"بازگشت زاپاتا"

فریبا مرزبان

برای مینا زرین که خنده های قرنطینه را به یاد من آورد

مدتها بود خنده و قهقه های سالهای زندان، به نوعی از حافظه ام رفته بودند.

 

بیان این قبیل مطالب پشت سر مرده حرف زدن نیست که عده ای برای آنها فاتحه بخوانند. این افراد در قید حیات هستند و نیاز نیست شنیده شود: مرزبان، پشت سر مرده حرف نزن. 

در این نوشته سعی من، بازگویی تراژدی حاکم بر زندانها نیست؛ اگرچه تائید می  کنم که زندان در نفس خود، تراژدی است و حکومت های خودکامه و مستبد به ساخت انواع زندان پرداخته و با اقدام به شکنجه های مختلف، درصدد هستند مخالفان خود را نابود کنند؛ و این امر روشنی است که جنایات حاکم بر زندانها، تراژدی می آفریند.

در جمهوری اسلامی ایران همه موارد دیده می شود و زندان به عنوانِ یکی از اصلی ترین ابزار سرکوبِ مخالفان است و بطور مداوم از این وسیله بهره برداری و استفاده شده است. در میان عناصر حکومتی و مسئولان زندانها  تبلیغ می شود که زندان محل ارشاد زندانیان است. برخی دانسته و نادانسته زندان را مرکز تعلیم و تربیت می نامند برای مخالفان حکومتی، افراد بزه کار و زندانیان با جرائم عادی و غیر سیاسی.

 

بنوبه خود قصد دارم بگویم آری؛ زندان قفل است و بند، مرگ است و شکنجه، ناله است و فریاد، آه است و فغان، نفرت است و بیزاری، همه این حالات هستند و بیشتر از این هم می توان گفت. اما در درون فریادها، قفل ها و دیوارهای بلند؛ عشق است و امید. زندگی است و رود خروشان جوانی که در تلاطم است.

تنوع و ارتباط زندانیان با یکدیگر تغییراتی در فضای حاکم بر زندانها بوجود می آورد و از درد و رنج زندان می کاهد و بعضی از مسائل و اتفاقات مضحک و خنده دار می شوند. از همین رو می توان گفت همه خاطرات زندان دردآور نیستند؛ فارغ از اتاق شکنجه و اعدام. ولی اغلب، تاسف آور هستند.

اگر نیم نگاهی به سنگر مبارزه بیندازیم و دقیق بشویم در خواهیم یافت که اهداف همه افراد از مبارزه یکسان نیست؛ در میان آنها عده ای فرصت طلب و جاه طلب دیده می شوند. این قبیل افراد در بعضی مواقع آرزوی اساطیری در سر می پرورانند و خودشان را می گذارند به جای نمونه هایی که چهره ای جهانی و درخور رهبریت دارند؛ نمونه های آشکار و مسلم تاریخ مبارزاتی خلقها همچون چه گوارا، زاپاتا، هوشی مین و ...

تابستان 1361 بود در بند قرنطینه زندان قزلحصار بودیم. در باره بند قرنطینه از خیلی مسائل باید گفت و نوشت؛ قرنطینه بند تنبیهی زنان بود با سلول هایی حدوداً 2x3 . در هر سلول 27- 35 زندانی را جای داده بودند و در شبانه روز سه بار قفل سلولها باز می شد؛ توسط مسئول بند، معصومه اسدی خامنه (سهیلا) که از زندانیان بریده بود و شغل شریف زندانبانی را پذیرفته بود؛ او در راه خدا کار می کرد بدون دریافت دستمزد.  

انکار ناپذیر است که ما بودیم و روان بود رود خروشان جوانی. اغلب دست به کارهایی می زدیم که تاثیر مثبتی در تغییر روحیه ما داشت و می کوشیدیم که محیط را برای خود قابل تحمل بکنیم. بسیاری از بچه ها برای خود یا رفیق رفقایشان اسمی برگزیده بودند. بطور مثال یکی از بچه ها را تورب (توربچه) صدا می زدیم. یکی دیگر را زاغی، چون چشمانش روشن بود. یکی دیگر را موشه دایان، چون مدتی یکی از چشمهای او پانسمان شده بود به دلیل بیماری چشمی. مینا زرین را، جوجو صدا می کردیم. جمیله نایبی را سویل صدا می زدیم (در زبان ترکی به معنی جذاب است) و جمیله برای من اسم شلاله را گذاشته بود که در زبان ترکی به معنی لاله وحشی است. یکی از دوستانم را همکار صدا می زدم. یکی دیگر از بچه ها را که مریم نام داشت مهندس صدا می کردیم؛ هر وقت که او را می دیدم مشغول کار با قوطی کنسرو و پلاستیک های مخصوص مایع ظرفشویی و شامپو بود و گاهی از اوقات قطعه چوبی پیدا می کرد و ابزار مهندسی اش تکمیل می شد. مهندس در سلول 12 بود و جزء زندانیان مجاهدی بود که در سال 1367 اعدام شد. مرضیه باقری، زاپاتا را برای خودش انتخاب کرده بود و دوستان هم بندی اگر نام شناسنامه ای او را می خواندند پاسخ نمی داد؛ مگر او را زاپاتا صدا می زدند: زاپاتا، زاپاتا.

