به نام عشق، که نام ديگر آزادی ست.

پيشکش به اکبر گنجی و همه ی  زندانيان سياسی سرزمينم

شکوه ميرزادگی

 

    از جاده باريکی که بيدهای مجنون چترش شده اند می گذرم. دست های لاغر و شکننده ی مجنون بر زمين رها شده است. تازيانه ی نور، آن ها را می نوازد،  بر من می تابد و  از من می گذرد.

    فکر تو لحظه ای آسوده ام نمی گذارد. بی اختيار و بی وقفه روزها را و هر آن چه را که می شود شمرد می شمرم، همه ی خط ها را، همه ی درخت ها را و همه ی گل های آفتابگردان را.

ـ ده روز است که چيزی نخورده ای. رنگت ديگر حسابی پريده. لازم نيست خودت را اين همه آزار دهی. تو که اين همه سخت گير نبودی.

فرز وچابک برمی گردد، به من نگاه می کند و دست بر سينه اش می گذارد:

ـ«عشق آمد و کرد خانه خالی / برداشته تيغ، لاابالی...»

گفتم: درست است، اما می تواني صبر کني. همه صبر می کنند، دوستانت را ببين، سال هاست که صبر کرده اند و باز هم صبر می کنند. می گويند صبر کار خوبی است...

شانه بالا می اندازد و روی به سويي می گرداند:

ـ «نه صبر بود نه خورد و خوابم/ تا آن چه طلب کنم بيابم»

به آرامی می گويم: بيست روز است که لب به غذا نزده ای. همه جا از تو می گويند. بعضی ها فکر می کنند که عقلت را از دست داده ای. چرا خودت را بر سر زبان ها می اندازی؟

می گويد:

ـ چرا نمی فهمی؟ من عاشق ام، عاشق!

ـ هيس ! هيس ..خوب نيست.

می گويد:

ـ  «در عشق شکيب کی کند سود / خورشيد به گِل نشايد اندود...»

ـ هيس، هيس.  بيست و پنج روز است چيزی نخورده ای... سی روز است، سی و پنج روز است. همه برايت دست به دعا برداشته اند. همه می گويند از خدا بخواهی که از اين شوريدگی به در آيی. بلند شو بلند شو و از خدا بخواه. به او بگو: «رحمت کن و در پناهم آور / زين شيفتگی به راهم آور.»

می خندد و روی از من بر می گرداند و ديگر به التماس هايم توجهی نمی کند.

سی و هفت روز است، چهل روز است، چهل و پنج روز است. ديگر می ترسم روزها را بشمرم. از فکرش هم می ترسم. جاده دارد به شب می رسد، نور ها ديگر به سختی از ميان دست های بيدها بيرون می آيند، سياهی زير چشمانت  به سايه روشن های غروب های مه آلود ميماند و نگاهت به دو نقطه ی نورانی ـ همچون دو خورشيد که از دورترين سرزمين ها بتابند.  نورش دارد کورم می کند. اين همه نور از کجا به چشمان تو آمده که وقتی نگاهشان می کنم آتش می گيرم؟

برگ ها را می شمرم: يک، دو، سه ..... چهل و هفت روز...!. بس است ديگر، بس است.

لبانت تکانی می خورد. به زحمت از لای آن می شنوم: «ای بيخبران ز درد و آهم / خيزيد و رها کنيد راهم...»

می خواهم دستت را بگيرم اما به چشم هم زدنی به آن سوی دنيا می روی. دستانم تا آن سر دنيا کشيده می شوند و به تو نمی رسند.

بر بيابان های تلخ فرو می افتی، تن لاغر و شکننده ات را بر راهروهای سفيدپوشی می کشند که سياه پوشانی با انگشت های اشاره تو را دعوت به سکوت می کنند.

به زنان سفيد پوشی که گيسو ندارند می گويم:

ـ شما کاری کنيد! به حق گيسوانتان که دارد بر باد می روند کاری کنيد! به حق تن هاتان که بی آفتاب پوسيده می شوند کاری کنيد!

روی می پوشانند و انگشت بر دهان می گيرند: هيس...!

می دوم، به خيابان می روم، و به شاعران و کاتبانی  که با پشت های خميده بر گذرگاه های دل شکسته خط بيهودگی می کشند می گويم: شما کاری کنيد، کاری کنيد ...قلم های شکسته شان را نشانم می دهند و می گريزند.

مردان پشت پنجره های تنهايي نشسته اند و گريه می کنند. به آن ها می گويم برخيزيد، کاری کنيد. زبان های بی رنگشان با هر هق هقی سرخ می شود و می سوزد.

غروب بدجوری دارد فرو می افتد و هنوز، شب نشده، جيرجيرک ها آواز تاريکی را شروع کرده اند. اما هنوز می توانم بشمارم، سنگ ها را می شمرم، سنگ های سفيدی را که حتی در تاريکی برق می زنند:  پنجاه و يک روز، پنجاه و سه روز، پنجاه و پنج روز... امروز پنجاه و پنج روز است..

باز می گردم. از راهروهای سفيدپوش می گذرم. شيشه های شکسته سرُم سطح راهرو ها را پر کرده است. به اتاقت می دوم. هنوز لای چشمانت باز است و هنوز دو نقطه نورانی مرا به آتش می کشند.  می گويم:

ـ عشق را رها کن، گم می شوی. گم خواهی شد.

لبخندی لب های خشک  ترک خورده ات را تکانی می دهد:

 ـ«من گمشده ام، مرا مجوييد / با گم شدگان سخن نگوييد»

 روی از من و از آسمان برمی گيری و چشم فرو می بندی.

می گويم:

ـ چشمانت را نبند، باز کن، باز کن، چيزی بخور، چيزی بنوش... با من سخن بگو…

و تو تنها عشق را تکرار می کنی:

ـ «گرچه ز شراب عشق مستم / عاشق تر از اين کنم که هستم...»

می گريم، می نالم، و می شمرم، پنجاه و پنج، پنجاه و شش، پنجاه و هفت... پنجاه و هفت روز..

و می شنوم که جهان دارد با شمارش من چيزی می گويد. گوش می دهم. مثل صدای پيچدن باد در علف است، مثل افتادن آب در گردش رودخانه، مثل نشستن موج بر ساحل، مثل  آوازی که هزاران نفر با هم بخوانند: «... عاشق تر از اين کنم که هستم،.. عاشق تر از اين کنم که هستم،.. عاشق تر از اين کنم که هستم...»

صدا هر دم اوج می گيرد اما در هر اوجی نرم تر و سبک تر و آرام بخش تر می شود. می دوم و پنجره را باز می کنم و با آن ها همصدا می شوم: «عاشق تر از اين کنم که هستم...»

به سوی من برمی گردی و از لای چشم به پنجره نگاه می کنی و آرام آرام چشمانت را می گشايي و سرت را اندکی بالا می گيری. حالا چشمانت به تمامی گشوده شده است. می بينمشان که دو گوی نورانی می شوند، دو خورشيد شگرف که همه ی جهان را در خود می گيرند. بر می خيزی. چون آفتابی که مه را بشکافد از راهروهای سفيدپوش می گذری. بر سنگفرش ها پا می گذاری و از ميدانی که نام عشق را برخود دارد بر رودخانه ی خيابان ها و گذرگاه ها جاری می شوی.

صدای قدم هايت از لابلای بيدهای مجنون می گذرد و با عطر درختان سنجد در می آميزد و تا عمق آسمانی می رسد که کم کم به ستاره می نشيند.

دنور – هفتم آگوست 2005