نشریه آرش شماره
 
محمود خلیلی                                                                                         

تلخی دیدار

 

شاید بشود ملاقات را تنها کانال ارتباطی،عاطفی یک زندانی با دنیای خارج از دیوارهای سرد سلول و زندان دانست که زیباترین ترانه ها را می توان برای آن سرود. اما همین کانال ارتباطی و حیاتی و بیان حوادثی که بر یک خانواده گذشته است گاهی چنان تلخ و دردناک است که ترسیم آن غیر ممکن و سخت می شود. از این زاویه است که می بینیم برخلاف تصور همگانی، زندانی نه تنها از بعضی از این دیدارها مسرور و شاد نمی گردد بلکه غمگین و مضطرب از این لحظه ها یاد می کند و ترجیح می دهد همچنان بدون ملاقات باقی بماند. البته برداشت ها و تجربیات متفاوت است و قضاوت در این مورد گاهی دور از ذهن.

من در نوشته زیر، با بیان دو ملاقات، در دو شرایط متفاوت، تلاش دارم این وضعیت را ترسیم کنم و در این خصوص مطلق نگر نیستم. شاید عزیزان دیگری باشند که با تجربیات مشابه نظرات کاملا" متفاوتی را بیان کنند.

 

گام اول:

بعد از نزدیک به دوسال حکم گرفتم و با کوله باری از اندوه و تجربه به زندان قزل حصار منتقل شدم. اندوهی که در فراق یاران از دست رفته ام و رفقای عزیزی که در این مدت شب و روزمان را در یک اتاق درب بسته 36متری گذرانده بودیم، در دل داشتم و کوله باری از تجربه اگر چه اندک ولی در آن مقطع و مدت، بس مهم و گرانبها و حاصل 21 ماه زندان، از دستگیری گرفته تا باز جوئی، از شکنجه گرفته تا دو باردادگاه، از لحظه های تلخ وداع با عزیزان تا شور و شوق گرفتن حکم که این قسمت در آن مقطع تا حدودی مایه تعجب مجیزگویان رژیم بود.

در این مدت بنا به هر علت و برداشتی که شاید ضرورت بیان آن در این مطلب نباشد ممنوع الملاقات بودم و تنها 2 یا سه بار نامه ای بی پاسخ از طرف من به خانواده ام نوشته شد و با دریافت نشانه ای از آنها مطلع بودم که از من نشانی در این وادی عاشقان دارند. البته طی تمام این مدت به لطف رفقای عزیزی که امروزگرد خاکشان عطرافشان گورستان های بی نام و با نام ایران است یا سپیدی این گرد بر رخسار عزیزشان سایه افکنده است هیچگاه کمبود مادی (لباس و پول) را احساس نکردم.

در زندان قزل حصار هنوز دوران خدائی حاج داود رحمانی با قیامتش سایه بر بند یک واحد یک نیانداخته بود و حکایت من با رفقای هم سلولیم همچون اوین برقرار بود، بطوری که هر کدام از این عزیزان بعد از ملاقات و دریافت وسائل، اول به سراغ من می آمدند تا آن چه را که احتیاج دارم بدون اینکه خودشان دیده یا انتخاب کنند، من بردارم و انتخاب کنم، البته هم در اوین و هم در قزل خانواده برای من وسائل اولیه را ارسال می کردند که گاهی به دستم می رسید و گاهی هم از آن ها نمی گرفتند. در این میان اتفاقاتی جالب نیز رخ می داد. از جالب ترین این کارهای رفقایم، کار رفیقمان «طولانی» بود. او که یک دوره کاپیتان تیم ملی بسکتبال ایران بود و با قدی بیش از دو متر، و هیکلی ورزیده اصرار داشت یکی از تی شرت ها یا پیراهن او را بردارم که خود مایه تفنن و مزاح بود! تا اولین دیدار در قزل حصار، من 2 نامه به خانواده ام نوشتم که هر دو به دست آن ها رسیده بود.