زاپاتا، دانش آموز بود. مدت زیادی در قرنطینه با هم بودیم تا اینکه در آبان یا آذر 1361، او را به همراه 130 نفر در فاصله 3 روز به زندان گوهردشت منتقل کردند.

حدوداً یک ماه بعد، زمان انتقال من به زندان گوهردشت فرا رسید و مرا هم به انفرادیهای گوهردشت منتقل کردند در یک نیمه شب سرد زمستانی در تنبیه؛ (شبهای بی نهایت قزلحصار) در حالی که رو به دیوار ایستاده بودیم در طول واحد، از جوجو و سویل و مریم طبا جدا شدم و چون احتمال می دادیم که سایرین را نیز به گوهردشت منتقل کنند دیدار بعدی مان را به آنجا حواله کردیم.

در آن سال آزار و شکنجه زندانیان تنبیهی حد و مرزی نمی شناخت؛ به همین منظور عده زیادی را از بند عمومی به بندهای تنبیهی منتقل کرده بودند. جداسازی بندها و زندانیان از یکدیگر، ساختن و اختصاصی کردن بند تنبیهی و عمومی با همین منظور انجام می گرفت.

پائیز 1362 در گوهردشت بودیم. با درخواست داوود رحمانی رئیس قزلحصار، عده ای از زندانیان به قزلحصار بازگردانده شدند و آنها را در واحد مسکونی در واحد یک جای داده بودند. زاپاتا بازگشت.

در مجموع از انتقال آنها به قزلحصار اخبار مناسبی به گوهردشت نمی رسید. اخبار خلاصه شده در فشار و شکنجه بیشتر بر زندانیان از سویی و بریدن و ندامت زندانیان مدعی از دیگر سوی بود. تعدادی از نوبریده ها (توابین تاکتیکی سابق) برای اثبات توابیت واقعی خود به زندان گوهردشت و به درون سلولها می رفتند؛  جاسوسی می کردند و  ارشاد زندانیان جوانتر را به عهده می گرفتند.

زاپاتا

بهار 1365 بود و بندهای تنبیهی جمع شده و زندان به حالت عادی بازگشته بود. ناگفته نماند که پس از تحمل تنبیهات طولانی مدت، برای ما نه جسم سالمی مانده بود و نه اعصاب و روان آرام. ما را به زندان اوین آوردند و به بندهای مختلف فرستادند. من به اتاقی منتقل شدم که عفت خلیلی دار و دسته ای تشکیل داده بود متشکل از پروانه موسوی، مرضیه و اعظم باقری، مهدیه ملاحت و...

عفت خلیلی باوجود اینکه مسبب بسیاری مسائل در زندان بود- از جمله تشکیلات درون زندان و خط ندامت تاکتیکی-  رضایت نمی داد که به دنبال زندگی برود و از این بازی کثیف دست بشوید. بازی کثیفی که توسط لاجوردی پایه ریزی و حمایت شد و داوود رحمانی با پوست و استخوان برای حفظ آن با زنان ضعیفه می جنگید.

بدتر از این برای من نبود که مجبور بودم هر روز عفت را ببینم و او تلاش می کرد؛ سایرین را ارشاد بکند. چرا که، در گذشته، رهبر توابین تاکتیکی مجاهدین در زندان بود و حالا رهبر توابین واقعی در زندان شده بود؛ پیروانی بهم زده بود. همه روزه از این سر بند به آن سر بند لشگرکشی می کرد. کارها و رفتارهای او هم مانند فالانژهای مقابل دانشگاه تهران بود در سالهای اولیه انقلاب 1357 شمسی. آن روزها، رهبر حزب الهی ها راه می افتاد و پیروان و همکارانش به خط از عقب او می آمدند؛ با زنجیر و تیغ کوکت بری که در دستشان بود و بعضاً چوب داشتند. یکی در میان ضربه ای بر میزهای کتاب و نوار فروشی ها می زدند و در همان حال می گفتند: جمع اش کن. گفتم: جمع اش کن. بیچاره کتاب و میز کتاب و کتابفروش بود!

