"برای زهرای زيبای کاظمی"
در کدام بيغوله ی جنون و تباهی بود زهرا جان که سنگفرش هزارساله ی نادانی به خون تو آغشت؟ در کدام پستوی تو در توی توهم مردی يا مردانی از سلاله ی ناميمون نامردمی که حريم آزادگی ات را آلودند؟ و من نخواندم نخواستم که بخوانم که چگونه و چسان؟؟ و نخواستم که بدانم چرا؟ زيرا خوب می دانستم اين داستان هراس تکراری تر از آن است که باز بگوييم.
و خدا سال می گذرد و اين موميايی گـَنده بوی تعصب نه می پوسد و نه می ميرد و ما عروس حجله ی نفس گيرش می شويم هر روز و هنوز زهرا جان.
و نخواستم که بخوانم با تو چه کردند چون قلم در دست تو شمشير بود و گردن افراشته ات پرچم در اهتزاز دشمن
و زبان گويايت را خنجری می ديدند در نيام و آزادگی ات را ماده شيری در کنام
و می هراسيدند از تو و می هراسند از ما زهرا جان و تشنه اند به خون مان
وقتی مردانی که دوستت می دارند لبانت را می بوسند و آنگاه با جوالدوز قدرت می دوزند و دست های بلورين ات را می بوسند و آنگاه قلم را از آنها می ربايند و سرو قامتت را يکی دو وجب کوتاه تر می خواهند ...
هراسی نيست زهرا جان خون تو هزار زهرای زيبای ديگر می سازد
خون تو آری . . .
شيرين رضويان اوت 2003 لندن
|