از ملالِ مُحال تا تلواسه های شاعرانه

گپی با شاعر

دفترِ شعرِ «تاسیانه» های گیل آوایی

چاپ اول شهریور 1387 نشر دریا

گروه انتشارات آزاد ایران

                                                                                                  

 رضا بی شتاب

                                                                                                 

عریانی خیالم

کدام بی قراری را

با تو نجوا کرد

که هنوز

دلتنگانه راز بی تو بودنم  را

نقش می زنی!

 

 

... اما در این شعرهای عاشقانه، لطافتی صمیمی نهفته است؛ لطافتی مفهوم که گویی به فتحِ آفتاب می رود تا نقشی درخشان و آشکار از ترنمِ نرم آهنگِ باران و ابرِ درگذر و آهنگی نجواگر، بر صحیفه ی هستی به یادگار بگذارد. حبابِ خموشی می شکند تا از تلخیِ تنهایی و نفس بریدگی به در آید و روان گردد. روان و بزرگ بر تمامِ چیزیهایی که در خویش ته نشین شده اند، مات و سترون و ماسیده از برودتِ درون و برونِ دوران اند.

 

این پا

آن پا

می آیی

نمی آیی

دل در پوم تاک آمدنت

بغض کرده است

 

عشق آبشاری ست که نبضِ تپنده ی هوشیاری ست و فسردگی را می راند، جلوه ی رعد و برقی تماشایی ست که در جولان است و آسمان خفته را بیدار می کند. بازتابِ تصویرِ سپیده دم است در بیکرانه ی رنگینِ رؤیا. سپس شاعر در هر دم و بازدم فقط با نام و از نامِ او تابان می شود و بر بامِ یاد و رد و صدای او پرواز می کند؛ هوس و وسوسه ای جز بوسیدنِ یار و ماندن به آسودگی در کنارِ او ندارد، یأس را عبث می داند، با بی پروایی در مسیرِ رایحه ی او راهی می گردد؛ با زمزمه ای بر لب و در دل که ازلی- ابدی است او را صدا می زند که فریادرسِ انسان عشق است و کمالِ او نیز هم؛ که در فقدان او همه چیزی در نقصان و سردی است. همنوایی با عشق؛ باعث آفرینشِ شیدایی و شیفتگی در جان و جهانِ شاعر می شود.

 

هجوم این همه اندوه!

خیال تو

طوفانیست

طوفان

بر دل وجانِ ِ بجان آمده ام

 

شاعر که جوهرِ تجربه را وجودی کرده است از دریچه ی اکنون به جهانِ زخمی، آشفته و سنگین گذر می نگرد و سراغِ محبوب را در فراغتی از دست رفته می گیرد. پشتوانه ی شعوریِ شاعر، جانی به هیجان آمده است که تغافل و ایستایی را برنمی تابد که حرکت؛ محورِ رهایی است و غنای بودن در همین محاکاتِ مهم و عمده است که در سِحرِ رستاخیزِ انسانی، نَفَس می کشد. در مکاشفاتِ شاعرانه و در کشاکشِ عاشقانه ، راویِ رؤیا گوهرِ آگاهی را بر گردنِ گردون می آویزد. تنها از عشق می توان فرصتِ زیستن یافت و هم از دستِ او «خطِ امان» گرفت؛ در فرصتِ نابی که عشق مهیا می کند می توان به ژرفای دریای دل رفت و دُرِ بیانِ با هم بودن را سرِ دست گرفت و چون شبچراغی به دیده درآورد و باز در دریای دل غوطه زد تا حافظ لب بگشاید و بگوید: عشق دُردانه ست و من غواص و دریا میکده   

سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر برکنم
شرار بر شاخسارِ شاخصِ عشق شکوفه می بندد؛ معنا تعریف صورتِ حالِ شاعر را به حرف می نشاند؛ بودنِ او اثباتِ هستی ست و سلبِ نیستی و سیاهی، محملِ بیهوده ی اندوه و اشک و صبر یکسو نهاده می شود و شاعر قدح در موجِ جان می زند تا دل گداخته بماند و رفتار از تک و پو باز نماند، از ماتم که آفتی ست؛ هوشیارانه حذر می کند تا روزگار در زنگار نپیچد و گره نخورد. شکوهِ عشق در شبنم می جوشد و تشویش از چشمه ی چشم می شوید و پژواکِ دلِ شاعر چونان جرسی است که در اقصای دوستی بانگ می زند تا دلخواه را به پیشِ خویش بخواند، رنج از روان و رخساره براندازد و در هوای او پایکوبان و شاد و پُر هلهله چونان کودکی به رقص درآید و دلهره ها و دلتنگی هایش را به باد بسپرد. دم سردی و حُزنِ خزان و خسوف فکر آنجا هلاک می شود که دلدار با لبخنده ایی بر لب و گلی در دست، چونان ره آوردی بهاری از راه می رسد تا تاریکی را بتاراند و چراغی در باغِ زمان بگیراند، چرا که او به تمامی بهاری جاویدان است، و شعشعه ی دلنشینِ معشوق، سحابِ سخن را به وجد و شور و بارش وا می دارد.

 

بر گستره کدام دشت

نشستی

که گل فشان زیباییت

تا بیکران نگاه من

نقش بست

آی

لوَندِ دلربای خواب و بیداریم

اینجا یک نفر به هزار نگاه

شیفته

ترا به تماشا نشسته است!