چند روزی بود که از ورودم به بند می گذشت و کمی گیج بودم؛ هنوز، تاثیرات مدت زمان طولانی در انفرادی از من دور نشده بود و این را، به خوبی در درونم احساس می کردم. در یکی از روزها که نمی دانستم نوتوابین به کجا رسیده اند به طور ناگهانی زاپاتا را صدا زدم: زاپاتا، زاپاتا با تو هستم.

زاپاتا به سوی من بازگشت و در چشمانم نگاه کرد و گفت: دیگر، به من نگویی زاپاتا. اسم من مرضیه باقری است؛ برای خودم اسم دارم به من کنایه نزن!

در شوک به او نگاه می کردم و آهسته گفتم: من منظوری نداشتم. حالا، چه اشکال داره دو اسم داشته باشی.

گفت: نخیر. اسم من مرضیه باقری است.

نگاه طولانی تری به صورت پر ریش و موی او می کردم؛ در نتیجه غذاهای پر از کافور زندان و فشارهای عصبی، بی شباهت به صورت مردها نبود. نظم عادی اندام او به هم خورده بود و ثمره اش اختلالات هرمونی در او بود.

در چشمان او می نگریستم و می خواندم زاپاتا بازگشته است حسابی !!!!!!!

چه گوارا

یکی دیگر از زندانیان قبل از انقلاب هرگاه عینک ری بند Ray Band)) بر چشم می گذاشت و در مقابل آینه می ایستاد به تماشای خودش؛ احساس می کرد چه گوارا است. البته زندانی قبل از انقلاب بود با ساواک همکاری کرد و همان موقع از زندان آزاد شد در مدت کمتر از 6 ماه. او را اگر رها کنی و فرصت بیابد،  نه در اینه در میان مردم می گوید: چه گوارا هستم.

هوشی مین

اخیراً هم مطلبی را خواندم و در آن فرخ نگهدار رهبر اکثریت فدائیان، اعتراف کرده که بی شباهت به هوشی مین نبوده است و امکانات هوشی مین شدن برایش فراهم شده بود در سازمان فدائیان اکثریت. فرخ نگهدار بدون اینکه در نظر داشته باشد هوشی مین جز خدمت به توده ها و رهایی خلقها عمل نکرد. هوشی مین، پرچم دار مبارزه رهایی بخش بود و در مقابل ابرقدرتها، سر سازش فرود نیاورد. پس از انشعاب در سازمان فدائیان، فرخ نگهدار تصمیم می گیرد با نظام جمهوری اسلامی همکار بشود برای سرکوب نیروهای مخالف حکومت؛ تا ثابت بکند به انقلاب و نظام جمهوری اسلامی وفادار است. در حالی که هوشی مین به تداوم مبارزات رهایی بخش خلقها می اندیشید و بدان عمل می کرد. اقدام به همکاری با نظام های سرکوبگر در تضاد است با عملکرد، لیاقت و توانائیهای هوشی مین. پروراندن رویا در ذهن ساده است، اما، اقدام به خواسته ها و پیشبرد اهداف هوشی مین ساده نیست. اجرای نقش هوشی مین آسان است اما، هوشی مین بودن در واقعیت و حفظ اهداف او، امری است دشوار.

این آرزوها و رویاها میسر نشد و نخواهد شد که افرادی در جایگاه زاپاتا، چه گوارا و هوشی مین قرار بگیرند و برایشان بخوانند: هو هو هوشی مین، هوهوهوشی مین.

"تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف    مگر اسباب بزرگی همه آماده شود"

نتیجه اینکه، بهتر است کسی دچار این گونه احساسات نشود و خودش را به جای این و آن نگذارد. باید پذیرفت، توان افراد با یکدیگر متفاوت است؛ هر شخص جایگاهی دارد. در رویا زیستن فرد را دچار تخیل می کند و در عمل چون خلاف آن بیند خود را ببازند؛ و بر علیه یاران و همرزمان خویش بتازد.

دوباره می نویسم:

"تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف    مگر اسباب بزرگی همه آماده شود"

 14/ ژانویه / 2007