیشه با هم روبرو میشدیم. مهین از خانواده ای زحمتکش و دختری مقاوم، فروتن و خودساخته بود. عادت نداشت احساساتش را بسادگی بروز بده، فقط با لبخندی همراه با حلقه ای اشک در چشمان درشتش گفت " ۷ سال با هم بودیم و قرار بود تا آخر با هم باشیم، پس مارو فراموش نکن"، در جوابش گفتم مطمئن باش هر جای دنیا هم که باشم در کنار شماها هستم... به منیر (رجوی) رسیدم با همان متانت همیشگی، با صورتی خیس بوسیدمش، زیر گوشم زمزمه کرد امیدوارم هرچه زودتر بتونی برادرت را ببینی و سلام من را هم به "مسعود" برسون و بگو که همیشه در قلب منی و خیلی مشتاق دیدنش هستم. با بغض گفتم خودت بزودی میایی و شخصآ اینکارو میکنی (اشاره من به اتمام حکمش در ۳ـ۴ ماه بعد یعنی آبان ۶۷ بود)، با لبخند تلخی گفت فکر نمیکنم با این نام فامیلی اینها دست از سر من بردارند... منیر واقعآ حق داشت او یک گروگان مظلوم ولی سرفراز بود...

فریبا عمومی را که هرازگاهی ترنم نغمه های زیبایش مونس لحظات شادیمان بود در آغوش گرفتم و بوسیدم، او بعد از شهادت خواهر بزرگترش "منصوره" در زیر شکنجه، تنها فرزند خانواده اش بود و پدر و مادر داغدارش هفت سال متوالی برای ملاقات او از اصفهان به تهران میامدند. فردین(فاطمه) مدرسی هم که از کادرهای حزب توده بود، طبق معمول ساده و فروتن با موهای سراسر خاکستری توی صف بچه های بند برای خداحافظی ایستاده بود، او مدتها بود که زیر حکم اعدام قرار داشت. بوسیدمش و برایش آرزوی سلامتی کردم، میدانست که چقدر نگرانش بودیم... در ورای همۀ اختلافات خطی و سیاسی، آنجا همۀ ما رودروی رژیم سرتاپا جنایت، در یک صف و هم بند بودیم. (4)

صف بچه های بند همچنان ادامه داشت، می بوسیدمشان وبا یکدنیا خاطره از تک تکشان عبور میکردم، میترا اسکندری، شهین پناهی، مهین حیدریان، محبوبه صفایی، سپیده(صدیقه) زرگر، ملیحه اقوامی، فهیمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، فرنگیس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، مری دارش (5)، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی دهکردی، مریم ساغری، مهناز یوسفی، مریم توانائیان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طیبه خسروآبادی، رفعت خلدی، آفاق دکنما، ...

بعدها فهمیدم که وقتی نهایتآ حکم اجازه خروج موقت من از طرف دادستانی صادر و به زندان میرسد، "حسین زاده" مسئول اوین که همیشه تأکید میکرد هیچکس از سالن ۳ پایش به بیرون نخواهد رسید، ظاهرآ برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳ به مدت دو روز به انفرادی فرستاد و بعد هم ۴۸ ساعت به سالن ۲ منتقل کرد تا از آنجا حکم مرخصی من از زندان اجرا گردد... آنشب توی سلول انفرادی با همان لباس و مانتوی که بوی عطر عزیزان همبندم را میداد تا صبح بدیوار تکیه دادم و بی صدا سوختم و اشک ریختم... نمیدانم چرا ولی خیلی نگرانشان بودم... شاید هم فکر میکردم دیگر آنها را نخواهم دید... هنوز هم آن مانتو را به یادگار دارم...

وقتی درمرداد ماه، فرمان و فتوی قتل عام زندانیان سیاسی توسط جلاد جماران صادر شد، زنان مجاهد خلق پیشقراولان آن کاروان پر شکوه شدند. آنها بر سر جوانی و جان خویش چانه نزدند و در مقابل فاشیسم مذهبی سر فرود نیاوردند... از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین هیچکس زنده نماند تا جزئیات داستان آن نسل کشی را برای نسل فردا تعریف کند. "آنان چون تنی واحد بودند و همه با هم رهسپار شدند".

دوستان همبند مارکسیست بعنوان شاهدان آن جنایت در خاطرات خود از آن ایام نقل میکنند که شروع و آغاز آن قتل عام هولناک در شبانگاه ۴ مرداد و با احضار اولین دسته از زنان مجاهد خلق انجام گرفت و اولین نامی که خوانده شد "مریم گلزاده غفوری" بود (6)... روزهای متوالی بچه های مجاهد را به تناوب و دسته دسته از بند خارج میکردند که دیگر هیچوقت برنمیگشتند... تنها مجاهدی که در بند ۳ جا مانده بود مهین قربانی بود. او که سمبل بردباری و خویشتنداری انقلابی بود حالا در فِراق یارانش سخت بی تاب و گریان و تنها آرزویش "رفتن" بود... وقتی بالاخره نامش را خواندند بسرعت آماده شد و "دوان دوان" به سوی یاران سر به دارش در کاروان عشق شتافت...(7)