روز شنبه 16 مهر روز ملاقات بود و همه هم سلولی ها و هم بندی ها در تکاپو و تدارک ملاقات بودند. شاید آخرین سری ملاقات ها بود بعد از دومین یا سومین گروه ملاقات متوجه شدم پیرزنی با سماجت خودش را دو بار به سالن ملاقات رسانده و با زور پاسداران از آنجا خارج شده است. برایم جالب بود و کنجکاوی ام را برانگیخته بود که بدانم این مادر، مادر کدام یک از بچه ها است. چون تصوری از ملاقات نداشتم بی خیال همه چیز از روی تخت طبقه سوم حیاط زندان را که در قرق توابین بود، تماشا می کردم. در افکار خودم غوطه ور بودم، با داد و بیداد بچه ها که اسم مرا صدا می کردند به خودم آمدم و از تخت پائین آمدم. تازه متوجه شدم که این همه هیاهو برای این است که اسم مرا هم برای ملاقات خوانده اند. با عجله لباس پوشیدم و در حالی که دلهره داشتم به سمت زیر هشت رفتم. رفیق عزیزم مهدی دائی هم با من بود. وارد سالن ملاقات شدم و توی کابین قرار گرفتم و منتظر ماندم. درب مخصوص خانواده ها باز شد و من مادرم را جلو همه دیدم. سعی کردم با تکان دادن دست او را متوجه کابین خود کنم ولی دیدم او به آرامی جلوی یکایک کابین ها می ایستد و نگاهی می کند و احوالپرسی (بعدا" مهدی گفت او سراغ مرا می گرفته و چند سری هم هر جور بوده توی شلوغی  خودش را به سالن ملاقات رسانده) در همین هنگام پاسداری به سمت او یورش برد و در حالی که دست او را گرفته بود و می کشید، قصد آن را داشت که او را از سالن بیرون ببرد که چشمش به من افتاد و با حرکتی غیرقابل تصور دستش را از دست پاسدار خارج کرد و خودش را جلو کابین من رساند و شروع به گریستن کرد. با دست شیشه را لمس می کرد و اشک می ریخت. پاسدار که فکر می کرد او به اشتباه ایستاده خواست او را دور کند که مادرم شروع به فریادزدن و فحش دادن کرد. با اینکه من با اشاره فهماندم که مادرم است ولی او را از سالن به زور خارج کردند و من دست از پا درازتر به بند برگشتم ولی بعد از چند دقیقه مجددا" مرا صدا کردند و به سالن ملاقات بردند و این بار به تنهائی. پیرزن در یک کابین مچاله شده ایستاده بود. خودم را به پشت شیشه رساندم و با ایما واشاره به او فهماندم باید از طریق آیفن حرف بزنیم. شروع کرد به حرف زدن توی حرف هایش فقط قربان صدقه رفتن هایش مفهوم بود بارها و بارها گفت چرا تو بری جبهه خودشان برن جبهه اینجا خیلی خوبه همینجا بمون آدم های خیلی خوبی باهات هستند من با همه اینها (زندانی ها) سلام علیک کردم، فقط اینا که رخت سربازی تنشونه (پاسدارها) مثل شمر می مونن و الا همه حاضر بودن نوبتشون را به من بدن. با مقداری حرف زدن تعجبم دو چندان شد او تعریف می کرد و من شگفت زده شده بودم. او حرف می زد و من نمی فهمیدم. خلاصه وقت ملاقات تمام شد و من با دنیائی از غم به بند برگشتم. این کابوس را تا زمانی که سن خواهرم به 35 سال رسید و اجازه ملاقات گرفت و همراه او می آمد، هر چند وقت یکبار داشتم و بعدها متوجه شدم در اثر شوک وارده در سال 60 او دچار بیماری روحی روانی، پرخاشگری و... شده است.

 

گام آخر:

ما بازماندگان لشکر بدون سلاحی بودیم که در یک مصاف نابرابر قلع وقمع شده بود و در سوگ سرداران سپاه خود، به انبوهی از ساک ها و وسائل تلمبار شده آن ها در حیاط زندان نگاه می کردیم و در دل و دیده خون می گریستیم.

