چرا جنگ؟ خسرو ناقد |
پيشگفتار بر کتاب «چرا جنگ؟
بررسی
روانشناسانة پديدة جنگ»
نشر
آبی. تهران 1383.
سال
1932 ميلادی است.
فاشيستها در ايتاليا قدرت را بهدست گرفتهاند و در آلمان نيز حزب ناسيونال
سوسياليست کارگری آلمان بهرهبری آدولف هيتلر با بحران آفرينی و ارعاب و ضرب و شتم
مخالفان
و دگرانديشان، زمينه استقرار نظام تماميتخواه نازيسم را فراهم میآورد. در
شرق
اروپا نظام کمونيستی و در رأس آن استالين پايههای حکومت ترس و ترور خود را با
«پاکسازي»
معترضان و منتقدان و تبعيد و قتل مخالفان استحکام بخشيده است. آمريکای
شمالی و
بخش بزرگی از اروپا را بحران اجتماعی گسترده و رکود اقتصادی همه جانبهای
دربرگرفته است و ميليونها بيکار در وضعيتی اسفبار روزگار میگذرانند. ژاپن سرزمين
منچوری
را در شمال شرقی چين اشغال کرده و ديرزمانی است که موسوليني، ديکتاتور
ايتاليا، چشم طمع بهحبشه و ليبی و شمال آفريقا و آلبانی و منطقه بالکان دوخته است.
نظامهای توتاليتر در گوشه و کنار جهان پا میگيرند و شبح شوم جنگ در راه
است.
سال
1932 ميلادی است. هنوز نه آلبرت آينشتاينِ يهودی از آلمان رانده
شده است
و نه زيگموند فرويد يهودی از اتريش. آينشتاين جنگ جهانی اول را تجربه کرده
و کشتار
و آوارگی هزاران هزار انسان و ويرانی شهرها را بهعين ديده است. او با
آگاهی و
دانش بهاين واقعيت تلخ که اکنون با پيشرفته علم و فنآوری جديد و بهويژه
با
سوءاستفادة مخرب از نظريههای علمیاش میتوان جهان را بهنابودی کشاند،
به«عذاب وجدان» دچار گشته و سرسختانه عليه وقوع جنگ بهپاخاسته است. در اين سالها
شهرت او
بيشتر بهخاطر کوششهای صلحدوستانة اوست تا نظريههای علمیاش. او همنظر
با
متفکر آمريکايی، بنجامين فرانکلين، بر اين باور است که «هرگز جنگی خوب و صلحی بد
وجود
نداشته است». آينشتاينِ خطر بروز جنگ جهانی جديدی را احساس کرده
است.
ژوييه
سال 1932 ميلادی است. هنوز نهادی بهنام «سازمان ملل متحد» تشکيل
نشده
است. «جامعه ملل» که از اوايل سال 1920 ميلادی تأسيس شده است، دربرگيرندة همة
کشورهای
جهان نيست؛ نه ايالات متحدة آمريکا در آن عضويت دارد و نه روسية شوروي،
برزيل،
مصر و ... تنها 45 کشور در «جامعه ملل» که مقر آن در ژنو است، عضويت دارند.
ژاپن و
آلمان در سال 1933 و ايتاليا دو سال بعد، اين سازمان را ترک میکنند. عدم
توانايی
کافی برای مقاومت مؤثر در برابر تجاوزات توسعه طلبانة برخی از کشورها- از
آنجمله
ژاپن، آلمان، ايتاليا و روسية شوروی- از اعتبار و اقتدار «جامعه ملل»
بهطور
چشمگير کاسته است. اين سازمان بههنگام وقوع جنگ جهانی دوم که در واقع با
تجاوز
آلمان بهلهستان در سال 1939 ميلادی آغاز شد، نتوانست هيچ گونه عکسالعملی از
خود
نشان دهد و عملاً تماشاگر يکی از فجيع ترين حوادث تاريخ بشر شد.
در آن
سالها
جنبشهای صلحطلبانه بهگونهای که امروز در جهان و بهويژه در اروپای غربی
و
ايالات متحدة آمريکا فعاليت دارند، وجود نداشت. تنها اقليتی از آزادانديشانِ
صلحطلب
در پی چارهجويی بودند تا افکار عمومی جهان را عليه جنگ و جنگطلبی بسيج
کنند.