شنیدم که پدر "مریم گل" هنوز بعد از سالها رفتن گل مریمش را باور نکرده، شاید حق داشته باشد، آخر ما هم هنوز بعد از اینهمه سال پرپر شدن "مریم گل" و هزاران گل زندانی دیگر را ظرف چند روز و چند هفته باور نکرده ایم. بهمین دلیل "نه می بخشیم و نه فراموش میکنیم" و تا ابد تکرار میکنیم:

"خمینی ای غارتگر باغ گلها، ننگ و نفرین ابدی بر تو و همدستان تو باد"

 

 

مینا انتظاری

mina.entezari@yahoo.com

mina_alef@yahoo.com

 

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پاورقی ها:

1-     بخش اول این نوشتار، "شراره های شصت و هفت"، که به یاد مریم و رضا محمدی بهمن آبادی، نگاشته شده دربسیاری از سایتهای اینترنتی درج گردیده (دیدگاه، طلیعه سپیده دمان، گزارشگران، آفتابکاران، آشتی، ایران لیبرتی، روشنگری، بولتن، کانون هنرمندان در تبعید، آزادگی، سازمان زنان مترقی، ایران آزاد، روزنه، ایران اس او اس، خاوران، پیک ایران..)، که دو لینک آن از این قرار است:

   http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=14374

   http://www.talieh-sepidedaman.com/Siasi/sharareha1.htm

 

2-      در قتل عام تابستان ۶۷ تمامی زنان مجاهد سالن ۳ اوین در مرداد ماه بدار آویخته شدند. دلاوران سر به داری همچون: مریم گلزاده غفوری، فضیلت علامه، اعظم طاقدره، منیره رجوی، مهری و شورانگیز کریمیان، مهین قربانی، فریبا عمومی، میترا اسکندری، شهین پناهی، مهین حیدریان، محبوبه صفایی، سپیده(صدیقه) زرگر، ملیحه اقوامی، فهیمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، فرنگیس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی دهکردی، مریم ساغری، مهناز یوسفی، مریم توانائیان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طیبه خسروآبادی، آفاق دکنما...

 

3-     یکی از دوستان فدایی همبندم از قول مجاهد شهید "مهین حیدریان" نقل میکند که مهین در آخرین روز حضورش در بند و قبل از پیوستنش به کاروان قتل عام به او میگوید: "..اگر روزی از شهر زادگاهم اراک گذر کردی پیغام مرا به خانواده ام برسان و بگو که این راه انتخاب خودم بود..."

 

4-     فردین(فاطمه) مدرسی عضو هیئت تحریریه حزب توده که چند سال زیر حکم قرار داشت، سرانجام در سال ۶۸ به کاروان شهدای خلق پیوست.

 

 

5-     "مری دارش" از اعضای حزب طوفان و از همبندان خوبمان در زندان بود که سالها شرایط سخت زندان را تحمل کرد. ولی چند سال بعد از آزادی در یک تصادف اتومبیل در ایران کشته شد.

 

6-    کتاب "یادهای زندان" نوشته فریبا ثابت، انتشارات خاوران سال ۱۳۸۳ - در صفحه ۹۸ـ۹۹ چنین نقل میکند:

     " ۴ مرداد است. هوا هنوز کاملآ تاریک نشده، در آهنی بند به صدا در میاید. کمی بعد باز میشود. سه چهار پاسدار زن، چادر بر سر وارد میشوند... با یکدیگر پچ پچ میکنند و می خندند. محمدی نگاهی تمسخرآمیز به زندانیان میاندازد و در گوشی چیزی به جباری میکوید. جباری نیشخندی میزند... صدای محمدی سکوت مرگبار بند را میشکند – مریم گلزاده غفوری، فضیلت... فریبا... فرزانه... با چادر و چشم بند زود آماده شوند. هر چهار مجاهد محکوم به حبس ابد. از حکم سنگین ها شروع کرده اند. صدایی از کسی بر نمی آید... محمدی دوباره فریاد میکشد: مریم... فریبا...- به سوی اتاقها چند قدم جلو میایند. هر ۴ نفر حالا در راهرواند. مریم، مثل همیشه لبخند بر لب دارد. گوئی میخواهد خداحافظی کند. به کجا میبرندش؟ چرا میخواهد خداحافظی کند؟..."

 

7-     همان منبع صفحه ۱۰۳ـ۱۰۴:

     "تقریبآ همه مجاهدین بند ما را برده اند. بعضی از اتاقها که تعداد مجاهدین زیاد بود تقرببآ خالی شده است. اما هنوز مهین را صدا نزده اند. غمگین و افسرده است. گیسوان اش بیش از گذشته سفید شده اند. بیشتر در حال قدم زدن است و با کسی حرف نمیزند و اغلب در اتاق میگرید... بچه ها سعی میکردند او را دلداری دهند. اما مهین تنها یک آرزو داشت «رفتن»! -صدایی در بند می پیچد: «مهین»! چشمان آخرین مجاهد بند ما برق میزند. احساس آسودگی میکند. به سرعت به اتاقش میرود. چادرش را بر میدارند، حتی حوصله جمع کردن لباس هایش را ندارد. عجله دارد، میخواهد به آنهایی که رفته اند بپیوندد..."

 

8-     همسر با وفای مریم گلزاده، "علیرضا حاج صمدی" نیز در مردادماه ۶۷ سربه دار شد.

9-     آخرین حکم مریم در مقطع قتل عام دوازده سال حبس بود.