 

 

غمبرک های شاعرِ نازک دل و نازنین روی به سوی امید دارد و روشنی، پرده ی پرندینه را به کناری می زند و از هیاهوی پرندگان و روز و همه ی آن چیزهایی که نشانی از یار دارند و می توانند یادآورِ او باشند مدد می گیرد، تا از تنهایی برهد و با او همنفس و همراز گردد؛ بستری از همیشه بودن و با هم بودن مانند رود جاری در آیینه ی نگاه و در گستره ی رنگ؛ قایقی از نیلوفرها که با تلنگر سرانگشتانشان می چرخد و دلی که مانند گلِ آفتابگردان نظر به سوی او دارد و جستجویِ سوسوزنِ شاعر را نشانه ای ست. در پسِ همه ی این دلواپسی ها روحی بی قرار و همواره در انتظار که تمام عناصر مادی و شهودی را از آنِ دلِ شیفته ی خویش می کند تا از آنها برای معشوق عاشقانه و ساده بسراید. مبهوتِ صفای یار است(چه دور چه نزدیک) چرا که دلدار همانند اختر خاکی بر تارکِ تنهاییِ او می دمد و می درخشد؛ دلِ شاعر گرمای گمشده و نیازِ با هم بودن را می طلبد، تا مرهم بر هجر بگذارد و خرامان در سبزیِ وسیعِ آینده رهسپار شود؛ آنجا که قفس افسانه ای ست و عاشق بودن برای ادامه ی با هم بودن کافی ست و سطر سطرِ زندگی مشحون از زیبایی و آواز و آزادی ست. حتی بادبادکی که سرخوش و بازیگوشانه از دستِ کودکی رها می شود، کابوسِ  سکوت و سکونِ حوصله را به سُخره می گیرد و نسیم پیامِ آمدنِ یار را به گوشِ هوش می رساند و شمیمِ عشق می پراکند.

 

نشان گامهای من

خطی کشیده

از آغاز خیال

تا خروش بی تو بودن

موج

به دلجویی آمده است

لب

بر لب ساحل

و اما

تو !؟

چه می کنی!

 

تسخیرِ خطِ خیال تا آنجا پیش می رود که تابی میانِ بیتابی های شاعر و گمشده او می بندد، تابی از واژه های دوست داشتن و عطرِ سرشارِ شالیزاران و نکهتِ جنگل و گندم و هُرمِ ماه و طراوتِ دستی که دانه می کارد و دستی که وجین می کند تا حرمتِ نانی که در بساطِ انسان به تساوی تقسیم می شود، از تاب و توانِ بودن تا رسیدن. میان رؤیا و واقعیت، تخیل و حقیقت گاهی مستحیل می شود و گاهی مستأصل می ماند و گاه این ذوقِ وصال است که فاصله ها را می سوزاند؛ هنگامی که حضور او صلا در می دهد و ناقوس ها را به صدا درمی آورد و نغمه از لبهایش می تراود و همچون غنچه ی یاسی به سوی شاعر آغوش می گشاید.

دل دیوانه

زار زد

خیال گفت:

با من

بیا

 

 

پُر گشتن از عشق و سرخوشانه پَر گشودن، تهی شدن از خویش و طردِ تنهایی. انگار دنبالِ تنی و دستی می گردد که می توانسته از آنِ او باشد ولی نیست و در همین هست و نیست؛ بود و نبود؛ بودنِ شاعر شکل می گیرد و با یاد و در دلِ او نشو و نما می کند؛ نشو و نمایی هر دم بالنده و دلرباینده؛ شاعر از بودنِ با او حظ می برد و اشیاء در غیبت به نوعی تجلیِ ذاتِ شاعرانه می رسند و در کنارش می مانند و با او همنوا و همآوا و یکی می شوند تا یگانگی را در رگِ دهرِ نه چندان بر مدار، مشتعل بدارند. مغازله های رازگونه در حریقِ حظ، ذوب می شوند و همین عاشق و معشوق را زمینی می کند و مانند سرمه در چشمِ احساساتِ انسانی می کِشَد و بر همین قیاس، معاصر می شود: دوست داشتنی و دست یافتنی نه دور از دسترس و باور نکردنی.

 

عریانی خیالم

کدام بی قراری را

با تو نجوا کرد

که هنوز

دلتنگانه راز بی تو بودنم  را

نقش می زنی!

 

شاعر زندانیِ متافیزیک نمی ماند چون قائم به عشق است؛ عشقی که صورتِ زمینی دارد و معرفتِ گوهری اش عمیقاً اینجایی است و ایجابی؛ طوریکه رابطه ای معطوف با عواطفِ بشری دارد و در آفاقی ملموس سیر می کند که قابلِ رؤیت است؛ نه در واحه های هراس و برهوتِ ملال و در وهمناکیِ عشقی اثیری که در آن مقصد و مقصود، مفقود می شوند. جسم چون فانوسی پرتوافکن است که از عشق روشن است؛ باروی بلندی ست که پایداری و بقا می خواهد نه غفلت و فنا.

تا تو بیایی

صبورم زیبای من

شکیبا و رام

اما

باور نکن

 

این محسوسات است که معقولات را به یکسو می نهد تا معشوق را در کنارِ خود و برای خود ابدی کند و از عشقِ بی بدیلِ او روئین تن شود و در این روئین تنی، تنهایی خویش را فراموش کند و جمله او شود و در او و با او به ابدیتِ شاعرانه- عاشقانه برسد، در این رسیدن شاعر خود و جهان اش را در فلاخنِ خیال می گذارد و در فراخنای خواستن پرتاب می کند. بعد با ساحلی که کرانه گم کرده است و یا دریایی که میانه، نوعی همانندیِ بُعدی می یابد؛ تا به این شعرِ بیدل برسد که می گوید:

از رفتن تو من از عمر بی نصیب شدم   

سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم

 

رضا بی شتاب

 2008-09-26