در ميان صلحطلبان آن دوران، از آلبرت آينشتاين بهعنوان يکی از مصممترين و
فعالترين مخالفان جنگ بايد نام برد.
سیام
ژوييه سال 1932 ميلادی است.
آينشتاين و دوستانش برتراند راسل، رومان رولان، اشتفان تسوايگ، کارل فون اوسيتسکی و
ديگران
بر اين باورند که بينالمللی از دانشمندان و نويسندگان و روشنفکران جهان
قادر
خواهد بود در برابر بیمسئوليتی قدرتمندان سياسي، افکار عمومی جهان را عليه
جنگطلبی و گسترش تسليحات بسيج کند. در پيگيری اين امر بود که آلبرت آينشتاين،
بهرغم
آنکه اعتقاد چندانی نيز بهروانشناسی نداشت، در نامهای بهزيگموند فرويد از
او
میخواهد تا مسئله ممانعت از جنگ را از منظر روانشناسی بررسی
کند.
آينشتاين در جايگاه دانشمند علوم طبيعی در جستوجوی راه حل عملی
پيشگيری
از وقوع جنگ است. او که بهاستدلال قياسی دقيق عادت کرده، اميدوار است که
با
نظريهپردازی و طرح استدلالهای محکم علمی، شوق انسانها بهشرکت در جنگ را نه
تنها
تضعيف که بهکل بتوان از ميان برداشت. آينشتاين نامه خود بهفرويد که تاريخ 30
ژوييه
سال 1932 ميلادی را بر پيشانی دارد، با اين پرسش آغاز میکند: «آيا در مقابل
فاجعة
شوم جنگ راه نجاتی برای بشريت وجود دارد»؟
آينشتاين ذاتاً انسانی
آزادانديش بود. او بهمعنای واقعی کلمه «جهان وطني» بود؛ شهروند جهان بود و از
اينرو
احساسات ملتگرايانه/ ناسيوناليستی در وجودش طغيان نداشت. بههمين دليل نيز
جنبههای تشکيلاتی مسئلة ممانعت از جنگ برايش ساده مینمود. تصورات آينشتاين از
تشکيل
نهادی جهانی برای رفع اختلافات بين المللي، بهتشکيلات «سازمان ملل متحد»،
يعنی
آنچه در سال 1945 ميلادی پا گرفت و تا بهامروز پابرجاست، بسيار نزديک است.
اما ما
شاهد بوديم که اين نهاد عريض و طويل نيز در شش دهة گذشته قادر بهجلوگيری از
بروز
جنگ و درگيریهای خونين منطقهای و جهانی نبوده است. ما بارها شاهد بوديم که
سازمان
ملل متحد و نهادهای وابسته بهآن، با تمام کوششی که بهمنظور حل مسالمتآميز
اختلافات ميان دولتهای متخاصم انجام دادند، باز قدرقدرتی و پافشاری اين يا آن کشور
قدرتمند
و يا رفتارهای مستبدانه حکومتهای ديکتاتوری در گوشه و کنار جهان، تمام
مصوبات
مجمع عمومی و شورای امنيت سازمان ملل را بی اثر کرده و باز، آنچنان که فرويد
میگويد، اين «زور» بوده است که بر «حقوق بين الملل» فائق آمده است. بهگُمانم
بررسی
موجز فرويد از نسبت زور و حقوق و استدلالهای او در اين زمينه، هنوز هم
بهقوت
خود باقيست. بهويژه امروز که ما ناتوانی سازمان ملل و حتی واماندگی اکثريت
اعضای
آن را در مقابله با اعمال قدرت و ترکتازی اعضای زورمند آن میبينيم، سخنان
فرويد و
قطع اميد از نقش و اقتدار نهادهايی چون «جامعه ملل» در آن دوران برای
پيشگيری
از وقوع جنگ، برايمان قابل درک است. البته آينشتاين در آن زمان نيز در طرح
نظراتش،
بهناتوانی تشکيلاتی و موانعی که بر سر تحقق چنين نهادی قرار دارد، بهخوبی
واقف
بود. از اين روست که پرسش «چرا جنگ؟» را اين بار با کارشناس دانش روانشناسی و
پديدآورندة روانکاوی جديد در ميان گذاشته است و راهکار جلوگيری از جنگ را نيز نزد
او
میجويد.
