دلشوره آیینه

 

زن رو به آینه تکیده. بچه وغ می زد و زن بی اعتنا به پنچره خالی و شهر خالی تر از آن می اندیشید.

مرد رو به زنش ایستاد. زن نیمرخ شد. نیمی سرخ، نیمی زرد.

-هانی چه زیبا شدی!

بچه بی تابی می کرد و زن هیچ نمی جنبید از ترک نگاهش.

مرد با عصبانیت داد زد: مگه نمی شوی، بچه خودش را کشت.

دهانش باز و بسته می شد،انگار داشت حرف می زد. چین دور لبش گشوده شد. لابد می خندید

بعد بازتر شد. زن می گفت چه مضحک است، او نمی داند که دیگر نمی شنوم.

مرد دستانش را تکان می داد. انگار داشت از مسائل مهمی حرف می زد. به این فکر خندید. مرد هم با حرارت بیشتر ادامه داد. وزوزها کنار رفتند.

-         آقا! دمت گرم. جیگرم خنک شد. لامصب اونقدر بد جوری پیچید جلوی ماشین که اصلا نفهمیدم چی شد؟ فقط ترمز کشیدم و یکدفعه....

زن باز مبهوت پنجره است. بچه از فرط گریه بی حال افتاده است.

-         حمید صدای اون تلویزون کم کن.

-         مسابقه فوتباله، اونم تیم محبوب من. یه کمی از اون تخمه که خریدم بیار. دستت درد نکنه یه چایی هم بریز.

چشمانش شور می زد. موج موج نگاهش می جوشید و گونه اش را خیس می کرد.

.

.

.

-         دلم می خواست بچگی های بچه مو ببینم.

ننو در تکان باد بود و پنجره. صداها قطع شده بود.تصویرها هم. هیچ چیز بر جای نمانده بود.

اما زن هنوز در قاب آن آیینه بوی بابونه می داد و سجاده عطر پونه.

مرد خشمگین، مشتش را روی میز کوبید.

-         معلوم هس چه مرگته؟ یه ساعته دارم صدات می کنم. پشت اون پنجره چه خبره؟

سوزش سیلی، انعکاس صدا را چند برابر می کند. بچه همچنان گریه میکند. دهان مرد به طرز فجیعی باز است. خطوطش در هم می رود. انگار رستاخیز کلمات است.

نیمه اسفند سوخت. سوزش غریبی بود.

-         دلم می خواست بچگی های بچه مو ببینم. دلم می خواست بغلم می کرد و منو صدا می زد. ما...ما...ن....

انگشتش را روی شیشه ویترین مغازه ها می کشید و می گفت از این... از اینم می خوام.... و من همه قاقالی های دنیا را برایش می خریدم. روی همین سرسره های داغ دوباره کودک می شدیم و با هم تاب می خوردیم تا وسعت آسمان....

ننو خالی است و کوچه و پنجره. تنها یک سوزش غریب روی گونه هایش جا مانده.

پسرک هنوز در قاب کوچک دیوار سه ساله است و زن نمیداند سال بعد این نیمرخ چه شکلی است؟

-         اگه در خیابون ببینمش، نمی شناسمش. اخه کوچیک بود که از من گرفتنش. هفت ماهش بود. هیچوقت سراغش نيومد. نه دنبال من نه دنبال اون.

-         .

-         .

-         .

صدای مبهمی به گوشش رسید

یکی از معضلات بزرگ جامعه امروزی، بلوغ زود رس دختران است و اینکه دختران ما در مقطع ابتدایی مثل مادرانشان می شوند. به عوض بازی و تحرّک، مشغول گفتگو می شوند و همین امر باعث بوجود آمدن بسیاری از این مشکلات می شود، جسمی، جنسی.... دخترکی که کودکی نکرده در بزرگسالی قطعا دچار ناراحتی های روحی و روانی می شود و همیشه وابسته به دیگران......

پیچ رادیو را می بندد. دیگر وزوزها قطع شده اند. تنها آسمان از پرده سرمی رود. زیر پنجره، باز غوغای دست فروشان است و بوق ممتد ماشین و حرکات گیج مردم.

-         در دشت..... در دشت......

-         خانوم هفت حوض می رین؟ بفرمایین اون ماشين جلویی....

-         علی نوبت من بود.

-         از راه نیومده می خوای همه رو بگیری...

بحث بالا مگیرد. زن پرده را می کشد و پوست دیوار و حنجره خودش را.

چشمانش شور می زنند. باید پژواکی باشد تا ترک این سکوت را بشکند.

.

.

.

-         چند وقته عده نگه داشتی؟

-         یازده سال.

نگاهها روی دستانش سوزن می شود. چادرش را بیشتر روی پیشانی می کشد. اما هنوز از یک بغض ناگهانی پر است.

-         بچه هم داری؟

-         یه پسر.

منشی دادگاه در حال قرائت متنی است برای مصاحبه. صدایش از درز در تو می اید.

متاسفانه بچه های طلاق، بالاترین امار بزهکاری را دارند. حتی بیشتر از کودکانی که پدر یا مادر خود را از دست داده اند... این بچه ها هرگز نمی توانند به ان تعادل روانی دست یابند...

ناقوس ها رد سرش بنگ بنگ می کنند. گهواره جنبانی شده و دنیا را می خواباند. باد باز در تکان است و درخت و دیوار و روزنه.

-         تا الان شوهر نکردی؟

-         نه!

-         زن باید همیشه یکی ضبط و ربطش کنه. اعتبار زن به مردشه، حتی اگه یه چوب خشک باشه.اما نبودنش خیلی بده. هیچ خونه ای راحت نمی دن. همه به چشم یه غاصب بهت نگاه می کنن...

باز گوشهایش پر از وزوز است، انقدر که سرخ می شود و تنش گر می گیرد و تکه تکه جگرش را پرت می کند.

-         این پولو حاج اقا دادن برای حمام و اصلاح ابرو، گفتن فردا بیایین اینجا تا یه صیغه براتون بخونن.

دستانش فواره خیسی شد و از نگاهش سرازیر و روی گونه مرد، مرطوب ماند.

                                                                                                           شیدا محمدی