شنبه 19 آذر 67 از ساعت 9 صبح پاسدران با لیست بلند بالائی جلو درب سالن حاضر شدند در ابتدا که این اسامی را می خواندند، هیچ تصوری جز دادگاه های مجدد در ذهن ما خطور نمی کرد، اما با پایان گرفتن لیست واعلام کردن این جمله که «اسامی ای که خوانده شد برای ملاقات حاضر شوند» بند به تکاپوی دیگری افتاد و شور وهیجان فراوانی بند را در برگرفت. من طبق معمول در انتظار کسی نبودم چرا که با فوت مادرم و گرفتاری های برادران و خواهرانم ملاقات های بسیار نامنظمی داشتم. از اینرو به کمک رفقای کارگری اتاق که برای ملاقات آماده می شدند رفتم. پاسداران لیست اسامی دیگری را برای ملاقات خواندند بدون اینکه گروه قبلی به سالن باز گردد و این مقداری برای همه ما عجیب بود. حالا تقریبا" نصف بیشتر افراد سالن برای ملاقات رفته بودند و بچه های شهرستان و تعدادی که کم و بیش وضعیت مرا داشتند باقی مانده بود و ما کنجکاو که این چگونه ملاقاتی است که هنوز حتی یک نفر هم از ملاقات برنگشته است. حوالی ساعت یازده و نیم پاسدار مجدد درب سالن را باز کرد و نام 4 نفر را برای ملاقات خواند که اصلا" فکرش را هم نمی کردیم «اسفند» از رفقای شمال و «ممدو»از رفقای آبادانی «توحید» و من با سرعت لباس پوشیدیم و از سالن بیرون رفتیم برخلاف همیشه چشم بندی در کار نبود. با سرعت ما را از سالن اصلی عبور دادند ولی به جای سالن ملاقات به طرف عکس مسیر که همان آمفی تئاتر مرگ قرار داشت هدایت می شدیم و زمانی که خواستیم از پله ها به طرف پائین برویم توجه من به دکوراسیون دیوارها جلب شد با گونی و وسائل تزئینی عکس پاسدارها و نیروهای امنیتی ای که کشته شده بودند را به دیوارها آویزان کرده بودند و فضائی نیمه تاریک مثل دخمه های قدیمی به وجود آورده بودند. جلو درب آمفی تئاتر که رسیدیم تازه متوجه شدیم که چرا ملاقاتی ها به بند بر نمی گشتند. «ملاقات حضوری» داده بودند و داخل آمفی تئاتر قیامتی بود. حتی برخلاف ملاقات های معمولی ظاهرا" نشانی از کنترل و حضور گسترده پاسداران در بین خانواده ها نبود با اندکی دقت برادرم را کنار رفیق عزیزم «طولانی» و خانواده اش در نزدیکی سن دیدم. خودم را به او رساندم و در کنارش نشستم. او گفت که طی این مدت بارها و بارها به اینجا آمده و به قم هم رفته بود. امروز مثل خیلی از خانواده ها ناامیدانه به اینجا آمده تا شاید بتواند خبری از من بگیرد. از رفقای اوین گفت و از رفقای اینجا (گوهردشت) گفت. از انتظارکشنده ای که برای دریافت خبر داشتند و یا جهت مراجعه برای دریافت وسائل از کمیته ها دقیقه شماری می کردند. در آنجا بود که من فهمیدم در ابتدای دستگیری سه ماه تمام به همراه عامل دستگیریم (پسر خواهر بسیجی ام که خودش دستبند به دستم زده بود) تمامی بیمارستان ها و گورستان ها را گشته بودند و سر آخر او (پسر خواهرم) گفته بود زنده است، دنبالش نگردید محل نگهداریش زندان اوین است. منهم گفتم از همه چیز، به ویژه از سیاه پوشان کله تاس که کنار دیوار و جلو خروجی های آمفی تئاتر ایستاده بودند. از سن آمفی تئاتر و طناب های آویزان و پرچم های برافراشته شده آزادی برفراز این سن گفتم. از جای خالی عزیزانم و از کشتارهای سال 60 تا تابستان 67 برای او گفتم و احساس آرامش نمودم که حداقل یکنفر از خانواده ام می داند بر من چه گذشته است.

 

محمود خلیلی