مخاطب
اين نامه زيگموند فرويد است. فرويد سالها پيش از اين،
نظرات
خود را پيرامون جنگ در مقالههايی طرح کرده بود. او در ماههای مارس و آوريل
سال
1915 ميلادي، درست شش ماه بعد از شروع جنگ جهانی اول، در دو مقاله با عناوين
«سرخوردگی
از جنگ» و «رابطة ما با مرگ»، نظرات خود را دربارة پديده جنگ و مرگ بيان
داشت.
اين دو مقاله بعدها در مجموعه آثار او زير عنوان «مباحثی روزآمد دربارة جنگ و
مرگ»
انتشار يافت.
فرويد،
برعکس آينشتاين، بهکارگيری خِرَد و استدلال منطقی
را راه
مناسبی برای هدايت رشد روان انسانها در جهت مقابله با جنگ نمیداند. او
معتقد
است که معقولترين و تيزبينترين و زيرکترين انسانها نيز، تحت شرايطي،
بَرده و
مقهور احساسات و غرايز خود میگردند. او سهولت بسيج مشتاقانه انسانها برای
شرکت در
جنگ را در وجود غريزة تخريب میداند و نه تنها اميدی بهمحو کامل تمايلات
پرخاشگرانه انسانها ندارد، بلکه وجود آنرا لازمة ادامه حيات میداند. زيگموند فرويد
در آغاز
نامه ای که در پاسخ بهآينشتاين مینگارد، خاطر نشان میکند که در واقع
مخاطبان
اصلی پرسش «چرا جنگ؟» دولتمردان جهانند و نه او. اما بعد میپذيرد که تنها
در
محدودة دانش خود، يعنی از ديدگاه روانشناسي، بهمسئلة جلوگيری از جنگ بپردازد و
در عين
حال متذکر میشود که نبايد از او انتظار داشت تا پيشنهادهايی عملی در اين
مورد
ارائه دهد.
اما
آنچه در بررسیهای فرويد برای ما بيش از جنبههای
حقوقی و
تشکيلاتی مسئلة جنگ اهميت و جذابيت دارد، آگاهی از آراء و افکار او در مقام
دانشمندی آشنا بهغرايز انسانی است. آينشتاين در پرسشهای خود از فرويد، بهنکته ای
اشاره
میکند که پاسخ فرويد بهآن، در واقع شروع بررسی روانشناسانه وی از پديده جنگ
است؛
يعنی آنچه آينشتاين مشتاق شناخت از آن است و اميد دارد که از اين طريق
بهراهکاری بهمنظور جلوگيری از بروز جنگ دست يابد. در واقع هر دو بر اين باورند که
علل
اصلی بروز پديده شوم جنگ را نبايد تنها در جهان سياست و دنيای اقتصاد جستوجو
کرد.
بیترديد قدرتطلبی و زيادهخواهی و ميل بهجهانخواری قدرتهای کوچک و بزرگ
يکی از
علل وقوع جنگهاست. ولی پديده جنگ پيچيده تر از اينهاست.
بههر
حال،
مكاتبات
آلبرت آينشتاين و زيگموند فرويد بهاين دو نامه خاتمه پيدا نمیکند؛ ولي
از آنجا
كه آينشتاين و دوستانش بهجلب فرويد در «بينالملل روشنفكران» نااميد
میشوند، بعد از نگارش چند نامه ديگر، بهمكاتباتش با فرويد پايان میدهد.
نامهنگاریهای بعدی اين دو تن دربرگيرندة نکاتی مهم و دارای اهميت آنچنانی نيست و
تنها
اين دو نامه که در کتاب حاضر آمده، بهعنوان متنی معتبر و سندی باارزش مورد
توجه
قرار دارد.
كتاب
«چراجنگ؟» در سال 1933 ميلادی بهكوشش «انستيتوی بين
المللی
همکاریهای معنوی» براي نخستين بار بهزبان آلماني در پاريس انتشار يافت.
بعدها
نيز بهزبانهای انگليسي، فرانسوي و هلندي منتشر شد. اين کتاب کمبرگ در اين
ميان
بههمة زبانهای اروپايی ترجمه و منتشر شده است.
خسرو
ناقد
تابستان
1383