سیمرغ به احمد باطبی و اهتزازِ پیراهنِ خونین و آن شجاعتِ رشک انگیز
یک شب ز شکیبم دلِ شکاک بگریید
بر سیمِ سخن روحکِ هتاک بخندید
وز غربت ما طُرفه ی انکار برآمد
از آینه صد تُحفه ی عطار درآمد
از ذهنِ برهنه شبِ ما گشت منور
من او شدم او من همه گشتیم مصور
از صورت و معنا شده شفاف در ابعاد
با بوسه و رقص آمده دلدار به میعاد
سیمرغِ من و او چو شمایید بیایید
از خانه و جان گردِ تکبر بزدایید
این هرزه گیان را چو بروبید به بادی
وان خانه خیابان شود از شورش و شادی
آیینه ی آزادیِ فردا به کف افتاد
هان هلهله کن دل که بر اندام تَف افتاد
این آینه از دست مداریم و بخوانیم
زنگار نگیرد دل اگر آدمیانیم
چو صیقل زند این عقل، درون را و برون را
بیرون کند از خانه مگر ظلمِ فزون را
رضا بی شتاب |